دوباره روی تختش برگشت با دیدن اسم سهون کمی جا خورد و دستش تا نزدیکی لمس برقراری تماس رفت اما با یادآوری بوسهی اجباریش دستش روی لب هاش کوبیده شد و گونه هاش دوباره رنگ گرفتند.
لوهان اصلا اهل اولین بوسه و این بچه بازی ها نبود ولی خب اینکه میگفتن اولین بوسه هیچوقت فراموش نمیشه میترسوندش. ممکن بود بعدا سهون به نزدیکترین دوستش تبدیل بشه، بعد چطور میتونست به چشم هاش نگاه کنه و بگه دوست!
در حالی که همون دوست، هم براش خورده بود هم اولین بوسه ش محسوب میشد.
درگیری آیندهی دورش با سهون و زنش که قراره چی جوابش رو بده، باعث شد تماس مهم سهون رو از دست بده.
با شرمندگی به گوشیش که پیام تماس از دست رفتش رو بهش نشون میداد، نگاه میکرد. لب هاش رو آویزون کرد. از صمیم قلب شرمندهی زن و بچهی سهون بود و نمیدونست چطور باید جواب پس بده.
با روشن شدن دوبارهی صفحهی گوشیش از فکر خانوادهی سهون خارج شد. پیامی که از طرف سهون اومده بود رو باز کرد و با کنجکاوی مشغول خوندن شد.
"خب مطمئنم که میخوای بری حموم..."
با ترس گوشی رو روی تخت انداخت و زیر پتو قایم شد. لخت بود و چطور میتونست اجازه بده سهون ببینتش؟
چشم های درشتش رو اطراف اتاقش میچرخوند تا منبع این حرف دقیق رو پیدا کنه ولی چیزی جز در و دیوارای تکراری اتاقش نصیبش نشد.
آب دهنش رو قورت داد و دوباره گوشیش رو برداشت تا ادامهی پیامو بخونه.
"چون مطمئن بودم چیزی از حرف هایی که توی ماشین بهت زدم نفهمیدی دوباره میگم! تا پنج ساعت بعد از تتو نباید بری حموم.. هر وقت زمانش شد بهت میگم که بری حموم"
نفسی از سر آسودگی کشید و از زیر پتو بیرون اومد، نباید انقدر نگران میشد ولی باید پیش خودش اعتراف میکرد اون پسری که از همه لحاظ جذاب بود، خوب بلد بود حتی با نگران شدنش اذیتش کنه.
لبخند خجالت زدهای زد و لب هاش رو بهم فشرد تا پیام سهون رو برای چندمین بار بخونه اما یاد زن و بچهی سهون افتاد و تمام ذوقش به پودر و خاکستر تبدیل شد.
تشری به مغز منحرفش زد و محترمانه ازش خواست به اون پسر جذاب و زیادی نگران بعنوان یک دوست نگاه نه چیزی بیشتر!
اما هر دفعه بعد از فکر کردن به سهون، تصویر چرخیدن زبون بلند و سرخش دور عضوش جلوی چشم هاش پلی میشد.
چیزی که ضربان قلب لوهان رو بالاتر از حد متوسط میبرد و گونه های برجسته و درخشانش رو به رنگ قرمز در می اورد.
حالت گریه ی بیچاره ای به خودش گرفت و روی تختش پهن شد، اون نمیتونست دوستش باشه!
میخواست چرخی بزنه که با یادآوری تتوی دردناکش منصرف شد و لگدی به مولکول های هوا زد و امیدوار بود که تا سر حد مرگ دردشون بگیره و کمی دل زخمی لوهان خنک بشه.
YOU ARE READING
Blue like your tattoo | HH ver
Fanfiction"فکر کنم اشتباه شده، من برای آقای لی وقت گرفته بودم!" سهون لبخندی زد: "آه بله، آقای لی امروز نتونستند بیان، از من خواستند که کارتون رو امروز راه بندازم. من پیش ایشون آموزش دیدم، هیچ نگران نباشید. من در حد یک استاد حرفهای کار میکنم" سهون بعد تموم شد...
04)That I Do something Wrong?
Start from the beginning