یجی از عموش میترسید و از مواجه شدن باهاش واهمه داشت. میدونست عموش سرنوشت اون رو هم مثل رنجون مشخص کرده.

چند باری به مادر یجی‌ گوشزد کرده بود که اون دختر باید رشته ی هتل‌داری بخونه و به محض ورود به بیست سالگی با رنجون ازدواج کنه تا میراث خانواده ی هوانگ به خوبی حفظ بشه.

یجی نوزده سالش بود و میدونست چیزی تا رخ دادن سرنوشت از پیش تعیین شده ش باقی نمونده و این قلبش رو سنگین میکرد.
یجی رنجون رو دوست داشت اما نه به عنوان شریک زندگیش. اون رنجون رو مثل برادر بزرگتری دوست داشت که توی کودکی از دست داده بود.

میجی‌ و مادرش توانی برای مقابله با مینجو نداشتن چون ساختار خانواده ی اونها از دیرباز مردسالار و مستبدانه بود.

از روی تشکچه بلند شد و بافت خاکستری رو توی تنش مرتب کرد، توی آینه نگاهی به خودش انداخت.

موهای مشکی دورش ریخته بود، بافت خاکستری یکدست و شلوار دامنی مشکی به تن داشت. کاملا ساده و سرد.

از اتاق بیرون رفت و در اتاق رو به رویی رو کوبید.

_اوپا..

صدایی از پشت در اومد:

+بیا داخل.

یجی در رو آروم باز کرد و داخل شد.‌ رنجون با موهای قهوه ای خیس و حوله ی دور گردنش لبه ی تخت نشسته و مشغول چک کردن گوشیش بود.

+حالت چطوره یجی؟

یجی روی صندلی میز تحریر نشست و جواب داد:

_بد نیستم. و تو؟

رنجون شونه ای بالا انداخت:

+مثل همیشه.

_ییرن چطوره؟

+اونم خوبه. امروز باهم کنفرانس داشتیم.

ییرن همکلاسی رنجون و دوست دخترش بود. یجی و رنجون هردو میدونستن چه سرنوشتی در انتظارشونه اما پسر‌جوون نمیدونست دربرابر علاقه ای که به همکلاسیش داره چیکار باید بکنه. یجی بهش گفته بود نباید علایقش رو‌ سرکوب کنه و حالا چندماهی بود که رنجون وارد رابطه شده بود.‌
رابطه ای که میدونست علی رغم میل باطنیش دوام چندانی نداره.

یجی از جا بلند شد و جلو رفت، دستش رو روی شونه ی افتاده ی رنجون گذاشت و آروم فشرد.

_درست میشه...

رنجون آهی کشید و گفت:

+خوب میدونی که هیچی درست نمیشه.

یجی جوابی برای دادن نداشت، حق با رنجون بود.

چند ثانیه مکث کرد و بعد بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت، مستقیم سمت اتاق خودش رفت و بی اختیار ذهنش سمت رییس بنگ رفت.

با یادآوری روزی که اونو‌تا خونه رسونده بود لبخند گرمی روی لباش نقش بست. فکری به ذهنش خطور کرد و سمت میز رفت.

𝐒𝐭𝐫𝐚𝐲𝐤𝐢𝐝𝐬 • 𝐇𝐲𝐮𝐧𝐥𝐢𝐱 Where stories live. Discover now