هوسوک بدون این که حتی منتظر جواب یونگی بمونه جملهی آخرش رو با قاطعیت تمام گفت و آلفا با شنیدن لحن قاطعش دستپاچه شد و بهسرعت بین حرفش دوید:
((تو چشمای من نگاه کن هوسوک.))هوسوک امتناع کرد؛ برای جلوگیری از تماس چشمی با آلفا بدون اعتنا و به سرعت نگاهش رو به طرف دیگهای برد؛ چون چشمای نافذ یونگی بزرگترین نقطه ضعف هوسوک بود و این حقیقت برای هردوشون حتی از روشنی روز هم روشنتر بود.
یونگی به آرومی از روی صندلی بلند شد؛ درست روبهروی هوسوک روی زمین زانو زد؛ دوباره دستای کوچکش رو گرفت و اون ها رو روی لبهاش گذاشت:
((امگا عزیزم! ازت خواهش میکنم.))چشمای بلوطی امگا ابری شد؛ باران اشک صورت کوچکش رو نمناک کرد؛ یونگی که حتی طاقت دیدن یک قطره اشک هوسوک رو نداشت به سرعت با دستهاش صورت امگا رو قاب گرفت؛ به چشمهای خیس و کمی قرمزش خیره شد و ادامه داد:
((هوسوک، زیبای من، گریه نکن عزیزم؛ به آلفا نگاه کن.))زیبا! کلمهی رمزی که کلید تمام قفلهای وجود هوسوک بود؛ هربار آلفا، امگا رو با این اسم صدا میزد انگار تمام دنیا رو بین دستهای کوچکش میگذاشت!
هوسوک با شنیدن این کلمه با چشمای اشکی به آلفا خیره شد؛ یونگی با نوک انگشت اشاره اشکای لرزان امگا رو که روی گونهاش می غلطید و از کنار بینی قلمیاش عبور میکرد پاک کرد؛ روی تنها قطره اشکی که بین لبهای زیبای امگا گیر افتاده بود بوسهای زد و بدون دور شدن زمزمه کرد:
((عسل من، چرا اجازه میدی به همین راحتی مرواریدای کوچولوی تو چشمات حروم بشن؟))حرف آلفا، نزدیکی بیحدش و هرم نفسهای گرمش که به صورت هوسوک میخورد، صدای گریههای امگا رو بالاتر برد؛ دستاش رو دور گردن یونگی انداخت؛ به قفسهی سینهاش تکیه داد و همونطور که قطرات اشکش گردن و شونههای آلفا رو خیس میکرد با هق هق گفت:
((مسخرس! تو بهم میگی میخوای بری وسط میدون جنگ و ازم میخوای قبول کنم و حالا که دارم بخاطرش گریه میکنم میگی دارم اشکامو حروم میکنم؟! اصلاً باشه برو ولی منم باید باهات بیام من شنیدم فرماندهها میتونن موقع ماموریتای طولانی خانوادشون رو با خودش ببرن و اونجا اسکان بدن؛ پس منم باهات میام چون من خانوادهی توام.))یونگی اصلاً توقع این حرف رو نداشت؛ دستهای هوسوک رو از دور کردنش بازکرد؛ خودش رو عقب کشید و متعجب به امگا خیره شد:
((آره تو درست میگی عزیزم ولی میدونی که نمیشه، اونجا هزارتا سربازن که دلشون میخواد کنار خانوادشون باشن و نمیتونن و اونوقت اگه من تو رو ببرم دربارهی من چه فکری میکنن؟! بنظرت این درسته؟ شایسته ی یه فرماندهاست؟ شایستهی همسر تو، سرهنگ مین؟!))هوسوک با پشت دست اشکایش را کنار زد؛ مثل کودکی لجباز ضربههای به خیال خودش محکم مشتش رو نثاز آلفا کرد همونطور که بهخاطر گریه نفسنفس میزد گفت:
((اگه این طوره پس نباید بری، این دفعه مثل بقيهی ماموریتایی که داشتی نیست؛ این جنگه، اگه بری و اتفاقی بیفته میدونی که چی میشه؟ دو سال قبل رو که یادت نرفته؟))رایحهی دریایی یونگی با به یادآوردن خاطرهی تلخ دو سال پیش تبدیل به گندابی متعفن و غیرقابل تحمل شد؛ جای زخم قدیمی و عمیق روی مچ دست امگا رو بوسید؛ چشمهاش را بست و با ترس لب زد:
((اوه خدایا! حتی یه لحظم نمیخوام به اون روز فکر کنم، تصور تکرار دوبارش منو به جنون میکشونه.))یادآوری حادثهی اونروز بینهایت وحشتناک بود؛ دیدن امگا که با دست زخمی و بسته به دستگاههای جورواجور پزشکی وصل بود و نفسهای با صدای بوق مانیتور شمرده میشد.
درست دو سال پیش اتاق افتاد؛ وقتی که آلفا تازه به درجهی سرهنگی رسید و به ماموریتی خطرناک فرستاده شد و با وجود اینکه شش ماه از اتمام ماموریت و برگشت تمام نیروها میگذشت اما هنوز خبری از یونگی نبود.
امگا بارها به محل کارش رفت و پرس و جو کرد ولی در نهایت یک روز شایعهی مرگ یونگی رو در بین حرفای سربازها شنید و این امگا رو به جایی رسوند که از غم تنهایی و از دست دادن آلفا، تصمیم به پایان دادن به زندگی با ارزشش گرفت!
و شاید اگه اون روز دوست صمیمیش جونگکوک بعد از ورزش به دیدنش نیومده بود و اگه یونگی و هوسوک طبق عادت و بهخاطر فراموشکاری همیشگی یک کلید یدک از خونه رو زیر درخت بلوط جلوی درب نمیگذاشتند، الان امگا دیگه داخل این دنیا نبود!
برای لحظهای طولانی سکوت سنگینی همهی خونه رو پرکرد؛ تمام خاطرات تلخ اون روزها مثل قطاری سریع السیر از جلوی چشمهای یونگی گذشت و تنش رو به لرزه انداخت، دوباره و دوباره زخم مچ دست امگا رو بوسید و بعد از مکثی طولانی ادامه داد:
((هوسوک بهت قول میدم بلافاصله بعد از تموم شدن جنگ برمی گردم؛ سالم و سلامت؛ حتی اگه فقط بهخاطر تو باشه زیبا، قول میدم سالم برگردم.))هوسوک صورتش رو به سمت دیگهای برگردوند؛ پشت چشمی نازک کرد؛ موهای نمناکش رو که به صورتش چسبیده بود کنار زد و با قهر صورتش رو برگردوند:
((من باید فکر کنم.))و یونگی بلافاصله جواب داد:
((فقط تا فردا! من باید تا دوروز دیگه برم و نمی خوام بدون رضایت تو باشه و اونجا همش پر از فکر و خیال باشم.))هوسوک با این حرف یونگی دوباره از کوره در رفت؛ با اخم دستهاش را از دستهای آلفا جدا کرد،؛ از روی صندلی بلند شد و یا عصبانیت فریاد زد:
((تو خیلی دروغ گویی مین یونگی؛ اول به من میگی قبول کنم بری و حالا داری میگی راضی بودن من فقط واسه آرامش خودت تو دوران جنگه؟! خب تو که در هرطور باشه میری، پس برو؛ اصلأ چرا باید رضایت من برات مهم باشه؟!))
و بعد چشمهایی گریان از جلوی دید آلفا محو شد و به سمت اتاق خواب دوید.یونگی با نگاه نگران و متعجب رفتن امگا رو تماشا کرد؛ برای چند لحظه حتی توان حرکتش رو از دست داد؛ نگاه ماتش رو از مسیر حرکت امگا گرفت؛ از روی زمین بلند شد؛ کمی با خودش کلنجار رفت و اینبار برعکس همیشه بهجای رفتن پیش امگا زمانی برای آرامش و تفکر به او داد؛ روی صندلی نشست؛ ظرف گوجهها رو که قبل از اون هوسوک مشغول خرد کردنشون بود به سمت خود کشید و تصمیم به درست کردن نهار گرفت.
لطفاً با ستارههای طلایی و کامنتای سبزتون
💖بهش کلی عشق بدید💖
YOU ARE READING
ˢᶜᴬᴿ | ᵞᴼᴼᴺˢᴱᴼᴷ
Fanfiction... Very very slow update and in progress of editing :))) ᴺᴬᴹᴱ: ˢᶜᴬᴿ Cₒᵤₚₗₑ: ₛₒₚₑ Gₑₙᵣₑ: ₒₘₑgₐᵥₑᵣₛₑ; Dᵣₐₘₐ; ₐₙgₛₜ; ₛₘᵤₜ
Pᴬᴿᵀ Oᴺᴱ
Start from the beginning