_هی...فکر کردی اینجا یه بیمارستان لعنتی و منم پرستارم...

لیام هیچی نگفت و یکم دیگه از ویسکی خورد که شاید کمتر درد کل بدنش رو حس کنه...

سوفی نگاش کرد و چشماش رو چرخوند و نفسشو داد بیرون... و دلش سوخت براش.. و بلند شد...
و یه دستمال و آب گرم آورد و شروع کرد به پاک کردن صورتش....

لیام لبخند کوچیکی زد و صورتش آنقدر میسوخت که سریع پشیمون شد و صورتش رو جمع کرد و گفت:

_میدونستم هنوز یه کوچولو قلب برات مونده...

سوفی چشماش رو چرخوند و گفت:

_میخوای بگی چه اتفاقی افتاده برات یا نه؟!

از ویسکی خورد و گفت :

_خودت چی فکر میکنی...؟! فاکینگ روی کانستر...

سوفی همینجوری که خون روی صورتش رو تمیز می‌کرد با تعجب گفت:

_وات؟؟! چطوری؟!؟ فکر میکردم رفیقشی...

_من رفیقش نیستم....براش کار میکنم...

_حالا هر چی... به نظر من که فرقی نمیکنه...به هر حال برای چی باید این بلا رو سرت بیاره؟!!

دستمال رو زیادی فشار داد و تمام بدن لیام سوخت و صورتش رو کشید کنار و لباش رو به خاطر سوزش فشار داد گفت :

_فاااااک....چه غلطی میکنی...؟!

_هعییی... گفتم که من پرستار نیستم... !!!

_میتونی یکم آرومتر کارت رو بکنی حداقل.... با توجه به این که خودت هم کم مقصر نیستی...

سوفی با تعجب و حالت شاکی گفت:

_من...!!!!! چه ربطی به من داره؟!

_تو به شان درباره روی کانستر و کاری که اشلی داشت می‌کرد گفتی...!!!!
اونم... مثل دیونه ها افتاده دنبال انتقام...

سوفی دست نگه داشت و دستمال رو گذاشت رو میز و اومد نشست رو به روم و گفت :

_شان... افتاده دنبال انتقام؟؟؟؟؟!!!

با حالت شاکی گفتم:

_آره...

سوفی یکم مکث کرد و بعد گفت:

_اوکی.... هنوز نمی‌فهمم چرا روی باید تو رو اونجوری درب و داغون کنه؟!!

_چ... چون من دارم با شان و بقیه پسرا... کار میکنم....

_وات د فاک؟!؟؟!

_فقط برای این که مطمئن بشم اونا چیز پیدا نکنن...

لیام از رو مبل بلند شد و به سختی خودش رو به دستشویی رسوند و صورتش رو شست....

چند بار از شیر آب خورد و تف کرد... تا خونای توی دهنش تمیز بشه...
حس میکرد یه چیزی توی دهنشه...

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now