فی که انتظار همچین حرفیو نداشت، با تعجب نگاش کرد و گفت:
چی؟!
یه ... یه نفر دیگه ؟!
اما این امکان نداره !
ییبو اصلا اهل این چیزا نیست!
مادر با اخم نگاش کرد و با لحنی سرزنشگر ادامه داد: این چه حرفیه؟!
این اتفاق ممکنه یهو بیفته و اونوقته که تو بدجور باختی ، چون زودتر از اون یه نفر دست بکار نشدی!
به خاطر حرفای مادر ، اون شب فِی تا مدتها بیدار موند و به حرفاش فکر کرد و حتی روز بعد با لیان حرف زد و ازش مشورت خواست!
و لیان هم بهش توصیه کرد که بهتره خودش دست بکار شه !
به این ترتیب ، روز بعد و بلافاصله بعد از اتمام کلاس، فی به سراغ ییبو رفت و بهش گفت:
سلام ...
خوبی؟!ییبو سرشو بالا برداشت و با لبخند جواب داد:
بد نیستم ، چیزی شده ؟!فی با تردید سرشو تکون داد و گفت:
نه...
نه ،مشکل خاصی نیست ، فقط میشه یه فرصتی بدی تا باهم یکمی حرف بزنیم ؟!
ییبو که هنوز جزوه هاشو جمع نکرده بود، نفسشو به آرامی بیرون داد و با آرامش سرشو تکون داد و گفت:
باشه ، پس بهتره بریم کافی شاپ دانشکده!
اما فی بسرعت بازوشو گرفت و گفت:
نه ... اونجا نه!
ییبو با تعجب نگاش کرد و پرسید:
چرا ...؟! ببینم اتفاقی افتاده؟!
چرا اینقدر نگران بنظر میرسی؟!
فی لبخند کمرنگی زد و جواب داد:
فکر کردم پاک منو یادت رفته ، خوبه که هنوزم میتونی منو و نگرانیامو ببینی!
ییبو با تاسف و شرمندگی سرشو تکون داد و گفت: متاسفم !
گفتم که یه سری مشکلات شخصی داشتم که چند وقتیه بدجوری فکرمو درگیر کرده !
فی هم لبخند زد و با آرامش بهش گفت:
هوووم ... میفهمم!
چطوره بریم یه رستوران ، نهار بخوریم و با هم حرف بزنیم ؟!
ییبو با نگاهی بی تفاوت ، شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
باشه، بریم !
و یه ساعت بعد هر دو نفر تو یه اتاق وی آی پی رستوران سنتی نشسته و منتظر رسیدن سفارش نهارشون بودند!
ییبو نگاهی به صورت فِی کرد و بهش گفت: خوووب...
میتونی حرف بزنی !
تا وقتی که نهارمون برسه، فرصت داری تا حرفتو بزنی !
و فی که میدونست نمیتونه بیشتر از این سکوت کنه ، آه کشید و زیر لب جواب داد:
باشه ...
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...
پارت ۱۲
Start from the beginning