+"لطفا استراحت کن. من کمی از پزشکی سر در میارم...بهت دارو دادم"
-"ما باید برگردیم عالیجناب منتظره"...
جونگین دوباره فلیکسو خوابوند و گفت:"فقط چند ساعت استراحت کن. بهم نمیگی چی شد؟"
فلیکس چند ثانیه مکث کرد...اشک از هر دو تا چشمش سر میخورد...نمیتونست حرف چان هیونگ رو بزنه.احتمالا جونگین قبلا اسمشو شنیده بود...نمیخواست ضعفش جلوی دشمن رو اقرار کنه...آروم لب زد:
-"من وارد هیت شدم و ...فک کنم چون نزدیک نوزده سالمه...و.."
نمیدونست چجوری جمله هاشو کنار هم بشینه.
جیسونگ با دستای مشت شده گفت:"اون آلفاها بوی امگا حس میکنن نمیتونن جلو خوشونو بگیرن هوس بازای بی خاصیت"...
جونگین دستشو جلو دهنش گذاشته بود و فلیکس آروم چشماشو بست ترجیح میداد فکر کنن بهش تجاوز شده ولی صدای خواهش خودش توی گوشش بود و حالش داشت از لباسهای تنش که بودی چان رو میداد بهم میخورد.
جیسونگ به جونگین اشاره کرد تا از اتاق خارج شن. جیسونگ هیچوقت دوستی نداشت و حالا از صمیم قلب دلش میخواست با جونگین و فلیکس دوست شه. واسه همین همینطور که جونگینو دلداری میداد ازش راجب سنشون و اینکه چطور آشنا شدن میپرسید. وقتی فهمید فلیکس مشاور مورد اعتماد امپراطوره نزدیک بود داد بزنه...با هیجان میپرسید:"مگه میشه یه امگا...بعد حرف خودشو قطع میکرد توی هان نمیشه".
جونگین با حوصله به هیجان پسر نگاه میکرد و سوالاشو جواب میداد:"اینکه یه امگا مشاور امپراطور باشه قبل فلیکس موردی وجود نداشته ولی فلیکس هیونگ رو خود امپراطور بزرگ کرد یجورایی...داستانش مفصله." جونگین که فراموش کرده بود وظایف دیگه هم داره تند تند از جاش بلند شد تا بسته بندی هدایا رو کنترل کنه. جیسونگ با دیدن هدایا دوباره یاد ازدواجش افتاد و حالا میفهمید فروخته شده...شاید خیلیم ناراحت نبود بهرحال اینجا هم مورد احترام نبود. حداقل قرار بود یه مقام بگیره و مردم کمتری به خاطر حمله هوانگ آسیب میدیدن.
پزشک سلطنتی هم باری از روی دوشش برداشته میشد هرچند جیسونگ اون و همسرشو خیلی دوست داشت ولی همینکه هجده سال مجبور به مراقبت از کسی شده بودن که کسی نمیخواستش زحمت زیادی بود و اونا حق داشتن از رفتنش ناراحت نشن با خودش گفت باید ازشون بخواد چند ساعت دیگه موقع برگشت پیش عمارت پزشک توقف کنن تا بتونه ازشون خداحافظی کنه بهرحال اونا تنها آدمایی بودن که با جیسونگ مثل یه آدم برخورد کرده بودن نه موجود مزاحمی که کسی وجودش رو نمیخواست.
هیونجین که از صبح خودش رو به مرکز هان رسونده بود حالا داشت در به در دنبال راهی میگذشت که وارد کاخ شه ولی محافظت کاخ بالا بود و اون نمیتونست این وقت روز افراد مسلح زیادی رو بدون جلب توجه همراهش بیاره. همینطور که زیر لب چان رو لعنت می کرد به فکر حرفای شب قبل چان افتاد. شاید باید از سم استفاده می کرد. قطعا کاروان هان جیسونگ توی مسیر لی توقف می کرد ولی هیونجین نمیدونست این توقف کجا قراره رخ بده تا زودتر فضا رو آماده کنه. از شدت عصبانیت با قدم های بلندش از کنار ورودی های کاخ می گذشت تا شاید نقطه ضعفی پیدا کنه ولی هیچی نبود. کنار یکی از ورودی های فرعی وایساد و دستاشو با حرص داخل موهاش کشید. همون مکث چند ثانیه ای کافی بود تا متوجه التماسای یه پزشک برای وارد شدن به ورودی کاخی بشه که جیسونگ داخلش اقامت داشت. گوشاشو تیز کرد. پزشک گفت:
YOU ARE READING
Frozen fire[Complete]
Fanfictionاین داستان توی دنیای خیالی، امگاورس و در زمان گذشته رخ میده. داستان روایتگر سه امپراطوری همسایه است و وقایعی که شخصیت ها رو بهم پیوند میده؛ خیانت، ازدواج اجباری، جاسوسی و داستان های سیاسی که شخصیت ها رو بازی میده. حاوی اسمات😈 زوج های اصلی داستان:...
قسمت سوم: مانع
Start from the beginning