پارت نوزدهم

Start from the beginning
                                    

کریس روی سوهو خم شد و بعد از بوسه آخری که به پیشونیش کوبید، از روی تخت بلند شد و خواست تا به سمت کشوی میزش به دنبال چیزی برای آروم کردن درد سوهو بگرده که صدای گوشخراش نگهبانی از پشت در بسته، به کل حواسشو پرت کرد.

تقه ای که به در خورد و صدای کلفتی که آرامش بدست آمدشونو خراب کرد، باعث شد تا سوهو سرشو سمت در بچرخونه ومنتظر واکنش کریس بمونه!

کریس آه بلندی کشید و به سمت لباساش هجوم برد تا تن برهنشو بیشتر از این به نمایش نذاره و تنها با یه باکسر که به زور تنش کرده بود نگرده!

شلوار و پیراهنشو از روی زمین برداشت که گوشیش از بین مچاله های لباساش، با صدای بدی زمین خورد و باعث شد تا سوهو هینی از سر ترس بکشه!

کریس لعنتی فرستاد و با داد و هوار، تمام عصبانیتشو سر نگهبان بیرون از در خالی کرد!

شلوارشو پاش کرد و پیراهنشو، درست روبروی چشمای حریص سوهو به تن برد.

گوشی رو از روی زمین برداشت اما متوجه شد که صفحه اش روشن شده!

هیچ چیز نمیتونست با دیدن تماس های مداوم جونگین بیتاب و شوکش کنه...چرا این پسر عادت به دیوونه کردن برادرش داشت؟

دستای لرزونش به سمت اسم جونگ میرفت و صورت رنگ پریدش، سوهو رو حسابی میترسوند.

سوهو همونطور که ملحفه رو به دست گرفته بود، به سختی کمی از تخت فاصله گرفت و بیتوجه به درد وحشتناکی که تو کل بدنش پیچید، با بغض لب زد

سوهو: چیزی شده؟
کریس نگاه نگران و ترسیدش رو به جونمیون عزیزش داد و سعی کرد تا برای قلبش دلیلی قانع کننده بیاره!

قلبی که بی منطق میترسید و برای عزیزاش، دلتنگ و نگران میزد!

کریس  جونگین چندیدن بار پشت هم تماس گرفته!

سوهو که انگار کمی خیالش راحت شده باشه، با آرامش گفت:

سوهو: خب بهش زنگ بزن

کریس بار دیگه به سمت تخت قدم برداشت و بدون توجه به نگهبانی که حالا در اثر فریاد کریس خفه شده بود، کنار سوهو روی تخت فرود اومد

کریس: بلایی سرش نیومده باشه!؟

سوهو دو طرف صوت فرمانده رو با تردید، قاب گرفت و بی صدا، فقط به کریس خیره شد.

چشماشون به هم آرامشی صد برابر کلمات میبخشید و دل لرزون فرمانده رو قرص و محکم میکرد.

کریس تماس رو برقرار کرد و هنوز بوقی نخورده بود که صدای داغون جونگین تو گوشش پیچید.

با هر کلمه ای که از دهان برادرش خارج میشد، با هر هقی که میزد و دردشو به گوش فرمانده میرسوند، قلب کریس بیصدا از درد سوختن، فریاد میکشید.

فریاد میکشید و با سکوتش به جونگین میفهموند که کاری ازش برنمیاد!... اون فرماندست اما یه فرمانده ی خسته...

صدای جونگین رفته رفته بالا تر میرفت و جملاتش، درد قلب کریسو بدتر میکرد...

برش میگردوند... اونو برمیگردوند اما چجوری؟ چطور میتونست نجاتشون بده وقتی خودش، سالها اسیر دستورات پدرش بود؟

دستشو محکم روی پیشونیش فشار داد و همونطور که گوشی رو گوشش نگه داشته بود تا با هر جمله جونگین، بیشتر از قبل بشکنه، پلکاشو روی هم چفت کرد و رگایی که به زیبایی، گردنشو به نمایش میذاشت.

جونمیون دستشو به سمت شونه کریس برد و فشار آرومی برای آرامش بهش داد ...

میخواست بهش بفهمونه که تنها نیست و حضورش، چقدر تو اون لحظه برای کریس حیاتی بود!

کریس دست سوهو رو بین دستاش گرفت و با باز کردن چشماش و ادای کلمات امیدبخشی که خودشم نمیدونست قابل اجرا هستن یا نه، سعی کرد تا جونگینو آروم کنه

اما بوق ممتد و اتمام تماسی که خبر از پایان ماجرا میداد، قلبشو سوراخ کرد و باعث شد تا نفساش تند بشه!

کریس فوراً بار دیگه شماره برادرش رو گرفت...بارها و بارها اما فایده نداشت! انگار‌ جونگینشم ازش قطع امید کرده بود!

اگه دیگه اون، حتی برای برادرش هم فایده نداشت پس به چه کار دنیا میومد؟ این وجود اضافه...این زندگی بیجا داشت کلافه ش میکرد.

کریس با صورت رنگ پریدش سوهو رو میترسوند و اون نمیدونست که چه کاری از دستش برای معشوقه نگرانش برمیاد و کریسی که مدام خودشو سرزنش میکرد...

از پایان راهی که با خودخواهی پدرش رقم میخورد میترسید... از بغض و اشکای برادرش...

اگه بلایی سر خودش میاورد و کریسو تا ابد بدبخت میکرد چی؟

قبلش با تصور نبودن جونگین لرزید و گوشی از بین دستاش روی زمین پرتاب شد.

Hidden Bad GuardsWhere stories live. Discover now