****

سهون با لباسی که بالا زده بود روی تخت دراز کشیده بود و همونطور که معاینه میشد، بخاطر احساسات مختلفش به خودش میلرزید.
همزمان نگران، خوش حال، مضطرب و کنجکاو بود. بخاطر احساسات غیر قابل کنترلش فرومون های مختلفی توی هوا پیچیده بود و انقدر دست کای رو فشار داده بود که میشه گفت دست آلفا آسیب دیده بود. توی پنج دقیقه‌ی قبل مدام دست کای رو چنگ میزد و فشار میداد. برای اینکه استرسش رو کم کنه، به اتاق کای نگاهی انداخت. اولین بارش نبود که اون جا میومد اما اولین بار بود که با دقت به اونجا نگاه میکرد.
وقتی که به قصر اومدن تموم کسایی که اونجا کار میکردن بهشون خیره مونده بودن. وقتی که کای هم جلوی همه بغلش کرد باز داشتن بهشون نگاه میکردن؛ و حالا امگایی که برای معاینه ی سهون اومده بود باز بهشون خیره شده بود.
-" همه چیز روبه راهه؟ "
کای پرسید و انگشت هاش رو بین انگشت های سهون سُروند.
امگا لبخندی زد و رو به هردوشون گفت.
×" اول از همه، بارداری برای ما که میتونیم تغییر شکل بدیم نسبت به انسان های عادی فرق داره. اون ها نه ماه باردارن در حالی که ما گرگ ها حدود 75 روز بارداری داریم."
سهون با نگرانی آب دهنش رو قورت داد و دست کای رو محکم تر فشار داد. کای هم به دستش فشاری وارد کرد تا بهش اطمینان بده ولی نگاهش هنوز روی امگا بود. سهون نگاهش رو به کای داد تا شاید یکم آروم تر شه و واقعاً هم این اتفاق افتاد. میتونست صدای امگا رو بشنوه که داشت با خودش حرف میزد.
×" تو الان 15 روز هست که بارداری. توی دنیای انسان ها تقریبا میشه 3 ماه."
سهون پلکی زد. نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده. کای چرخید تا به سهون نگاه کنه و منتظر موند تا سهون چیزی بگه، اما از اونجایی که زبون سهون بند اومده بود، کای لبخندی زد و خم شد و سهون رو بوسید و بغلش کرد.
سهون میتونست حس کنه که کای خوشحاله. آلفا توی آسمون هفتم بود. سهون دید که امگا اتاق رو ترک کرد و اون دو تا رو تنها گذاشت. کای روبه روش اومد و نشست و دست سهون رو بین دست خودش گرفت.
-" الان چه حسی داری بیبی؟ "
کای پرسید و با لبخند درخشانی به سهون نگاه کرد.
+" هضمش سخته."
سهون صادقانه جواب داد. جوابش باعث شد که صورت کای توی هم کشیده بشه. سهون از حالت درازکش در اومد و به تاج تخت تکیه داد.
-" دربارش بهم بگو هون."
کای گفت و سهون با خجالت بهش نگاه کرد. یه عالمه سوال توی ذهنش بود اما بیشتر حس ناامنی داشت تا کنجکاوی.
+" ما دو تا! "
سهون خیلی کوتاه و ساده جوابش رو داد. کای آه عمیقی کشید و نگاه ناراحتش رو از سهون گرفت. اشک توی چشم هاش جمع شده بود. میدونست سهون هنوز اون طور که باید قبولش نکرده و شاید هیچوقت این اتفاق نیفته. اما لعنت بهش، کای دوستش داشت.
سهون به چهره‌ی ناراحت کای که سعی داشت پنهانش کنه نگاه کرد. به اون روزی فکر کرد که کای به محض اینکه فهمیده بود اون جفتش هست انتخابش کرده بود. اون آلفا بهش اهمیت میداد، کنارش می ایستاد و با وجود اینکه سهون مدام پسش میزد، اون هر کاری که میخواست رو براش انجام میداد.
یه چیزی از درون بهش میگفت که کای مرد خوبیه. اون مهربون بود، خوب بود و مواظبش بود. یه کوچولو هم شاید رمانتیک بود اما سهون به خاطر گذشتش نمیتونست قبولش کنه.
-" چیکار باید کنم که اعتمادت رو جلب کنم سهون؟ "
با صدایی که بخاطر بغضش خش دار شده بود، از سهون پرسید. یه جورایی گیج و گمشده به نظر میرسید. سهون میخواست که به کای نزدیک بشه و بغلش کنه اما از این که اونقدر لجباز بود و نمیتونست اون کار رو انجام بده متنفر بود. مگه چقدر سخت بود که به کای نزدیک بشه و سرش رو روی پاش بذاره؟
-" من یه اشتباه کردم سهون ولی خودمون، بچه... اینا اشتباه نیستن. من تو رو میپرستم و از همین الان هم اون بچه رو دوست دارم."
+" برای چی از من بدت میومد؟ "
سهون یه دفعه از کای پرسید و آلفا با پشیمونی به سهون نگاه کرد.
+" مگه من چیکارت کرده بودم کای؟ چرا یه طوری باهام رفتار میکردی که انگار یه تکه آشغالم؟ "
سهون با اون کلمه ها به گریه افتاده بود. از احساسات درهمش خبر داشت، بعضی وقتا هیجان زده بود، بعضی وقتا گیج و حالا هم گیج و عصبانی؛ یکمم گرسنه؟
اره گرسنش بود و دلش یه چیز شیرین و خامه مانند میخواست. کای چرخید و کنار سهون نشست و به تاج تخت تکیه داد. سهون رو توی بغل خودش کشید و دستش رو دورش پیچید و سهون هم به سینش تکیه داد.
-" فکر نمیکنم که هیچوقت از تو بدم میومده سهون."
کای گفت و شروع به بازی کردن با موهای سهون کرد. سهون با کنجکاوی به حرف های کای گوش میداد.
-" اون کارهایی که باهات میکردم به خاطر این نبود که ازت بدم میاد. من نمیدونستم که تو نمیتونی حرف بزنی و از این متنفر بودم که نمیتونی از خودت دفاع کنی. یه جورایی انگار که زورم میگرفت."
+" پدرت درباره ی من میدونست."
سهون به کای یادآروی کرد و چشم غره ای رفت. چقدر بغل کای براش راحت بود. بهتر از تخت خودش بود و حتی بهتر از تختی که الان روش دراز کشیده بودن. سهون توی اون لحظه میتونست تموم مشکلات و نگرانی هاش رو فراموش کنه و فقط به کای تکیه کنه. اما هنوز دلش میخواست که کای خودش رو توجیه کنه.
-" خیلی چیزها اون موقع بود که من ازشون خبر نداشتم و تو هم یکیشون بودی. از این متنفر بودم که اجازه میدادی بقیه برات قلدری کنن، حتی این شامل خودمم میشد."
کای گفت و شروع به نوازش کردن سهون کرد. سهون چشم هاش رو بست و از نوازش های کای لذت برد. سرش رو توی گردن کای فرو برد و شروع کرد به نفس کشیدن.
+" میتونستی بهم کمک کنی."
سهون بدون هیچ فکر قبلی ای حرفش رو زد اما به محض اینکه فهمید چی گفته، خجالت کشید و توی خودش جمع شد؛ اما بعدش گونه های قرمز شدش رو نادیده گرفت و به صدای تپش های قلب آلفا و خندش گوش داد.
-" ممکنه تا حالا متوجهش نشده باشی، اما فکر میکنم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکنی توانایی داری سهون."
کای گفت و بوسه ای روی سر سهون گذاشت.
-" اون روز توی کافه، من مستقیما بهت کمک نکردم و اون شب حمله، گذاشتم که خودت با ببر مبارزه کنی البته تا اون موقع که ببر هنوز از حد خودش رد نشده بود. تو..."
+" کای..."
-" بله؟ "
کای به آرومی جوابش رو داد.
+" تو واقعا همین قدر مهربون هستی یا دارم اشتباه میکنم؟"
سهون از کای پرسید و نگاهی بهش انداخت و کای لبخند مهربونی بهش زد.
-" میتونم رو راست باشم؟ "
کای با لحن شیطونی از سهون پرسید. سهون مطمئن بود که کای داره اذیتش میکنه چون میتونست شیطنت رو از توی چشماش بخونه. سهون همونطور که به کای خیره بود مثل یه بچه سر تکون داد.
-" من مهربون نیستم سهون. بخوام راستش رو بگم من بدترین آدم اینجام و هر حرفی که بخوام رو میزنم بدون اینکه کاری داشته باشم مؤدبانه هست یا نه."
کای درحالی که هنوز داشت به سهون نگاه میکرد گفت. سهون اخمی کرد
-" ولی قسم میخورم که برای تو بهترین آدم و بهترین جفت و شریک باشم بیبی. "

Let Me Make It Up To YouWhere stories live. Discover now