سرشو بالا برداشت و با دیدن نگاه ناباور ییبو لبخند تلخی تحویلش داد و ادامه داد:
میدونی که واسم مهم نیست ...
حتی یه یوآن از اون ثروت لعنتی رو نمیخوام ، اما بعد از کاری که باهام کرد، بعد از قراردادی که باهات نوشت ، واقعا حس بدی داشتم ...من ...
من همه چیو همونجوری که بود قبول کرده بودم،
اینکه مادرم هیچوقت من قبول نداشت ، هیچوقت منو دوست نداشت، هیچوقت بهم افتخار نکرد...
من با تموم اینا کنار اومده بودم !
با تمام دردی که داشت ، باهاشون کنار اومده بودم !حتی وقتی گرایشمو فهمید ، انتظار واکنش شدیدتر و بدتری داشتم ، اما در کمال ناباوری اون براحتی باهاش کنار اومد ؛ قبولش نکرد ، اما باهاش کنار اومد و حتی بتدریج باهام مهربونتر شد !
و حتی دیگه منو به چشم یه موجود بدرد نخور نمیدید، جنس نگاهشو میشناختم ، میفهمیدم که دیگه بنظرش چندان بی ارزش و بی فایده نیستم و این منو خوشحال میکرد!
و درکمال ساده لوحی از این وضعیت خوشحال بودم ...!و با بغضی که توی گلوش نشسته بود ، سرشو پایین انداخت و با صدایی لرزان ادامه داد:
اما بازم اشتباه کرده بودم ...
مادرم هیچوقت با من کنار نیومده و منو نپذیرفته بود!
اون منو به تو فروخته بود ...و ییبو که دیگه تحمل نداشت ، با عجله خودشو جلو کشید ، تن لرزان همسرشو در آغوش کشید و بهش گفت:
این حرفو نزن ...
من ... من واقعا نمیخواستم همچین کاری بکنم ...
نمیخواستم همچین حسی بهت بدم !
واقعا متاسفم عزیزم!و جان با حس گرمای آغوش دلپذیر همسرش لباشو روی هم فشار داد!
و ییبو که هنوزم بشدت ناراحت بنظر میرسید ، با دیدن سکوت جان ادامه داد:
متاسفم عزیزم ...!
من واقعا نمیدونستم که در تمام این مدت چه حسی داشتی و این پنهانکاری ممکنه چه آسیبی بهت بزنه!
لطفا از دست من ناراحت نشو ...باشه؟!و جان که انگار دوباره غرق افکار آزار دهنده اش شده بود ، با شنیدن این حرف به خودش اومد، به آرامی از آغوش همسرش بیرون اومد و به چشمای غمگین شرمزده اش نگاه کرد و بهش گفت:
نگران نباش!
من همون روزی که باهات تماس گرفتم و ازت خواستم بهم مهلت بدی تا با خودم کنار بیام ، تو رو بخشیده بودم!اما مادرم ... باید میفهمید !
باید تقاص اینکارشو پس میداد!
اونم باید دردی رو که من تجربه کرده بودم ، ناامیدی و تنهایی وحشتناکی رو که در اون لحظه داشتم تجربه میکرد!
و به همین خاطر تصمیم گرفتم عزیزترین چیزی رو که داشت ازش بگیرم: ثروتشو!اما امروز فهمیدم نمیشه ...از اونجایی که مالکیت سهام شرکت و عمارت مسکونی شیائو و تمام حسابهای نقدی به نام خودشه ، نمیتونم ادعایی داشته باشم !
و با نگاهی درمانده سرشو پایین انداخت و سکوت کرد!
و ییبو که حالا بخوبی متوجه منظور همسرش شده بود ، نفس کوتاهی گرفت ، دستشو جلو برد و دست جان رو توی دستش گرفت ، به آرامی اونو بالا آورد و پشت دستشو بوسید !
YOU ARE READING
Forbidden love
FanfictionForbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به شونه ی ییبو تکیه داد، به تن داغش تکیه کرد و به سختی لب زد: میخوام ... میخوام بمونم ... میخوام پیشت...
پارت ۴۸
Start from the beginning