×بهت اخطار میدم دهنت و ببند
هونگ که تازه متوجه ضعف خون آشام روبروش شده بود روی حرفاش پا فشاری کردو ادامه داد
٪چرا؟نمیخواین ملکه بفهمن قصد به قتل رسوندن برادرانتون و داشتین ؟

همین جمله کوتاه ،تیر خلاص برای قلب پسر امگا بود تهیونگ ‌‌‌‌..‌. میخواست چیکار کنه؟؟چرا باید همچین کاری بکنه؟مرد روبروش قصد داشت با این حرفا به چی برسه ؟
+ته این چی میگه؟
لحن سرد جیمین حالا به دور از گرمی و صمیمیت بود ،کابوسای وحشتناکش داشتن توی واقعیت اتفاق میفتادن، برای متوقف کردن زمان و دور کردن جیمین از این هیاهو باید چیکار میکرد ؟

مرد با استفاده از اختلاف جزئی پیش اومده بین اون دونفر اشاره ای به افرادش کرد تا اقدامات شوم و نقشه های فریب کارانشون و اجرا کنن،هنوزم میتونست موانعی که سلطنت و بین بردارن کیم تقسیم میکرد برداره ...اون وقت تنها یک پادشاه برای اداره سرزمین وجود داشت
یک نفر ،از رده و قدرت خودشون ...یه خون آشام اصیل زاده حقیقی و حکم ران واقعی تنها چیزی بود که اونها برای تحمیل کردن خودشون به مردم بیچاره نیاز داشتن پس باید هر طور که شده نقشه برنامه ریزی شدشون و اجرا میکردن

×اونطورکه فکر میکنی نیست جیمین خواهش میکنم بعدا برات توضیح میدم باشه
جیمین با کلافگی سرشو به دوطرف تکون دادو دستای تهیونگ و بین دستاش گرفت
+میدونم تو همچین کاری نمیکنی ،حتما موضوعی وجود داره که من راجبش نمیدونم اما بعدا ازت توضیح میخوام کیم فاکینگ تهیونگ حالا باید یه فکری به حال این مشکل بکنیم
تهیونگ که باحرف جیمین تا حد زیادی آسوده خاطر شده بود نفس راحتی کشیدو لبخند محوی زد ،پسرکش زیادی عاقلانه با قضیه پیش اومده رفتار میکرد این یعنی قرار نیست سر هیچی ملکش و از دست بده

٪بگیرنشون
با شنیدن این حرف سرشو بالا آورد و شتی زیر لب گفت
×بسیار خب جیمین خوب گوش کن ببین چی میگم باشه؟
تند تند سرشو تکون دادو نگاه نگرانش و به چشمای قرمز شده تهیونگ دوخت
× وقتی تا سه شمردم ...فقط بدو
+چی؟؟؟
متعجب داد زدو نگاهی به افراد دورو برش انداخت که آماده حمله کردن بهشون بودن اما ،ترک کردن تهیونگ اونم توی همچین وضعیتی اصلا منصفانه نبود، اگه بلایی سرش میومد...نه !نه!جیمین نمیخواست حتی به این مورد فکر کنه اما اگه اتفاقی براش میفتاد چی؟

تهیونگ وقتی تردید جیمین و دید چشماشو روی هم فشرد ،وقت زیادی نداشتن پس خودش باید به جای جیمین تصمیم میگرفت
×1
+نه تهیونگ
×2
+من تنهات نمیزارم
جیمین با چشمای اشکی گفت و محکمتر از قبل دستای تهیونگ و فشرد اما در مقابل تنها لبخند دلگرم کننده جفت خون آشامش نصیبش شد و بعد از اون آخرین زمزمه
×حالاااا
طولی نکشید که با فاصله زیادی از جمعیت قرار گرفت و شروع به دویدن کرد ،حتی ...حتی نمیدونست چطور همچین اتفاقی افتاده، انگار پاهای دوندش مال خودش نبودن و شخص دیگه در حال کنترل کردن بدنش بود اما قلبش عمیقا از نگرانی بیش از حد و اندازه ای که بخاطر تهیونگ متحمل شده بود درد میکرد و چشمای خیسش این حقیقت و اثبات میکردن
بالاخره بعد گذشت دقایقی ...کم کم به حالت عادی برگشت و کنار درخت کهنسال متوقف شد ...

Our runaway love💘Where stories live. Discover now