+تو بهم قول داده بودی که جبران میکنی... من ارباب جئونم!
تهیونگ دستشو جلوی دهنش گرفت و اشکای مزاحمش یکی پس از دیگری میریختند. امکان نداشت...امکان نداشت!!!!!
جونگ کوک بلند شد و گفت : حالا وقت جبرانه کیم ته!
_لطفا این کارو نکن! خواهش میکنم!
جونگ کوک صورت تهیونگ رو با دستاش قاب گرفت و تو چشمای زیبا و دلرباش که حالا با قطره اشک هاش پر شده بود خیره شد :
+متاسفم ته... خانواده ی ما عاشقانه دوستت دارن و برای اومدن تو لحظه شماری میکنن... لطفا ردشون نکن!
و لباش رو به لبای لرزون تهیونگ رسوند و آروم شروع به بوسیدنش کرد ( کاور )تهیونگ با چشایی که تعجب توشون میبارید به کوک خیره شده بود. توانایی انجام هیچ کاری رو نداشت...
جونگ کوک بالاخره از لب های دوست داشتنی عشقش دل کند و پیشونیش رو به پیشونی تهیونگ چسبوند.
+تهیونگ... عشق من... متاسفم... من بخاطر این نتونستم بهت بگم چون دوست داشتم... بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی... میدونی گفتن حقیقت به کسی که عاشقشی چه حسی داره؟
تهیونگ آروم به جونگ کوک زل زده بود. چقد لبای جونگ کوک حس خوبی بهش میدادن. انگار که یک آمپول آرامش بخش بهش زده باشن ، آروم شده بود.
_من...متاسفم عاممم... نمیدونم چی باید صداتون کنم اما بابت اینکه زود قضاوت کردم منو ببخشید.
جونگ کوک آروم تهیونگ رو بغل کرد و سرش رو به سینه ی خودش تکیه داد و عطر خوش بوی تهیونگ رو وارد ریه هاش کرد.
+متشکرم که بهم اعتماد کردی عشقم...
°°°°°°°°°°°°°°
دقایقی بعد ، اونا همونطور که دست همدیگه رو گرفته بودن ، تو خیابون های بارونی سئول قدم میزدن.
+تهیونگا ، دوس داری ببرمت پیش اعضای اکیپ؟
_اهوم خیلی. من جدیدا طرفدارتون شده بودم چون عاشق موتور سواری شده بودم و الانم هستم
جونگ کوک لبخند خرگوشی ای زد :
+خوشحالم اینو میشنوم بیبی.°°°°°°°°°°°°°
جونگ کوک با یه تماس که با جین گرفته بود بهشون گفت که داره تهیونگ رو میاره اونجا و آماده باشن.
وارد عمارت بزرگی شد و همونطور که تهیونگ رو به داخل عمارت هدایت میکرد
گفت :
+اگه چشاتو ببندی هیجان انگیز تر میشه مگه نه؟
_اهوم
جونگ کوک دست هاش رو جلوی چشای تهیونگ گذاش و تهیونگ رو به جلو هل داد.
وقتی که دستش رو از روی چشم های تهیونگ برداشت ، همه ی اعضای دارک اسمایل حالا اونجا بودن :)
٪ ÷ / = ^ : به گروه و خانواده ی ما خوش اومدی کیم تهیونگ!
تهیونگ آروم بغض کرده بود و نمیدونست چی بگه. یعنی اینا خواب بود؟ این همه آدم براش اهمیت قاعل بودن؟ دوسش داشتن؟ میتونستن جای خانواده ی نداشته شو پر کنن؟
البته اون جیمین و یونگی رو هم داشت ، نباید اونا و زحماتشون رو فراموش میکرد.
با صدایی آروم گفت :_ممنون بچه ها! واقعا ازتون ممنونم!
جنی آروم سمت تهیونگ اومد :
=اوپا خوشحالم که حالا اینجایی. متاسفم که زودتر بهت نگفتم.
تهیونگ لبخندی زد و گفت مشکلی نیست جن...
بعد نگاهش رو بین اعضای گروه چرخوند.
دوتا از اعضا رو نمیشناخت اما دوتاشون رو چرا.یکی از اونا استاد نام و اون یکی لیسا خواهر استا... اوه یادش رفته بود ، خواهر جونگ کوکی بود.
_استاد کیم؟ لیسا نونا؟
لیسا لبخندی زد و تهیونگ رو بغل کرد : خوشحالم که میبینمت تهیونگ.
استاد کیم هم با ته دست داد : من هم خوشحالم که میبینم کیم تهیونگ ، دانشجوی نمونه ی من!
تهیونگ لبخند مستطیلی زد که رزی دیگه طاقت نیاورد :
/ از اون چیزی که تو عکس بود خیلی کیوت ترهههه گاااد. های ببر کوچولو من رزی ام یا همون Ro yung از دیدنت خوشحالم پسر میتونی منو رزی نونا صدا کنی.
_متشکرم رزی نونا
÷ خب خب حالا نوبت هندسامه ، من جین هستم یا همون هندسام یونو؟ تو خیلی کیوتی ولی به کیوتی و جذابیت من نمیرسی!
تهیونگ خنده ش گرفته بود. چقد جین دوست داشتنی و باحال بود!
_از دیدنتون خوشحالم آقای هندسام جین...
همه باهم خندیدند و دور هم جمع شدند تا ورود عضو جدید رو جشن بگیرن.
*******************
بچه ها یه چیزی بگم ؟
حس میکنم فیکمو دوس ندارین...
لطفا ووت بدین🥺
میخوام شرط ووت بذارم..." شرط ووت 15 تا "
YOU ARE READING
▪︎DARK SMILE▪︎
Fanfictionلبخند تاریک [Completed] کاپل اصلی: کوکوی کاپل فرعی: نامجین_جنلیسا_یونمین ژانر :مدرسه ای _رمنس _اسمات_فان خلاصه داستان : تهیونگ از بچگی تا حالا خیلی درد کشیده بود تا اینکه وقتی به دانشگاه میره و با فهمیدن راز جونگ کوک ، همه چیز تغییر میکنه و زندگیش...
part (11)
Start from the beginning