•Introduction•

89 13 12
                                    

-مقدمه-
تَوَهماتش برابری می‌کرد با دنیایی که خیالش حتی،هزاران برابر ارامش‌بخش‌تر از دنیای واقعی‌ست...
اما،او ادمیزاد است،هیچگاه حتی در خیالاتش هم،مرتکب مرگ یک هم‌نوع نمی‌شود، ولی چگونه تنها یک اتفاق باعث شد که ناگهان از حالت معلق دنیای واقعی و خیال به حالتی استوار در دنیای خیالی برسد و در دنیایی اسیر شود،که در عین سیاه بودنش پر از اجبار زندگی بود...
در میان همین هرج و مرج‌ها بود که دنیای سیاه نوری گرفت،پارچه‌های تیره برداشته شدند،از خلا خیال بیرون آمد و مانند نوزادی تازه متولد شده دنیای واقعی را دید،آن دنیا تنها به یک رنگ بود...آبی!
آبی،همانند عمیق‌ترین اقیانوس‌ها،همانند یخ،همانند رنگ آسمان پس از بارش باران...
آری،او بود که دستان بی‌گناهش را از اسارت طناب‌های سرسخت دراورد،چشمان نیازمندش را از دست پارچه‌های سیاه رنگ نجات داد...
آن مرد،ناجی او بود،مانند پرنس داستان‌های افسانه‌ای خودش!
-------------------------------
+ت..تو کی هستی؟
- لوییس تاملینسون هستم آقا،وکیلتون!

𝑺𝒄𝒉𝒊𝒛𝒐𝒑𝒉𝒓𝒆𝒏𝒊𝒂(𝑳.𝒔/𝒁.𝒎)Where stories live. Discover now