-فلش بک-
جیم با لبخند به دختر پنج سالش که نقاشی توی دستش رو با ذوق بالا گرفته بود و بهش نشون میداد خیره شد. جلوش زانو زد و نقاشی رو از دستش گرفت.
×آفرین سویونیِ بابا! این خیلی خوشگله! صبر کن ببینم... این بومگیوعه؟
سویون که بخاطر اینکه باباش فهمیده بود نقاشیش کیه ذوق کرده بود و انگشتای دستای کوچولوش رو جلوی چونش تو هم قفل کرده بود با لبخندی دندون نما سر تکون داد.
-آره! بوم بومه!
جیم با دیدن رفتار کیوت دخترش بی اراده شروع به خندیدن کرد. محکم دستاشو دور دختر کوچولو حلقه کرد و توی بغل کشیدش.
×مثل خودت خیلی خوشگله! نظرت چیه بری به بوم بوم هم نشونش بدی خوشحال شه؟ هوم؟
دختر بچه با فکر کردن به خوشحال شدنِ برادر بزرگترش سریع بوسه ای روی گونه ی پدرش گذاشت و از زیر دستاش بیرون اومد. نقاشی رو از دستای پدرش بیرون کشید و با صدای بلندی که ذوق ازش میبارید فریاد زد.
-الان میرمممممم!!!!
و ثانیه ی بعد با قدم های کوچیکش شروع به دوییدن به طرف کتابخونه ی طبقه دوم که حدس میزد بومگیو مثل همیشه اونجا باشه کرد.
دقیقه ی بعد همونجور که با نفس نفس وارد کتابخونه میشد بلند صدا زد.
-بوم بوممم کجاییییی؟؟؟
بومگیو که پشت قفسه های کتاب بود با شنیدن دوباره ی صدای سویون توی کسری از ثانیه اخم کرد و کلافه نفس عمیقی کشید. کتاب توی دستش رو توی قفسه پرت کرد و با قدمای محکم از پشت قفسه ها بیرون اومد.
+چقدر باید بهت بگم وقتی توی کتابخونم پیشم نیا؟!!
دختر بچه با دیدن برادرش چشماش برقی زد و بی توجه به حرفی که شنیده بود سریع به طرفش دویید و با ذوق نقاشیش رو بالا گرفت.
-تو رو کشیدم بوم بوم! بابایی گفت خوشگل کشیدمت!
بومگیو کلافه نقاشی رو از دست دختر بیرون کشید و بهش نگاه کرد. ثانیه بعد با تاسف چشم غره رفت.
+نقاشیت افتضاحه!
و همین دو کلمه بود که باعث شد توی یک صدم ثانیه صورت دختر کوچیکتر عوض بشه. حالا دیگه هیچ خبری از اون ذوق توی چشماش، گونه های گرد شده، انرژی توی رگ هاش و خنده ی روی لبش نبود. غمگین گفت:
-اما بوم بوم...
بومگیو نقاشی رو روی زمین انداخت و با صدای بلند تذکر داد.
+انقدر بهم نگو بوم بوم! انقدر جلوی چشمم نباش!
بدون توجه به بغضی که حالا توی چشمای سویونِ پنج ساله نشسته بود چرخید و همونجور که دوباره به طرف قفسه ها میرفت با نفرت زمزمه کرد.
+مقصر همه چی تویی... دختره ی نحس.
-پایان فلش بک-+میدونی بومگیو چقدر...
-بومگیو؟
به طرف کای چرخید و پوزخند عصبی زد.
-البته که بومگیو... همیشه بومگیو!
+سویو...
سویون دستشو به نشونه آروم بودن بالا آورد اما طعنه ای که زد دقیقا در تضادش بود.
-نه نه میفهمم چی میگی، کاملا حق با توعه! همیشه باید بومگیو خوبه باشه و سویون بَده!
کای با بهت به دختر روبروش که حالا اونقدری فرق کرده بود که دیگه نمیشناختش خیره شد. اون کِی تونسته بود اون قدر از بومگیو متنفر بشه؟
-حقیقت رو بگو کای. بعد دو ماه ملاقاتت با من چه سودی داشت؟ نمیفهمم چرا خواستی همو ببینیم!
نه... اون سویون نبود، نمیتونست باشه. سویون با دیدن کای همیشه ذوق میکرد و شروع به تعریف کردن روزش میکرد، حتی اگه چند ساعت از آخرین دیدارشون گذشته باشه. اون همیشه هیوکا صداش میکرد و میخندید.
اون چجوری میتونست سویون باشه وقتی با سرد ترین حالت صداش میزد و توی نگاهش چیزی جز نفرت و روی صورتش چیزی جز اخم نبود؟
+تو عوض شدی سویون...
سویون با تاسف پوزخندی زد و چند قدم عقب رفت.
-خوشحالم که اینجوری فکر میکنی.
از چمن های پارک بیرون اومد و روی پیاده رو ایستاد. آخرین نگاه رو به کسی که زمانی صمیمی ترین دوستش بود انداخت و زمزمه کرد.
-هیچی مثل قبل نیست کای... دنبال یه عروسک جدید برای بازی باش.
و بعد با قدمای سریع از اونجا دور شد. مثل همیشه دور شد شکستن کای رو ندید. ندید که چجوری با بغض به مسیری که ازش رفت خیره موند.
دیر شده بود... برای اینکه بتونه جلوی عوض شدن سویون رو بگیره خیلی دیر شده بود.
YOU ARE READING
The File
Fanfictionچوی یونجون مسئول پرونده ای شده که برای ثابت کردن خودش به پدرش باید اونو به بهترین نحو انجام بده، اما چی میشه اگه نخ اون پرونده یه سرش از دیوارای اداره پلیس بگذره و به شرکت یوری برسه که چوی بومگیو رئیسشه و یه سر نخ به قلب خود چوی یونجون وصل شه؟ -کام...
𝟐𝟑 / 𝐓𝐰𝐨 𝐋𝐞𝐬𝐬
Start from the beginning