مرد جوان خنده خجالت زدهای کرد و گفت:"خوب... خوب... در مورد زدنش خوب اون یه اشتباه بود من در واقع میخواستم بغل دستیمو بزنم... اما آره بهش فحش دادم... اما هیونگ ولی من اون موقع نمیدونستم که این یه جرمه."
بعد از این جمله جان به سرعت پرسید:"یه لحظه وایسا گفتی نمیدونستی؟"
مرد جوان با لحن حق به جانبی جوابداد:"نه از کجا باید میدونستم؟"
اینبار ییبو پرسید:"وقتی داشتن دستگیرت میکردن آییننامه رو برات نخوندن؟"
مرد جوان ابروهایش را درهم کشید و با دقت فکر کرد.
*"نه... حتی نمیدونم آیین نامه چیه؟"
_"یه چیزی مثل شما دستگیرید از این لحظه هر حرفی که میزنید به عنوان مدرک در داداگاه علیه شما استفاده میشه میتونید برای خودتون وکیل بگیرید و همچین چیزایی."
مرد جوان خندید و جواب داد:"نه البته که نه... هیچ کس همچین چیزی بهم نگفت."
جان و ییبو نگاهی رد و بدل کردن و در نهایت جان گفت:"خوبه... پروندت آسونه و حتی به وکیل احتیاجی نداری..."
مرد جوان سرش رو کج کرد و با با گیجی پرسید:"ندارم؟... اما چطوری؟"
ییبو توضیح داد:"پلیس در حین دستگیری آییننامه رو برات نخونده در نتیجه تو در قبال حرف هایی که زدی مجرم محسوب نمیشی چون خبر نداشتی باید در حین دستگیری آیین نامه رو بهت میگفتن..."*"واقعا؟... من نمیدونستم..."
جان با لحن جدی گفت:"خوب حالا برسیم به سر دیگهی قرارداد..."
مرد جوان به سرعت تاییدکرد:"بله...بله... درسته اسم طرف چیه؟"
+" اسم طرف چا سونگهوعه یه چند سالی هست که از زندان اینچئون به اینجا منتقل شده... میتونی پیداش کنی؟"
مرد جوان نیشخندی زد و جوابداد:"تا فردا بهم وقت بده..."
زمانی میخواست از جایش بلند شود جان بازوی مرد جوان را گرفت و او را متوقف کرد.
_"راستی اگه کسی در این مورد چیزی بفهمه مطمئن میشم به جای سه ماه سه سال اینجا بمونی...متوجهی؟"
مرد جوان به سرعت سرش رو به نشانه تایید تکانداد و سریعا از آنجا فرار کرد.
_"بهش اعتماد داری؟"
ییبو با تردید پرسید و دوباره کارتی روی زمین انداخت.
+"نه...ولی داشت راستشو میگفت... اونروز وقتی داشت با تلفن حرف میزد شنیدم... مادرش واقعا مریضه... در هر صورت فعلا چارهی دیگهای نداریم."
ییبو با سر تایید کرد و نگاهی به کارت های روی زمین انداخت.
_"من بردم!"
+"چی؟"
ییبو نیشخندی زد و گفت:"بازی رو... من بردم!"
جان نگاهی به کارتها انداخت و اعتراض کرد:"من حتی نمیدونستم واقعا داریم بازی میکنیم!"
ییبو شانهای بالا انداخت و نیشخند زد.جان شیر آب را باز کرد و بعد از متعادل شدن دمای آن بدن خستهی خود را به جریان آب سپرد و آهی کشید.
اواخر شب بود و او خلوت ترین زمان را برای دوش گرفتن انتخاب کردهبود گرچه چارهی دیگری نداشت در آن حمام چیزی به نام فضای شخصی وجود نداشت!
او احساس خطر میکرد حمام جای خطرناکی بود و اگر آنجا گیر میافتاد نمیدانست چطور باید از خودش دفاع بکند.
جان و ییبو معمولا نوبتی دوش میگرفتند و مراقب یکدیگر بودند اما آن شب ییبو باید برای کار اجباری رفتهبود و از او خواسته بود تا برای این شب بیخیال دوش گرفتن شود اما جان نتوانستهبود در برابر درد بدنش مقاوت کند خوابیدن روی زمین سفت همچنین برنامه کار اجباری بدنش را کوفته میکرد.
YOU ARE READING
Praying mantis
Fanfictionزمانی که قدرت عدالت را می بلعد قوی ضعیف را می کشد و دو دسته متولد میشوند؛ آن هایی که در پی عدالت اند؛ و آن هایی که در پی انتقام اند؛ آن هایی که در پی عدالت اند هیچ گاه عدالت واقعی را نمی یابند؛ و آن هایی که در پی انتقام اند در شعله های خشم خود می سو...