هیونجین از جونگین فاصله گرفت و رو به مینهو، با تندترین لحنی که اون دو نفر ازش شنیده بودن، گفت:« چیزی نشده؟ دختر من الان توی کماست و اون دکتر لعنتی شما گفته احتمال نجاتش زیر 10 درصده. دیگه چی میخواست بشه از این بدتر؟»
جونگین دست هیونجین رو گرفت و سعی کرد با نوازش دستهاش آرومش کنه.
_یونجی هنوز اینجاست هیونجین. اون قول داده، امیدوار باش.
هیونجین دستش رو روی صورتش کشید تا قطرات اشکش کنار برن. اگه اتفاقی برای دخترش میوفتاد، چجوری میتونست مثل قبل زندگی کنه؟
با قدمهای نااستوار و لرزونش، به سمت صندلیهایی که روبهروی اتاقی که دخترش توش بود، رفت. انگار که ناگهان جونش از جسمش خارج شد، روی صندلی افتاد و اشک از چشمهاش سرازیر شد.
گیره موی یونجی رو توی دستش فشرد و دست دیگهاش رو روی قلبش کشید.
_دخترم... دخترم رو بهم برگردونید. التماستون میکنم نجاتش بدید.
هیچکس تا اون لحظه، این هیونجین رو ندیده بود. با این که همه میدونستن اگر اتفاقی برای یونجی بیوفته، قطعاً هیونجین دیگه مثل قبل رفتار نمیکنه، اگه هیچ کدومشون انتظار چنین رفتاری رو نداشتن.
جونگین به سمتش رفت و کنارش نشست. حاضر بود هر کاری بکنه که هیونجین رو این شکلی نبینه، اما حالا کاری جز سعی برای آروم کردنش از دستش برنمیومد.
دستهاش رو دور شونههاش انداخت تا نوازشش کنه، اما به محض انجام این کار هیونجین خودش رو توی آغوشش جا کرد.
_جونگین اگه دیگه بچهام رو نبینم چی؟ اگه دیگه صداش رو نشنوم؟ جونگین من نمیتونم... بدون اون نمیتونم.
صداش خش داشت و بعد از بیان جملاتش، نفس نفس میزد.
جونگین دستهای لرزونش رو، روی قلب هیونجین گذاشت.
_یونجی اینجاست، و به زودی برمیگرده توی آغوشت. دخترمون حالش خوب میشه هیونجین.
***
هیونجین چند ساعت پیش، بعد از گذشت دقیقا یک هفته و چهار روز، بالاخره راضی شده بود برای استراحت به خونه بره.
توی اون چند ساعت، جونگین به جاش نشسته بود تا کوچکترین خبری مربوط به بهبودی یونجی دریافت کنه.
صدای پاهایی که این بار به خاطر پاشنه های کفش از همیشه سر و صدای بیشتری ایجاد کرده بود، به این معنی بود فردی که داره میاد، یک زنه.
جونگین به خوبی میدونست اون زن کیه، پس از جاش بلند شد و به سمت راهرویی که صدا ازش میاومد، ایستاد.
_دخترم کجاست؟ از اولش هم میدونستم اگه بسپرمش دست هوانگ یه بلایی سرش میاره.
جونگین با اخم به زنی که بعد از چندین ماه سراغ دخترش رو میگرفت و هیونجین رو متهم میکرد، خیره شد.
_ببخشید؟ چند ماه بود که یونجی درخواست دیدنت رو داشت و شما هر بار ردش کردین؟ حالا ادعای مادری دارین؟ بعد از یک هفته که دخترتون توی کماست؟
زن جلو اومد و روبهروی جونگین ایستاد. کمی مکث کرد، نمیدونست چی باید بگه. طی اون چند ماه میدونست حال یونجی پیش هیونجین خوبه پس دلتنگی دخترش براش اهمیت نداشت، اما حالا؟
_وقتی تو درگیر خوش گذرونیهات بودی، اون دختر برای آغوشت گریه میکرد. تمامی خواستههاش رو برآورده کردم اما این یکی کاری بود که تو باید براش انجام میدادی.
لحن هیونجین این بار محکم بود، انگار حالش بهتر شده بود و این باعث میشد ته قلب جونگین کمی گرم بشه.
همسر سابق هیونجین، به سمت صدا برگشت، چشمش به هیونجینی که ظاهر آراستهای داشت و به سمتش میاومد، افتاد.
_به آخرین نفسهای دخترم قسم، اگه با آرزوی در آغوش گرفتنت ترکم کنه، میفرستمت اون دنیا تا اون جا هر چقدر دلش میخواد باهات وقت بگذرونه.
زن چیزی نگفت و روی صندلی نشست. الان که دخترش توی اون وضعیت بود، شاید کمی از کارهای قبلش پشیمون شده بود؛ که البته از نظر جونگین همون یه ذره پشیمونی هم از ترس جونش بود.
پرستار بعد از چند دقیقه از اتاق یونجی بیرون اومد و هیونجین سریع به سمتش رفت.
_ببخشید، میتونم چند لحظه برم پیش دخترم؟
پرستار نگاهی به هیونجین انداخت و سرش رو تکون داد.
_بله، فقط لطفاً خیلی پیشش نمونید و دست به تنظیمات دستگاهها نزنید.
هیونجین باشهای گفت و قبل از این که بخواد رفتن پرستار رو ببینه، به سمت اتاق یونجی رفت.
در رو پشت سرش بست و چند ثانیه چشمهاش رو بست. آروم جلو رفت و با دیدن جسم بیجون دخترش که به سختی نفس میکشید، بغض سنگینی رو توی گلوش احساس کرد.
خودش رو به تخت یونجی رسید و کنارش نشست.
بافت موهاش مثل قبل مرتب نبود و اثری از لبخند روی لبهاش دیده نمیشد.
_نفسِ بابایی، مگه نمیدونی جونم به تپشهای قلب کوچیکت بنده؟ چرا با جون بابات بازی میکنی؟
هیونجین انتظار جواب داشت! دلش میخواست دخترش بلند بشه و با لبخند بهش بگه حالش خوبه. اما یونجی، کوچکترین حرکتی نکرد و هنوز خبری از لبخند روی لبش نبود.
_میدونی چند روز من و جونگین منتظریم بیدار بشی؟ جونگینی میگه تو قول دادی و حالت خوب میشه. کِی میخوای به قولت عمل کنی؟
نگاهش رو از چشمهای بستهی دخترش گرفت و به در خیره شد.
_مامانی اینجاست یونجیا.
یونجی خیلی وقت بود انتظار اومدن مادرش رو میکشید. پس حالا که مادرش اومده بود، ممکن بود که برای دیدنش چشم باز کنه؟
چند دقیقهی دیگه هم به امید دوباره دیدن لبخند دخترش بهش خیره شد. اما وقتی پرستارها اومدن داخل، مجبور شد از صورت بیجون دخترش دل بکنه و برگرده به راهرویی که توی اون یک هفته و خردهای، براش مثل خونه شده بود.
مادر یونجی هنوز اونجا نشسته بود و جونگین کمی اون طرفتر، به دیوار تکیه داده بود.
هیونجین بدون این که ذرهای اهمیت به زنی که زمانی عاشقش بود بده، سمت جونگین قدم برداشت و کنارش ایستاد.
_بیحرکت بود جونگین. ولی نفس میکشید.
جونگین لبخند بیجونی زن و دستش رو روی شونههای هیونجین گذاشت.
_دوباره لبخندش رو میبینی هیونجین، قول میدم.
هیونجین قلبش کمی آرومتر شده بود. وقتی تونسته بود دخترش رو ببینه، برای چند دقیقه پیشش باشه و نفسهای ضعیفش رو بشمره، نگرانیش کمتر شده بود.
یکی از پرستارها از اتاق بیرون اومد و با عجله به جونگین گفت:« سطح هوشیاری یونجی بالا رفته، الان بهترین موقع برای عمل و نجات دادنشه. به اهداکنندهاش بگین بیاد.»
و خودش رفت تا دکتر رو خبر کنه.
**
هیونجین مضطرب به صفحهی تلویزیون خیره شده بود و برعکس دخترش که کاملا محو فیلم بود، چیزی از حرفهای بازیگرها نمیفهمید.
_یونجی مطمئنی از پسش برمیای؟
دختر شاکی از این که پدرش وسط فیلمش صحبت کرده، به سمتش برگشت.
_آره بابایی. من رو دست کم نگیر، من دختر توئم.
هیونجین ناخودآگاه خندید و بوسهای از اعماق قلبش روی موهای یونجی کاشت.
بعد از عمل یونجی، کبدش کاملا بهبود یافته بود و دیگه نگرانیای بابت که هر لحظه ممکنه دخترش رو از دست بده، همراه هیونجین نبود.
صدای باز شدن در، اضطراب هیونجین رو بیشتر کرد، اما یونجی همچنان بیخیال به صفحهی تلویزیون خیره شده بود.
جونگین وارد خونه شد و با لبخند به پدر و دختری که توی بغل هم مشغول فیلم دیدن بودن نگاه کرد.
_چه افتخاری! دارم زیباترین صحنهی دنیا رو میبینم.
یونجی طوری که انگار تا قبل حرف جونگین، متوجهی حضورش نشده بود، بلند شد و بدو بدو به سمتش رفت.
_اینی اوپا!
جونگین روی زانوهاش نشست و یونجی رو در آغوش گرفت.
_حال ملکه کوچولوی خونه چطوره؟
یونجی دستهاش رو دور گردن جونگین حلقه کرد و گفت:« حالم عالیه.»
جونگین همین طور که یونجی توی آغوشش بود، بلندش کرد و به سمت کاناپه رفت.
کنار هیونجین نشست و یونجی رو هم روی پاهاش نشوند.
_خیلی خب خانم کوچولو، موضوع مهمی که میخواستی بهم بگی چی بود؟
یونجی نگاهی به هیونجین انداخت و وقتی مطمئن شد زمان گفتنش رسیده، دست جونگین رو گرفت.
_اوپا، میدونی من واسه چی زنده موندم؟
تعجب جونگین از این حرف یونجی، از توی چشمهاش خونده میشد و هیونجین داشت توی دلش به پسر روبهروش میخندید.
یونجی قبل از این که جونگین بخواد سوالی بپرسه، حرفش رو ادامه داد تا بیشتر از این وقتشون تلف نشه.
_من هنوز اینجام تا بتونم تو و باباییم رو به همدیگه برسونم.
جونگین چند بار پشت سر هم پلک زد و سعی کرد تپشهای قلبش رو کنترل کنه.
_چیکار کنی؟
یونجی کلافه پوفی کشید و سرش رو کج کرد. آیکیوی جونگین کی انقدر پایین اومده بود؟
_میخوام تو و بابام باهم ازدواج کنین.
نگاه متعجب جونگین، این بار سمت هیونجین برگشت و با لبخند بزرگ روی لبش مواجه شد.
کم کم لبخند راهش رو روی لبهای جونگین پیدا کرد و بوسهی محکمی روی موهای یونجی کاشت.
_میشه از این به بعد به جای اوپا، پاپا صدات کنم؟
جونگین سری تکون داد و دستهای کوچیک یونجی رو توی دستهاش فشرد.
_با کمال میل ملکه کوچولو.
یونجی ذوق زده، جیغ آرومی کشید و نگاهش رو بین هیونجین و جونگین چرخوند.
_خیلی خب، الان من میرم توی اتاقم تا شما دو تا همدیگه رو بوس کنین.
از وسط اون دو نفر بلند شد و بدو بدو به سمت اتاقش رفت. در اتاق رو نصفه بست و از پشت در به هیونجین و جونگین خیره شد.
هیونجین، دستهای گرم جونگین رو گرفت، دست راستش رو بالا آورد و بوسهای روش کاشت.
_ممنونم که این چند سال کنارم بودی، لطفاً بذار بعد از این من تکیهگاهت باشم.
جونگین سرش رو جلو آورد و اولین قدم رو برای بوسیدن لبهایی که چندین سال منتظر چشیدن طعمشون بود، برداشت.
یونجی با ذوق صحنهای که میدید رو با دوربین کوچیک صورتی رنگش، ثبت کرد و از اتاقش بیرون پرید. با بیشترین سرعت به سمتشون دویید و خودش رو توی آغوش عزیزترین افراد زندگیاش پرت کرد.
یونجی بالاخره خانوادهای که میخواست رو برای خودش ساخته بود. و از نظر هر سهی اونها، قرار بود به خوشبختترین خانوادهای که وجود داره، تبدیل بشن.
YOU ARE READING
Dad's Breath
Fanfiction"_به آخرین نفسهای دخترم قسم، اگه با آرزوی در آغوش گرفتنت ترکم کنه، میفرستمت اون دنیا تا اون جا هر چقدر دلش میخواد باهات وقت بگذرونه."
Dad's Breath
Start from the beginning