ضربه ی بعدی اینقدر درد داشت که دلش میخواست داد بزند ولی جرعتش رو نداشت.
از طرفی هم دلش نمیخواست که ، جونگکوک بفهمه پدرش داره زیر دست نامادریش تنبیه میشه.
نمیخواست از نوع رابطه اش با همسرش کسی چیزی بدونه.به خاطر همین اون ضربه های کشنده رو روی دیکش با فشار دادن ملحفه بین دندوناش تحمل میکرد.
زن بالاخره دست از زدن برداشت و به طرف مبل رفت و روش نشست.مرد نفسی گرفت و ملحفه رو ول کرد.
زن خودش رو روی مبل ریلکس کرد و رو به مرد گفت : تن لشت رو جمع کن و برو شلاقم رو بیار.مرد با تمام دردی که لای پاهاش پیچیده بود از روی تخت بلند شد و همونطور که دیکش رو توی دستش گرفته بود تا یکم از دردش کم بشه گفت : بانو... جبران میکنم ، لطفا این سگه احمق رو ببخشید.
زن پاش رو روی اون یکی پاش انداخت و گفت : میدونم جبران این گندی که زدی رو میکنی ولی بعد از اینکه جسم و روحت تاوان این اشتباهت رو داد.
مرد میدونست که راه فراری نداره و باید از دستورش اطاعت کنه ، اون اشتباه اونقدر بزرگ بود که امکان داشت تا پای ورشکستگی هم پیش برن.
با پاهایی لرزون به طرف کمد سکس توی ها رفت و شلاق تک رشته ای چرمی رو که خود مرد بهش هدیه داده بود و برداشت و به سمتش رفت و جلوش زانو زد.
زن دستش رو که به طرفش دراز کرد ، منظورش رو فهمید و روی دستش رو بوسید و شلاق رو توی دستش گذاشت.
رو به روی زن نشسته بود و نگاهش روی کفش های اون قفل بود ، کفش هایی که خودش براش خریده بود و هر بار با زبونش لیسش میزد تا تمیز بشه ، اما باز هم از این کارش سیر نمیشد.انگار هربار اون پاشنه ها رو میدید یادش میرفت که چه کسی هست و چه جایگاه اجتماعی رو داره.
فقط خودش رو یه بنده ی بی ارزش میدید و دلش میخواست کف کفش زن رو بلیسه و بهش خدمت کنه.بانو رد نگاهش رو دنبال کرد و پوزخندی زد که مرد سخت شدن دیکش رو حس کرد.
زن با همون پوزخند روی لبش گفت : سگ های احمق هیچ وقت لیاقت پا بوسی من رو ندارن.
و بعد شلاق رو توی دستش تکونی داد و گفت : شلاق رو ببوس احمق ، قراره بدنت رو ماساژ بده.
مرد چشماش رو بست و با تموم عشقی که به شلاق داشت اون رو بوسید.با وجود اینکه بانو عصبانی بود اما دلش برای اون شلاق تنگ شده بود مگه میشد زن زیبایی مثل بانو هه سو تنبیه اش کنه ولی دوست نداشته باشه ؟!
بانو نوک کفشش رو جلو آورد و پریکام مرد رو که از نوک دیکش بیرون اومده بود و آغشته کرد و پاش رو به طرف همسرش گرفت و گفت : تمیزش کن!
با ولع خم شد و خواست تمیزش کنه اما بانو پاش رو کج کرد و اجازه نداد و بعد نوک کفشش رو به موهای مرد مالید و با تحقیر گفت : تا اجازه ندادم ، زبون نجست به کفش هام نمیخوره ، حالا هم گمشو روی میز خم بشو و پاهات رو اونقدر خم بکن تا بتونم اون دیکت رو ببینم.
مرد هم خم شد و خاک جلوی پاهای زن رو بوسید و به طرف میز رفت.
YOU ARE READING
Princila ( پِرَنسیلا )
Fanfictionسال ها پیش پسری زیبا به نام پرنسیلا با نامادری و دو پسرش زندگی می کرد. پسر مثل یک خدمتکار کار می کرد. یک روز زنگ در به صدا در اومد. وقتی پرنسیلا در رو باز کرد، متوجه شد که حاکم از تمام پسر های زیبا دعوت کرده تا در یک مهمانی شرکت کنند. پرنسیلا از نا...
part 2
Start from the beginning