وو یونگ کمی از آبمیوه خورد. به دستهی مبل تکیه داد و به سان نگاه کرد. کتش رو درآورده بود اما پیراهن سیاهش تنش بود. چند دکمهای که باز گذاشته بود باعث میشد بخشی از سینهش تو چشم باشه. نگاهش به خال و لکههای روی گردن سان افتاد. زیبا بود. یه بار بهش گفته بود لکههای روی گردنش جای بوسهی پریاست و سان کلی بهش خندیده بود.
بی اختیار دهن باز کرد " چقدر قشنگی... "
میخواست چیز دیگهای بگه ولی نتونست خودش رو کنترل کنه.سان یهو سرش رو بالا آورد. گردنش تق صدا کرد " چی؟ "
هنوز به این حرفهای ناگهانی از طرف وو یونگ عادت نکرده بود و نمیتونست درست واکنش نشون بده اما همین که گوشهاش سرخ میشد یعنی وو یونگ کارش رو خوب بلد بود.وو یونگ از دیدن قیافهی شوکه شدهش خندهش گرفت. دستش رو دراز کرد و موهای سان رو بهم ریخت " گفتم دروغگوی بدی هستی. "
سان سرش رو بیشتر سمت دست وو یونگ خم کرد. " دروغ نگفتم. الان حالم خوبه. "
وو یونگ دستش رو برنداشت. میدونست که سان دوست داره سرش نوازش بشه. " چرا اومدی سر ساختمون؟ "
سان برای چند لحظه چیزی نگفت. یهو از جاش بلند شد " تا تو دوش بگیری یه چیزی آماده میکنم بخوریم. لباس هم برات میذارم توی اتاق. "
دوباره برگشت توی آشپزخونه.وو یونگ غر زد و مثل بچهها پاش رو روی مبل کوبید " امشب خیلی داری عصبیم میکنی چوی سان. "
سان حتی برنگشت بهش نگاه کنه " برو دوش بگیر. حموم تو اتاقم ته راهروی سمت چپ. "
فقط صدای وو یونگ رو شنید " رفتم رفتم. "
از طرفی دوست داشت بهش بگه که در عرض چند ساعت جوری مثل دیوونهها نگرانش شده بود که انگار داشت هوای نفس کشیدنش رو از دست میداد. میخواست باهاش دعوا کنه. میخواست بهش بگه دیگه حق نداره تلفن لعنتی رو بذاره روی یک پیغامگیر کیری. یا دیگه حق نداره حتی یک روز بهش زنگ نزنه. میخواست بگه اصلا تمام روز و بیست و چهار ساعته باید کنار خودش باشه و حتی یک سانتی متر هم دور نشه.
اما نمیدونست چرا. اگر وو یونگ ازش بپرسه چرا اینقدر حساس شدی، نمیدونست باید چه جوابی بده.
نمیدونست چرا با فکر اینکه بلایی سر وو یونگ اومده باشه، قلبش به حدی درد گرفته بود که هنوز هم تیر میکشید.تو اون لحظه، با اون افکاری که به سرش زد، حاضر بود جون خودش رو فدا کنه اما وو یونگ سالم باشه.
ولی نمیخواست اون این احساسش رو بفهمه. ممکن بود وو یونگ درگیر بشه و به خاطر سان زندگیش تغییر کنه. شخصیت دلسوزی داشت و حاضر نبود ذرهای به سان فشار وارد شه.اگر سان بهش التماس میکرد تمام مدت پیشم بمون، اون میموند. حتی اگر ناراضی بود. حتی اگر سختش بود.
به هر حال سان میدونست، با توجه به خلق و خوی سرکشی که وو یونگ داشت یک جا موندن براش غیر ممکن بود و آخرین چیزی که میخواست محدود کردن وو یونگ بود. هر چند نمیدونست باید با این احساسات عجیب چیکار کنه.
YOU ARE READING
Le Tasian
Fanfictionولی قبل از اینکه بری... بگو حرفی هست که بگم تا مانع رفتنت بشه؟ کاری هست که بتونم انجام بدم تا من رو ببخشی؟ بهم بگو... من حتی حاضرم التماست کنم. حاضرم تمام عمرم رو بدم تا زمان رو به عقب برگردونم. هر کاری میکنم تا برگردم به زمانی که از ته دل میخندیدی...
6_ I'm happy now
Start from the beginning