با شنیدن این حرف پوزخندی زد و دستاشو توی جیبش برد...
-چیکار کنم؟..

لوکی که دیگه کلافه شده بود جمله اشو با صدای نسبتا بلندی تکرار کرد...
+ازش فاصله بگیر...

هوفی کشید و نگاهشو بین سنگ و لوکی چرخوند...
-به نظرت من چیم؟..دزد؟..

لوکی در حالی که هنوز گاردش رو حفظ کرده بود شونه ای بالا انداخت...
+خب معلومه...چیزه دیگه ای میتونی باشی؟..

-اوه بیخیال...واقعا فکر میکنی من دزدم؟...

دستاشو از جیبش بیرون اورد ولی قبل از اینکه محفظه شیشه ای رو لمس کنه لوکی اسلحه اش رو سمتش نشونه گرفت و باعث شد دستاش تو هوا بمونه...
+مجبورم نکن بهت شلیک کنم...

صدای خنده اش بلند شد و توی سالن پیچید و با حالت بیخیالی روشو برگردوند سمت محفظه...
-دوست دارم تلاشت رو ببینم...

محفظه رو با احتیاط برداشت که باعث فریاد لوکی شد...
+بهش دست نزن...

هوفی کشید و سمتش برگشت و با قیافه ای مملو از خونسردی که اصلا به شخصی که در حال دزدیه و یه اسلحه سمتش گرفته شده نمیخورد نگاهش کرد...
-چجوری باید بهت بگم که من دزد نیستم؟..

لوکی دو قدم بهش نزدیک تر میشه و به اسلحه اش چنگ میزنه...
+اونوقت میشه به من بگی دقیقا الان داری چیکار میکنی؟..تو داری یه عتیقه رو میدزدییی...

اخر جمله اش رو با صدای بلندی تموم میکنه که باعث میشه مرد هم یکم تن صداش رو بلند کنه...
-وقتی یه چیزی ماله خودمه که اسمش دزدی نیست...

لوکی پوزخندی به حرفش زد...
+چه زودم صاحبش شدی...

-اصلا به من بگو...اگه من دزدم چرا گذاشتم تو چهره امو ببینی؟..مگه نباید بپوشونمش؟..

این سوال از همون لحظه اول توی سرش شکل گرفته بود ولی مسئله اصلی الان این نبود...
+چجوری اومدی داخل؟..

چشماشو توی کاسه میچرخونه...
-دیگه داری حوصلمو سر میبری...

تو یه حرکت سریع قبل از اینکه لوکی بتونه حرفی بزنه یا واکنشی نشون بده سنگ رو برداشت و توی دستش چرخوند و بهش خیره شد...
لوکی چند قدم بهش نزدیک تر شد و اسلحه رو مستقیم سمت سرش گرفت و تقریبا داد زد...
+بزارش سر جاش...

چند لحظه ای بدون اینکه اهمیتی به لوکی بده همچنان به سنگ خیره موند و کم کم سنگ شروع به درخشش کرد و باعث شد اسلحه توی دست لوکی یکم شل بشه و اروم دستش رو پایین بندازه و بیشتر روی اتفاقی که داشت میوفتاد تمرکز کنه...

سرشو سمت لوکی چرخوند و لوکی به وضوح چند برابر شدن رنگ چشماش که همرنگ با سنگ بود رو تشخیص داد و چهره اش از تعجب توی هم رفت و ناخوداگاه قدمی به عقب برداشت...
لوکی تازه متوجه شباهت چشم های اون شخص با امواج سنگ شده بود...

توی ذهنش چندین استدلال برای اتفاقی که داشت میوفتاد شکل گرفت اما قبل از اینکه فرصت کنه بهشون فکر کنه با صداش به خودش اومد...

-و اگه نزارم؟..

با شنیدن این حرف دوباره اسلحه اش رو بالا میاره و سمتش نشونه میره توجهش به لرزش خفیف دستش جلب میشه و سعی میکنه با محکم تر گرفتن اسلحه جلوی لرزشش رو بگیره و با اینکارش اون دوباره پوزخندی بهش زد...
-بیخودی گلوله هاتو خرج نکن...

سنگ رو توی جیبش میزاره و در کمتر از یک ثانیه یه دفعه ناپدید میشه و لوکی رو توی بهت رها میکنه...
لوکی چند ثانیه ای توی همون حال به جای خالیش خیره میمونه و بعد از لحظه ای اسلحه اش رو توی جیبش میزاره و بی هدف اطرافش رو از نظر میگذرونه...

دستی به موهاش میکشه و زیر لب زمزمه میکنه:..اوه لعنتی...
سعی داشت چیزی که دیده رو هضم کنه ولی درکش سخت بود...امیدوارم بود اون شخص چیزی که اول از همه به ذهنش رسیده بود نباشه...نگاهش به محفظه خالی میوفته و پلکاشو رو هم فشار میده...

+تو دردسر افتادم...

***

بعد از رسیدگی به گل هاش خودشو روی کاناپه چرمی سیاه رنگش می اندازه و بطری رو روی لب هاش میزاره و باقی مونده نوشیدنیش رو سر میکشه و بطری رو پایین کاناپه رها میکنه و آرنجش رو روی چشماش میزاره و سعی میکنه برای چند لحظه هم که شده ذهنش رو آزاد کنه و از سکوتی که فضای آپارتمان رو پر کرده بود استفاده کنه...

چند دقیقه ای میگذره و احساس بهتری بهش دست میده که خیلی طول نمیکشه و با شنیدن صدای زنگ در از بین میره...
دستش رو از روی چشماش برمیداره و نگاهی به در می اندازه و هوفی میکشه و دوباره چشماشو میبنده و سعی میکنه صدایی که شنیده رو نادیده بگیره اما چندین بار دیگه صدای زنگ توی گوشش تکرار میشه و چشماشو روی هم فشار میده...
_محض رضای جهنم...اخه این موقع شب...

با کلافگی از جاش بلند میشه و با قدم های سنگین سمت در میره و با باز کردن در چشمش به چهره ی کسی میوفته که اصلا انتظار دیدنش رو نداشت...
_تو...

برای چند لحظه سکوتی برقرار میشه...مدت ها بود که همدیگه رو ندیده بودن و حالا جلوی در آپارتمانش بود...
برای لحظه ای به این فکر کرد که ممکنه توی خواب باشه و یا به خاطر نوشیدنی بیش از حد دچار توهم شده باشه...غیر ممکن بود که اون بیاد اینجا به دیدنش حالا هرچقدر هم که بهم نزدیک بودن...

قبل از اینکه تلاشی برای بیدار شدن از خواب یا هوشیار کردن خودش بکنه با شنیدن صداش به خودش میاد و بهش ثابت میکنه که کاملا بیدار و هوشیاره...

-سلام کرولی...

________________________

پ.ن: تا جایی که تونستم این پارتو توی خماری نگه داشتم😂🍷

پ.ن2: امیدوارم دوسش داشته باشین🥲❤️

Darckness is coming...Where stories live. Discover now