1. [من فقط خواب بودم!]

169 54 25
                                    

با اعتماد به‌نفس مخصوص به خودش روی صندلی قهوه‌ای رنگی که با میز رو به رویش یک متر و نیم فاصله داشت، نشسته بود.

نیشخند محوی که به ندرت از روی لبانش محو می‌شدند، بدنی صاف و شانه های عقب، با صدای مرد مقابل نگاهش را از دیوار های شیری رنگ اتاق که به نظرش تا حد زیادی مسخره بودند گرفت.

-" اسمتون؟ "

با لحن غرور آمیزی پاسخ داد
-" هنری ویلیامز "

-" اما اطلاعات پرونده‌تون با نام <پارک جیمین> ثبت شدن "

-" به طور حتم اشتباه شده، من آقای هنری ویلیامز هستم "

دکتر ابرو های کمرنگش را تا حدی بالا برد و بعد از چند لحظه سکوت، داخل پرونده کنار اسم پارک جیمین، <هنری ویلیامز> را اضافه کرد.

دستانش را به هم قفل کرد و پرسید
-" خب.. آقای ویلیامز، چطور می‌تونم کمکتون کنم؟"

هنری سرش را به چپ مایل کرد و یکی از انگشتان دستش را به عنوان تکیه گاه روی شقیقه‌ش قرار داد.
-" من با خواست خودم به اینجا پا نگذاشتم "

دکتر دفتر یادداشت هایش را باز کرد و خودکاری به دست گرفت
-" بیشتر توضیح بدین "

هنری سر تکان داد و در پاسخ گفت
-" درواقع من درحال استخدام به جایی هستم، و به مجوز سلامت روان احتیاج دارم! می‌تونید بهم کمک کنید؟ "

-" استخدام در چه کاری؟ "
دکتر با لحن عادی‌ای سوال کرد

-" برای تدریس در یک مدرسه‌ی بچه های استثنایی داوطلب شدم "

-" چقدر خوب.. متوجهم.
سن و میزان تحصیلاتتون لطفا؟ "

-" 32 ساله، دکتری فلسفه "

دکتر بار دیگر به اطلاعات پرونده نگاه کرد.
[ نام: پارک جیمین
21 ساله، دانشجوی رشته‌ی زبان فرانسه ]

.
.

فلش بک، هشت روز قبل؛

موهای مجعدش را با دست به عقب فرستاد و بعد از تنظیم کردن کوله‌پشتی جین آبی‌اش روی شانه‌ی راست خود، از بقیه فاصله گرفت و در خلوت پیاده رو شروع به قدم زدن کرد.

دوری از آدم ها و اصطلاحا اجتماع گریزی، جزوی از عادات او شده بود.
خستگی دائمی ذهنش، نشخوار فکری و دستو پا زدن ذهنش برای بقا، درحالی که روح و جسمش دائما خواستار مرگ بودند کار چندان آسانی نبود.

خندیدن و حضور در جمع، خوش گذرانی های همسن و سالانش برای او تهی از مفهوم بود.

با صدای انفجار کوچکی از جایش پرید و به پشت سر نگاه کرد.
بچه ها به مناسبت سالروز تولد کیم تهیونگ، دانشجوی معروف دانشکده، آتش بازی می‌کردند.

god's favorite.Where stories live. Discover now