❤Part 23 : The vampire prince²

Start from the beginning
                                    

کتابی رو اروم روی میز عسلی جلوش گذاشت ، رو به بقیه پرسید : میدونین این چیه؟

ته ایل ک جواب رو میدونست سکوت کرد تا هارکات ، برای بقیه توضیح بده.

هارکات : این کتاب .. قدیمی ترین و بزرگترین کتاب دایرة المعارف بعد ماست ، که بدست نسلیان گذشته ی  خانواده ی کیم نوشته شده ، این کتاب قدمتش برمیگرده به زمانی ک اولین شبح واره یا خوناشام تیره دیده شد ، براتون یه قسمتیش رو میخونم.

روزی اولین پادشاهِ کیم
تصمیم به ازدواج گرفت.
چون نسلی برتر بود و بعد از ۵٠ سال سلطنت علاقه ای به ادامه یافتن ژن خود داشت.
پس همسری از برای خود برگزید.
خداوند او را از آن دو فرزند کرد.
دو پسر ....
در کودکی ، آن دو شبیه فرشتگانی بی بال ، شادی بخش بودند.
در نوجوانی ، زیبایی آن ها شهره ی شهر بود.
در جوانی ... ولیعهدانی برگزیده بودند ...
اما ..
در بزرگسالی و سنین پخته شده ..(منظورش مثلا ۳٠-۴٠ سالگیه ک ادم جا افتاده ست و اینا)

اتفاقی ناگوار افتاد.
کیم بزرگ ، محکوم به بیماری ای بد شد و به بستر درآمد.
روزی دو پسرش را به نزد خویش خواند.
یکی از آنها را جا نشین خود و صاحب همچیز
و دیگری را فرمانبردار از برادرش خواند.
و سپس به دنیای پس از مرگ شتافت.
یک پسر ، پادشاه شد و دیگری ، غلام او .

این موضوع ، آتش نفرت را در دل پسر کوچکتر روشن کرد.
باعث شد ک او به سویی متضاد برادرش رانده شود.
و تبعید به مکانی تاریک و دور از شهر اشباح شد.

سپس ، پسر بزرگ تر با فکر راحتی از سوی برادرش ، ازدواج کرد و صاحب بانویی زیبا شد.

در شب زفاف ، با هم همبستر شدند و سپس پادشاه جدید به خواب رفت.
و در همان شب برادر پادشاه ، برای انتقام ، تصمیم گرفت به همسر برادرش تجاوز کند.
و بدین ترتیب ، او نیز با همسر برادرش همبستر شد.

ماه بعد خبر رسید ک ملکه دو قلو باردار است.
اما گفته میشد این دوقلو ها ناهمسان هستند.

وقتی از پرستار ملکه پرسیدند چرا؟
پرستار چنین جواب داد :
ملکه در شب زفاف ، با دو نفر همبستر شدند.
یکی پادشاه و دیگری برادرشان.
پادشاه با عشق و محبت وارد رابطه شدند و برادرشان تنها با کینه و خشم.
و حالا ملکه صاحب دو پسر هستند.
یک فرزند خیر.
و یک فرزند شر.

پادشاه با فکر اینکه همسرش فرزند برادرش را باردار است ، خشمگین شد و همسرش را نیز تبعید کرد.
بانو ، به بیابان ها فرستاده شد و تنها ماند.
در زمان تولد دو کودک ، مردی ظاهر شد و به او کمک کرد.
ملکه هنگام زایمان از دنیا رفت ،
مرد ، سرپرستی دو کودک را به عهده گرفت و انها را فرزند خود خواند.
او خیلی سعی کرد تا دو پسر را همانند هم تربیت کند.
اما از همون اول
یکی از انها فرشته مانند و دیگری فرزند شیطان بود.
مرد خشمگین از این تفاوت ها ، درخواست کمک کرد.
جادویی به او فرستاده شد و گفت :
اگر روحش را در اختیار سرنوشت قرار دهد ، سرنوشت نیز ، دو کودک را از او گرفته و بزرگ میکند.

مرد قبول کرد و بعد ، سرنوشت صاحب فرزند شد ...

میدونین .. این یه افسانه ست ک خیلیا قبولش ندارن
در کنار این افسانه حرف های زیادی زده شده.
مثلا اینکه پادشاه دوباره ازدواج کرد و نسل خوناشام ها رو ادامه داد و برادرشم با زنی دیگه ازدواج کرد و نسل خوناشام های تیره رو بوجود آورد.
در کل .. قسمت مهم حرفم اینه.
با توجه ب این افسانه ، سرنوشت دو پسر داره ک معلوم نیست کجان ، کین یا اصلا واقعین یا نه ، اما اینو میدونم ک گفته شده
این دو بچه
یکی خیر و یکی شرن ، و در اینده ، این دو نفرن ک تصمیم میگیرن خیر بمونه یا شر.
و میدونم اونا شاهزاده ی خوناشامن.
و تو جونگ کوک
تو یکی از همونایی!
نمیدونم کی ای ، ولی میدونم ما نیازت داریم!
و اتفاقی ک الان براش جمع شدیم اینه
خبر رسیده ک خوناشام های تیره ، چندتا جاسوس فرستادن سمت ما
الان به مرز نزدیکن.
و تو جونگ کوک
باید به عنوان شاهزاده ی خوناشام ها ، بری ب جنگشون.
البته نه تنها.
نامجون
جین
هوسوک
یونگی
تهیونگ
و من
همراهیت میکنیم .

قبول میکنی؟

اطلاعات وارد شده به ذهن تهیونگ و جونگ کوک و حتی بقیه ، به قدری زیاد بودن ک همه هنگ کردن و سکوتی مرگبار تا چند دقیقه حاکم فضا شد.
اما بعد از اون .....
جونگ کوک به حرف اومد : قبول میکنم ..

همه ی سرها به سمت او برگشت ، بلند شد و ایستاد و به چشم هارکات ذول زد : اگر من باعث نجاتتون میشم ... قبول میکنم ، من الان یه خوناشام کاملم ... میتونم همراهیتون کنم .. پس تا تهش ... کنارتونم!

و بعد تهیونگ بلند شد : تا پای مرگ ... کنارت میجنگم هارکات!

بعد از اون یونگی و هوسوک بلند شدن ....

# روزی ک پدرم تصمیم گرفت برای خانواده ی کیم کار کنه .. منتظر همین لحظه بودم .. قسم میخورم ک از جونم برای سرزمینم بگذرم!

% تا آخرش هستم ..

نامجون هم ایستاد : به عنوان رهبر سرزمینم ... کنار نمیکشم!

و بعد جین هم با نامطمئنی وایساد : همتون شدین عین اون ادمایی ک ایورا توی سریالاش میدید ، والا اگر بلند نمیشدم ک همتون به فاکم میدادین ، منم هستم دیگه ، جمع کنین بریم خودمونو به چوخ بدیم

در عین جدیت موضوع ، همه حتی مادر پدر تهیونگ خندیدن ، و بعد جونگ کوک خیره به پنجره ، دست تهیونگ رو گرفت و در پی ایندش .. نفسی عمیق کشید ....

꧁have Continue ....꧂

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینم از این ، ببخشید انقدر کم و کوتاه بود و دیر آپ کردم ..
بمولا ک درگیر مدرسه بودم.
قول میدم بقیه ی آپ ها زودتر باشن•~•

اوکی ... ووت کامنت و فالو فراموش نشه💖
مرسی ک مای ومپایر لورد رو میخونید ، دوستون دارم♥
-آنتونی💚

احتمالا یه ستاره کوچولو اینجا منتظره👈🏻👉🏻
فشار دادنش فقط 1 ثانیه وقت میگیره
ولی یه دنیا انرژی میده بهم
اهم👇🏻❤

𝐌𝐲 𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞 𝐥𝐨𝐫𝐝❥Where stories live. Discover now