×پس این فکرم میکنه و حرف میزنه...

تهیونگ با اینکه میدونست اون دو پسر متوجه معنی جملش نمیشن با این حال به اهستگی گفت تا فقط دوست پسر ترسیده اش رو کمی از جو متشنج خارج کنه بدون اینکه جنجالی بین خودشون به پا کنه.

کوک که خیلی خوب با این مراقبتای همیشگیه تهیونگ اشنایی داشت در جواب حرف پسر لحظه ای خندید و خیلی سریع با همون لحن جدی رو به اون دو نفر گفت:

÷نامجون موقعی که برای اجرای حکم بالا رفته بود پشت سر هم فریاد میزد که اون کیم نامجونی که اونا میخوان نیست!

ییبو که از چند لحظه پیش تمام فکرش درگیر این شده بود که اون تهیونگ لعنتی پشت بند حرفش چی بلغور کرده با حواس پرتی و کج خلقی اعتراض کرد:

+خب که چی؟ اون یه قاتله... نمیاد حقیقت رو کف دست همه بذاره که !

-اتفاقا برعکس.

ژان با حالتی متمرکز اخماش رو تو هم فرو برد و ادامه داد:

-یه قاتل روانی شاید جرمش رو انکار کنه ولی چه نیازی به این داره که خودش رو زیر سوال ببره؟ اونم درست لحظه اخر؟

ییبو که فهمید ژان داره درست میگه دیگه چیزی نگفت...

سکوت مطلقی برای چندین دقیقه بین هر چهار نفر برقرار شد تا قبل از اینکه تهیونگ با باز کردن دهانش سوالی که تمام این چند روز ذهنش رو درگیر کرده بود رو بپرسه:

×شما چطور با این آدم اشنا شدید؟

ژان فهمید پرسیدن این سوال مساویه با گفتن تمام داستانشون ساکت شد تا ییبو خودش تعریف کنه...

ییبو که انگار منتظر شنیدن همیچین سوالی بود بدون استرس و به راحتی جوری که انگار صدها بار قصه دروغینش رو با خودش مرور کرده باشه جواب داد:

+راستش همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد... من و ژان و یکی دیگه از دوستامون یه شب واسه تفریح تو جنگل میچرخیدیم که اون لعنتی از تاریکی پیداش شد و بدون هیچ دلیلی اسلحه رو گرفت سمتمون.

تهیونگ حس میکرد این داستان بیشتر از اینکه سریع اتفاق افتاده باشه زیادی ساده است! پس ناخوداگاه چشماشو باریک کرد و به پسر چینی که در حال صحبت بود نگاه نه چندان خوشایندش رو تحویل داد.

ییبو بی هیچ دلیلی از جاش بلند شد و کمی اون طرف تر ایستاد تا دید کلی تری نسب به همه داشته باشه و بعد ادامه داد:

+دوستم... هوانگ شی خواست جلوش رو بگیره که نامجون لعنتی بهش تیر زد و اون رو کشت.

÷خدای من...

ییبو که متوجه واکنش کوک شد لبخندی تو دلش بخاطر موفقیتش زد.

×پس شما چطور زنده اید؟ اون گذاشت فرار کنید؟

•R̶oo₥ 747•Where stories live. Discover now