_پس بهم بگو تا اشتباه فکر نکنم...
جیسونگ به صورت رنگ پریده مینهو نگاهی انداخت و لب گزید:
خب، اون بوی خوبی میده... بار اولی که دیدمش، متوجه رایحه بلوطش شدم. مارکوس مهربونه، بهم لبخند میزنه و هر وقت نیازش داشتم کنارم بوده؛ اما، این فقط از روی مهربونیشه... من هیچ کششی رو از سمت اون حس نمیکنم. من مطمئنم آلفامه... تک تک سلولهای بدنم بهش واکنش نشون میدن و سست میشن اما اون، کاملا عادی رفتار میکنه.
جیسونگ کلافه آرنجش رو روی رونهاش گذاشت و موهاش رو چنگ زد:
میگی چیکار کنم؟
مینهو دستش رو روی شونه جیسونگ گذاشت و لب تر کرد:
باهاش صحبت کن، اگه از احساساتت مطمئنی، این حق مارکوس هستش که باهاش درمیون بذاری. شاید اون هم دلایل قانع کنندهای برای خودش داره یا شایدم داره احساساتش رو مخفی میکنه.
_به وانمود کردن ادامه بده آلفا... ولی من ثابت میکنم که امگاتم...
صدای خودش تو ذهنش تکرار میشد... این، مینهو بود؟ کم کم خودش هم باورش شده بود که تناسخ شاهزاده دوم گوانه.
_جیسونگ، من امروز با چان میرم بیرون و مطمئن باش که چان بیشتر از خودش، مراقب منه؛ پس، تو برو و با آلفات صحبت کن.
________________________________________________
پشت در کتابخونه ایستاد، نفس عمیقی کشید و بعد از مشت کردن دستهاش وارد کتابخونه شد اما با دیدن حجم عظیمی از کتاب ها که روی زمین بود، شوکه شد.
_اوه جیسونگ اومدی، اون کتاب هایی که جلدشون مشکیه رو بده به من.
جیسونگ خم شد و کتاب های جلد سخت رو بلند کرد:
میگم، امروز وقت داری یکم با هم صحبت کنیم؟ میخوام باهات حرف بزنم.
حین گفتن این جمله، خودش رو سمت مارکوس کشید و فرومون های مضطربش رو آزاد کرد.
حس کرد لبخند مارکوس کمی لرزید و بعد، به حالت عادی برگشت:
همه چی خوبه جیسونگ؟
جیسونگ اخم خشمگینی کرد و کتاب های تو دستش رو فشرد:
باید با مینهو میرفتم.
_چی؟
مارکوس با کنجکاوی گفت و به جیسونگ خیره شد. امگای رو به روش با اخمهاش به قدری بامزه و دوست داشتنی شده بود که مارکوس برای کنترل خودش، مجبور شد کتابش رو محکم بگیره:
چیزی شده جیسونگ؟
جیسونگ نفسی گرفت و کتابهای تو دستش رو به مارکوس داد:
یه سوال میپرسم صادقانه جواب بده.
الفا سری تکون داد و در حالی که کتاب ها رو میچید به حرف امگای کنارش توجه کرد:
YOU ARE READING
𝖲𝖾𝗅𝖾𝗇𝗈𝗉𝗁𝗂𝗅𝖾(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗂𝗇, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)
Fanfiction𓂃𝖥𝗎𝗅𝗅𓂃 𝖲𝖾𝗅𝖾𝗇𝗈𝗉𝗁𝗂𝗅𝖾: 𝖠 𝖯𝖾𝗋𝗌𝗈𝗇 𝖶𝗁𝗈 𝗅𝗈𝗏𝖾𝗌 𝖳𝗁𝖾 𝖬𝗈𝗈𝗇 _مینهو... چرا گرگینهها عاشق ماه هستن؟ _میدونی لیلی... گرگینهها باوری دارن وقتی گرگینه ای میمیره، لونا خاکسترش رو به ماه تقدیم میکنه؛ با اینکار، عشقمون به روح ه...
𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋25
Start from the beginning