-یه معامله دو سر برد

کنت ریختن نوشیدنی را متوقف کرد و به پسرک زل زد  پوزخندی معنی دار زد و چند قدم به مرد زنمای روبه رویش نزدیک شد

-و انوقت چرا ملکه جدید روسیه میخواد با من معامله کنه؟ مگه ایشون نمیدونن من کنت نفرین شده اینجام؟!
یونگی که جا خورده بود با تته پتته معترض شد

-چطور به خودت جرات میدی به من بگی مرد درسته قدم بلنده و نسبت به دخترای همسن خودم صدای کلفتی دارم ولی این دلیل خوبی نیست که بگی من مردم....
کنت با آرامش وسط حرف یونگی پرید
کنت روی میز نشست و سپس آرنجش را به میز تکیه داد و با همون دست سرش را نگه داشت

-ظاهرا چیزای زیادی برای تعریف کردن داری، چطوره با فاش کردن هویتت شروع کنی؟، مین یونگی

سکوت عظیمی قلعه را تحت پوشش قرار داده بود نفس ها داخل سینه حبس شده بود درست مثل همیشه این قلعه خالی از سکنه در دام سکوت مطلق گرفتار شده بود و یونگی مضطرب تر از قبل به نظر میرسید تنها چیزی که بعد از مدت ها سکوت به ذهنش رسید را بیان کرد

-از کجات این چرت و پرتا رو در میاری؟

مرد به جای پاسخ دادن به جواب یونگی با پوزخند سوال دیگه ی رو مطرح کرد

-ببین یونگی من چیز خاصی بهت نگفتم ولی خودت داری خودت رو لو میدی.....پس بیا رو راست باشیم

یونگی کمی من و من کرد ولی دست آخر همه چیز رو برای کنت تعریف کرد از اتفاقی که قبل تولدش افتاد تا مرگ دایه عزیز تر از جونش، مرد در جواب یونگی فقط سکوت کرد، نه احساس ناراحتی، نه شرم، و نه حتی تعجب کردن فقط سکوت کامل هیچ واکنش خاصی از خودش نشون نمیداد یونگی بعد از تمام کردن حرف های طولانی به یک واکنش نیاز داشت ولی جوابش فقط سکوت بود، شاید واقعا در برابر اتفاقی که براش افتاده فقط باید سکوت تحویل بگیره شاید حق با دایه بود دنیا جای کثیفیه و آدما بدون دلرحمی درش زندگی میکنن

بعد گذشت مدتی بلاخره کنت با بیرون دادن نفس کشداری سکوت قلعه رو شکست

-انقدر به اون بیوه پیر فکر نکن یونگی

-کدوم بیوه؟؟

مرد در جواب سوال یونگی فقط سکوت گرد و این باعث شد سوالات زیادی در ذهن یونگی به وجود بیاد مرد دوباره نگاهی به یونگی کرد

-خونت کامل اشرافی نیست؟

-پدر و مادر من هردو نجیب زادن

- اهل یک کشور نیستن درسته؟

-درسته

مرد هومی گفت و به فکر فرو رفت بعد زیر زیرکی به پسرک زن نما نگاه کرد

-معامله جاده ابریشم؟

یونگی کمی دستپاچه شد و با گفتن: چی؟ سعی کرد از زیر جواب دادن در بره، مرد دوباره سؤالش رو تکرار کرد ولی این بار کامل تر

- پرسیدم پدر و مادرت به خاطر معامله جاده ابریشم و تموم شدن جنگ جاده ابریشم بین کره و فرانسه باهم ازدواج کردن؟؟

سماجت مرد و یک دندگی یونگی ترکیب خوبی نساخته بود و هم جو خسته کننده شده بود پس یونگی تصمیم گرفت فقط سریع تر به سوالات مسخره مرد جواب بده، مرد اون رو یاد زن های فضول مهمانی چای مینداخت، ناگهان ساعت قدیمی کنار شومینه که خوابیده بود شروع به زنگ خوردن کرد و بعد تیک تاک هاش شروع به حرکت کرد با شروع به حرکت کردن عقربه های ساعت مرد با دستپاچگی رو به یونگی کرد

-برگرد خونت من کاری نمیتونم برات بکنم 

و در سایه های عمارت ناپدید شد.
ولی یونگی سمج تر از این حرفا بود پیش شومینه سالن غذاخوری نشست و دستانش را در هم گره زد تا اعتراض خودش را با وجودش در این عمارت نشون بده و یواش یواش چشمانش سنگین شد و خوابید.
مرد جوانی خوش سیما با قدی بلند  از درون سایه ها بیرون آمد گویی تمام مدت از لابه لای سایه ها به تماشای پسرک ساده لوح نشسته بود، بالای سر پسرک رفت و به چشمان بسته او خیره شد لبخندی کوتاه زد و زیر لب زمزمه کرد: قراره خیلی جالب بشه

همون لحظه همان مرد کهن سال از پله های عمارت پایین آمد و تا کمر کنار مرد خم شد

-خوش آمدید ارباب کیم، خوش برگشتین

The royal ways of a villainWhere stories live. Discover now