با باز شدن در، افکار توی ذهنش عقب رفتن و نگاهش روی صورت پر از لبخند پسر روسی که در رو براش باز کرده بود، نشست. متقابلاً تلاش کرد لبخند بزنه و کفشهای پوینتی که توی دستهاش بود رو بالا اورد.
_ برات اوردمشون. تا تماس نگرفته بودی نمیدونستم که اشتباهی برشون داشتم.
در مورد اتفاقی که پیش اومده بود توضیح داد و پسر مقابلش در رو بیشتر باز کرد و بدنش رو جلوتر اورد.
_ متأسفم که مجبور شدی این همه راه رو بیای. برای تشکر میخوام به خوردن یه قهوه دعوتت کنم. میای داخل؟
بکهیون حالا بعد از شنیدن این درخواست، احساس میکرد حفظ کردن لبخند تصنعیش داره سختتر میشه. اون واقعاً برای قهوه خوردن یا همچین چیزی به اینجا نیومده بود. فقط میخواست زودتر امانت همتیمیش رو پس بده و دوباره به عمارت برگرده. به همین خاطر هم به اولین بهونهای که اون لحظه توی ذهنش ظاهر شد، چنگ زد.
_ آم... خب بادیگاردم پایین منتظره.
زمزمهوار گفت و حرفش باعث شد ابروهای نیکلای با تعجب بالا بره.
_ خب مگه وظیفهش این نیست که تا هروقت که بخوای منتظر بمونه؟ زیاد وقتت رو نمیگیرم. فقط در حد خوردن یه فنجون قهوه.
اون پسر روس بالرین دوباره برای دعوتش اصرار کرد و بکهیون این دفعه دیگه بهونهای نداشت و بیشتر از این مقاومت کردن، یه جورایی عجیب بهنظر میرسید. پس فقط لبخند معذبی زد و انگشتهاش توی آستین پالتوش پنهان شدن.
_ اوکی. دعوتت رو قبول میکنم.
نیکلای با خوشحالی کنار رفت تا بکهیون بتونه وارد بشه و پسر ایستاده توی کریدور، خودش رو مجبور کرد خم شه و زیپ چکمههای ساقبلندش رو که با مخلوطی از برف و گِل پوشیده شده بود، باز کنه.
به دنبال نیکلای وارد اون واحد چهل متری شد و ناخودآگاه نگاهی به دور و برش انداخت. فضای اونجا کاملاً نشون میداد که یه پسر هنرمند و جوون توی اون خونه زندگی میکنه و بکهیون از دکوراسیون خونهی مجردی و کوچیک نیکلای خوشش اومد.
با راهنمایی نیکلای روی یکی از کاناپههای یشمیرنگ نشیمن نشست و رفتن نیکلای رو به سمت آشپزخونه تماشا کرد.
از این فاصله میتونست نیکلای رو توی آشپزخونه ببینه که پشت بهش ایستاده و مشغول درست کردن قهوهست.
قد اون پسر پنجسانتیمتری از خودش بلندتر بود و چهرهی متناسبی داشت. همیشه هم طی این سالها رفتارش با بکهیون محترمانه بود و نمیشد هیچجوره به شخصیت و ظاهرش ایرادی وارد کرد.
برای چندثانیه این دست افکار توی سر پسر بالرین نشسته روی مبل چرخید و دوباره ذهنش به این سمت معطوف شد که توی این سرما، چانیول رو پایین ساختمون منتظر گذاشته.
![](https://img.wattpad.com/cover/360837273-288-k641532.jpg)
YOU ARE READING
.• 𝙈𝙖𝙧𝙤𝙤𝙣 •.
Fanfiction🎴﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🩰🥀𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜🎴 فیکشن: سُرخ کاپل: چانبک، هونهان ژانر: انگست، اکشن، رمنس، درام، اسمات وضعیت: در حال آپ 🔖 روزهای آپ: چهارشنبهها 🎴﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🩰🥀𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜🎴 خلاصه: بکهیون، بالرین دورگهی کرهای-روس، پسر رئیس بزرگترین باند مافیای قاچاق اسلحه...
🥀 پارت دهم 🥀
Start from the beginning