"من فقط میخوام ببینمش،شما اجازه ندارید جلوی منو بگیرید"
مرد تنومند همچنان داشت اونو به عقب هول میداد...
"خانم زمان ملاقات تموم شده،بیمارا الان قرصاشونو خوردن و خوابن،اونم الان سر جاشه نمیشه بیاریمش!"
زن آهی کشید و دست از تقلا برداشت،ساعت تازه چهار بعدازظهره،چجوری نمیزارن کسی بیمارارو ملاقات کنه؟!"ولی آقا من باید ببینمش،موضوع مهمی رو باید بهش بگم."
مرد چشماش رو تو کاسه چرخوند...
"چه موضوع مهمیه که اون بهش توجه کنه؟واقعا توقع داری اون بفهمه چی میگی؟چرا نمیفهمی،اون فردی که تو میخوای باهاش ملاقات کنی تعادل روحی و روانی نداره،پس بهتره بری و بزاری خودش بین مردن یا مداوا شدن انتخاب کنه!"
با شنیدن حرفهای مرد،درد عجیبی رو تو قلبش حس کرد.اخمی روی صورتش نشست و فاصلهی بین خودش و سکیوریتی روبهروش رو به حداقل رسوند...
"دفعه آخرت باشه در مورد پسر من اینجوری صحبت میکنی.لیاقت یه هنرمند این نیست که باهاش اینجوری برخورد شه!"پوزخندی روی لبهای قلوهای مرد سیاهپوست روبهروش شکل گرفت...
"محض اطلاعت میگم،این جامعه هنرمند دیوونه نمیخواد.حالا هم خودت با زبون خوش برو تا مجبور نشدم بیسیم بزنم بیان بندازنت بیرون!"بغض توی گلوشو قورت داد و بعد از نگاهی تنفرامیز به سکیوریتی روبهروش،برگشت و از اون راهروی دلگیر و مخوف خارج شد و خودش رو به بیرون از محوطه رسوند.
هوای اونجا به قدری خفقانآور و دلگیر بود که باعث میشد اون حس مضخرف تا آخر روز همراهت باشه...
آهی کشید و به خیابون کم تردد جلوش خیره شد.البته خب،کیه که جرعت داشته باشه نزدیک آسایشگاهی بشه که یه مشت دیوونه رو توش زندانی کردن!با صدای زنگ گوشیش به خودش اومد،نگاهش رو به موبایل توی دستش داد و با دیدن اسم دخترش سریع تماس رو وصل کرد...
"دیدیش مامان؟"
صدای بیقرار دخترش تو گوشش پیچید...
"نه،نتونستم!"
از صدای دخترش فهمید حال اونم گرفته شد.
"چرا اخه؟مامان تو دو هفتهست ندیدیش،اون الان پیش خودش چی فکر میکنه؟"
آهی کشید و روی پلهی ورودی آسایشگاه نشست...
"راستش جِم،حس میکنم اون دیگه حتی بهمون فکرم نمیکنه!"
صدای جما رنگ نگرانی گرفت..."منظورت چیه مام؟"
آب دهنشو قورت داد،حتی به زبون آوردنشم وحشتناکه!
"اون دیگه خیلی داره تو خیالاتش غرق میشه،بعید میدونم بتونه برگرده."
صدای فینفین کمی از پشت تلفن شنید.
"کی میای خونه؟"
سوئیچ ماشینش رو از تو جیبش لمس کرد و از جا بلند شد...
"تازه دم آسایشگاهم،الان راه میفتم!"
"باشه،پس زود بیا،فعلا!"
"فعلا دخترم."گوشی رو قطع کرد و تو جیب پالتوی مشکی رنگش گذاشت.سمت ماشین سیاه رنگ پارک شده کنار خیابون رفت و بعد از باز کردن قفلش سوار شد.به محض سوار شدنش عکس پنج/شش سالگی پسر عزیزش به چشمش خورد.اون پسر با گونههای تپل و موهای بلوند چتری شده و دندونهای خرگوشیش واقعا میدرخشید.
"ای کاش تو همون سن میموندی،لااقل کمتر آسیب میدیدی پسرم!"
بعد از روشن کردن ماشین،به سمت خونه راه افتاد.
_
"من اومدم"همونطور که نایلونهای خریدو دواندوان به سمت آشپزخونه میکشوند گفت.با بلند شدن صداش،جما به سرعت از اتاقش خارج شد و به سمت آشپزخونه،جایی که آنه بود،دوید.
آنه با چهرهای خسته که سعی میکرد خودش رو سرحال نشون بده،به دخترش نگاه کرد و لبخندی زد.جما با دیدن اون لبخند و چال لپ،یاد زیبایی لبخند برادر کوچیکترش افتاد!
بغص سنگین گلوشو قورت داد و سعی کرد جواب مادرشو با لبخند بده...
"خب،امروز چطور بود دختر؟"
جما بیتفاوت شونهای بالا انداخت و به آرومی روی جزیرهای که آشپزخونه رو از سالن پذیرایی جدا میکرد نشست.
"مثل همیشه.تو چی،امروز هیچ کاری نتونستی بکنی؟"
جما گفت و به مادرش خیره شد..."هیچی که نه،امروز رفتم ادارهی پلیس،نتونستم با مسئول پرونده صحبت کنم،ولی خب رفتم پیش منشیش و اون بهم یه لیست از بهترین وکلای لندنو داد،حالا قرار شد با یکیشون که کار بلدتر و بهتره یه قرار ملاقات بزاریم"
آنه همونطور که خریداشو از نایلونها خرج میکرد گفت...
اینبار جفتشون امیدوار بودن،به اینکه شاید پسر کوچیک خانواده بگرده.
سری تکون داد تا افکار مزاحمش برن..."فردا میری پیشش؟"
آنه دست از کار کشید و به روبهروش خیره شد.
"امروز که نشد،فردا زودتر میرم تا حداقل بتونم ببینمش!"جما به مادرش نزدیک شد و به آرومی بازوی مادرش رو لمس کرد...
"اشکال نداره،فردا باهم میریم"
آنه لبخندی زد و بیحرف سری تکون داد تا خیال دخترشو راحت کنه...
جما دیگه بحثو کش نداد و سعی کرد با کمک به مادرش کمی نبود برادرش رو برای مادرش جبران کنه...------------------------------
خب خب خب
میدونم برای یه چپتر یه مقدار کمه ولی خب نگران نباشید تازه اولای داستانیم
و اینکه ازتون میخوام صبور باشین...
مطمئنا پشیمون نمیشید لاورز:)🫶🏻
دوستتون دارم سوییت کریچر'ز!
-𝒔𝒉
YOU ARE READING
𝑺𝒄𝒉𝒊𝒛𝒐𝒑𝒉𝒓𝒆𝒏𝒊𝒂(𝑳.𝒔/𝒁.𝒎)
Fanfiction-تُو منو نجات دادی... درست مثل شخصیتهایی که من بوجودشون میارم! 𝑳.𝒔/𝒁.𝒎