لویی این بار از ته دل خندید.
از جاش بلند شد و هری رو تو آغوشش فشرد.

لویی:بابا کوچولوی حسود.

هری کمی تو بغل لویی شل شد و خودشو رها کرد.

لویی:میری و کارایی که بهت گفتمو انجام میدی‌.تقریبن نیم ساعت وقت داری تا کاملن آماده بشی و مطمعن باش تا اون موقع من و انجلم آماده شدیم.

هری:چشم.

بوسه‌ی ریزی زیر گوش لویی کاشت و از اونجا دور شد.

لویی کمی به مسیر رفتن هری خیره شد و بعد با گرفتن نگاهش،مشغول وارسی اطرافش شد.

تقریبن یه حدسایی درمورد این که انجل کجا قایم شده داشت.

مسیر آشپزخونه رو در پیش گرفت،سمت یخچال رفت و یه نفس بطری آب رو سر کشید.

همین الانشم میتونست صدای نفس های تند تند موجود دومی رو بشنوه.

حدودن ده روز از اومدن انجل می‌گذشت و تو این مدت جاهای زیادی رو نتونسته بود کشف کنه.پس حدس این که کجا می‌تونه قایم بشه اونقدرا ام سخت نبود.

لویی:آه...باورم نمیشه اون بچه همچین فرصتی رو از دست داد.مطمعنم اگه میدونست امشب چخبره انقدر وقتو هدر نمی‌داد.

بطری رو گذاشت سر جاش و در یخچالو بست.

لویی:حالا من چطور به زین بگم انجل به مهمونی نمیاد؟حتمن زین به جای انجل با لیام بقیه رو اذیت می‌کنه.

حالا تقریبن صدای نفس های فرشته کوچولو قطع شده بود.مثل این که تفکر،جای ترس و هیجانش رو گرفته بود.

لویی:باید به مت خبر بدم انجل تو مهمونی امشب نیست.

صدای جیر جیر ریزی به گوش لویی رسید،اما قصد نداشت موضعشو تغییر بده.

انجل پنج روز پیش با مت آشنا شده بود و از همون موقع حسابی باهم مچ شده بودن.
لویی تقریبن مطمعن بود انجل مهمونی خونه‌ی مت،اونم وقتی عمو زینیش توش حضور داره رو از دست نمیده.

لویی تصمیم گرفت از آخرین تیرشم استفاده کنه.

لویی:اوه گاد!اون دختر بچه‌ی کیوت کجا قایم شده؟؟؟؟

انجل:مننننن کیوت نیستممممممم!!!

فریاد انجل،با کوبیده شدن تابه دقیقن روی قسمت حساسش مصادف شد.

لویی:آاااااااااااااااخخخخخخخ

لویی رو زانوهاش خم شد و کف آشپزخونه نشست،در حالی که از شدت درد صورتش تو هم جمع شده بود.

انگار انجل تا لویی رو عقیم نمی‌کرد رضایت نمی‌داد.

لویی:خدای مننننن.تو دیگه از کجا پیدات شدددد؟؟؟

انجل تابه رو انداخت و دست به سینه به لویی خیره شد.

انجل:از اونجا.

fucking Art [z.m/l.s]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora