*فقط یه دونه خریدی !
پسر کوچیکتر با شنیدن صدای تهیونگ سرش رو بلند کرد و به استوانهی کیسه شکلی که تو دستش بود نگاه کرد و بعد خیره به تهیونگ تظاهر به بی خبری کرد
×مطمعنی ؟ من به فروشنده گفتم دوتا کیسهی یه نفره ! نکنه اشتباه داده ... روش چی نوشته ؟
تهیونگ با اخم به نوشته های روی کیسه نگاه کرد و بعد پوکر شد
*این دونفرس !
جونگکوک جوری که انگار اولین باره میشنوه و این اصلا نقشهی شوم خودش نبوده تعجب کرد و به تهیونگ نزدیک شد و تو فاصلهی کمی به نوشته های روی کیسهای که تو دست تهیونگ بود خیره شد
×ای وای ...حالا چیکار کنیم ؟
*دیته توعه ...تو بگو چیکار کنیم
جونگکوک که نقشش گرفته بود جلوی لبهاشو برای کش اومدن گرفت و مظلومانه به تهیونگ خیره شد
×فکر کنم باید دوتایی توی همین بخوابیم
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا پایین کرد
*چارهای نیست
×ببخشید ... من واقعا گند زدم ... این احتمالا بدترین دیته عمرت شد
با لبهایی که به سمت پایین متمایل شده بودن و لحنی ناراحت گفت و خودش از خباثت و بی شرفیه خودش خوشش اومد ! تهیونگ طبق معمول لبخند مهربون و قلب لرزونی بهش زد
*خودتو ناراحت نکن ... با اینکه احتمالا جامون خیلی تنگ میشه ولی اشکالی نداره ... خودتو سرزنش نکن
جونگکوک لبخندِ خوشحالی از مهربونیه تهیونگ زد و دندون های خرگوشیش رو در معرض دید قرار داد
×البته خیلی بدم نشد ... اینجوری شاید بتونم بی عفتت کنم !
تهیونگ بخاطر لحن شیطونه جونگکوک و جملهای که گفت به خنده افتاد و سرش رو با تاسف به دوطرف تکون داد
*به جای این حرفا بیا آتیش روشن کنیم ... یا اونم بلد نیستی ؟
×نه نه بلدم ... خیالت راحت !
دویید سمت وسایلشون و باکس چوبی که خریده بود رو برداشت و جایی نزدیک به جایی که تهیونگ ایستاده بود پلاستیک دورش رو باز کرد و چوب هارو روی زمین قرار داد و بعد از اینکه کمی روشون نفت ریخت با فندکی که توی جیبش بود مشغول روشن کردن آتیش شد . تهیونگ تو تمام مدت بهش خیره بود و به این فکر میکرد که چطور راضی شد جایی بره که اصلا دوسش نداره ... اون پسر داشت باهاش چیکار میکرد ؟ بخاطرش از کلاساش میگذشت ، قبول میکرد توی ساحلِ پر از شن تو کیسه خواب بخوابه و درحالی که هیچوقت تو زندگیش جذب پسرها نشده بود حالا نمیتونست نگاهش رو از جونگکوک بگیره
×اینم از آتیش
جونگکوک با خوشحالی گفت و ایستاد تا شن های روی شلوارش رو بتکونه و همزمان به حرف اومد
YOU ARE READING
Between Me and You❤️🩹
Fanfictionتیمارستان جایی نیست که هرکسی بتونه توش کار کنه ... اما بیون بکهیون ، روانپزشک ارشد و رئیس بیمارستان روانی "خانه سبز" هرروز صبح با عشق به محل کارش میره و معتقده هیچکاری تو دنیا لذت بخش تر از برگردوندن یک انسان به زندگی نرمالش نیست 🌸 □■□■□■□ -به نظر...
Chapter 12
Start from the beginning