تقههایی که بطور ممتد به در میخورد واقعا رو مخش بودن...
دستهای لونا رو به آرومی ول کرد و به سمت در رفت.در رو با شتاب باز کرد و تو کمترین فاصله با پسر روبهروش ایستاد..."چی میخوای؟لونا داره سکته میکنه از ترس!"
اخم غلیظی بین ابروهای پسر بود،دست به سینه جلوش ایستاده بود و با چشمهای کهرباییش مشغول آنالیز کردن لیام بود...
"به من زنگ زدن،من از اونور شهر خودمو با بیشترین سرعت رسوندم اینجا و فقط به این فکر میکردم که نکنه اتفاق بدی برای لونا افتاده باشه،حالا اومدم اینجا و هیچکس جواب نمیده که چیشده...نظرت چیه یه کاری بکنی دکتر؟چون فقط یذره مونده تا اینجا رو با خاک یکسان کنم!"
صدای پسر هرلحظه داشت بالاتر میرفت و لیام واقعا توقع این حجم بیصبری از پسر مقابلش رو نداشت...
"آقای مالیک،لونا باید عادت کنه به نبود شما تا درمان شه،دلیل زنگ زدن کادر به شمام این بود که در صورت نیاز بهتون حضور داشته باشین،اگرم میبینید دارید معطل میشید ایرادی نداره،میتونید برید..."
زین نفسعمیقی کشید،داشت تمام تلاششو میکرد با مشت نزنه تو صورت دکتر روبهروش!
"من برادر لونام،وقتیم که حالش خوب شد قراره بیاد پیش من،پس مطمئنا هیچ ایرادی نداره من پیشش باشم دکتر،مطمئن باش اون از غریبههای اطرافش بیشتر میترسه تا من.."
گفت و با تنهای به لیام وارد اتاق شد...لیام دستی به صورتش کشید،آه از نهادش بلند شد،اصلا فکرشو نمیکرد امروز بخواد اینجوری شروع بشه...
برگشت و داخل رو نگاه کرد،برادر لونا کنارش روی تخت نشسته بود و اون رو در آغوش گرفته بود و موهای مشکی رنگش رو نوازش میکرد...لونا آروم شده بود،خب این طبیعیه چون مشکلش از همون اول نبود برادرش بود...
از اتاق بیرون اومد و در رو به آرومی بست،شاید بهتر باشه به اون دوتا یکم فضا بده و اجازه بده لونا کمی از کنار برادرش بودن لذت ببره.از در فاصله گرفت و به سمت کانتر رفت...
"لطفا وقتی آقای مالیک از اتاق اومدن بیرون بگید بیان اتاق من"
رو به پرستار گفت و بدون اینکه حواسش به جواب پرستار باشه به سمت اتاق خودش حرکت کرد...شاید بهتر باشه یه تصمیم اساسی راجعبه نحوه درمان لونا گرفته بشه،اینجوری به نفع همشونه!...
-----------------------------------------
"خانم استایلز اومدن،بگم بیان داخل؟"
صدای منشی فضای اتاق رو پر کرد...
"حتما،بگید بیان داخل!"
و طولی نکشید که خانم استایلز همراه با دخترش وارد شدن.لویی به آرومی از جا بلند شد...
YOU ARE READING
𝑺𝒄𝒉𝒊𝒛𝒐𝒑𝒉𝒓𝒆𝒏𝒊𝒂(𝑳.𝒔/𝒁.𝒎)
Fanfiction-تُو منو نجات دادی... درست مثل شخصیتهایی که من بوجودشون میارم! 𝑳.𝒔/𝒁.𝒎