کوک : نظرت درباره اینجا چیه ؟!
نگاهش خیره به جیمین بود پرسید ...
جیمین: قشنگه ... خیلی
بدون اینکه نگاهش به کوک بده گفت ...
کوک : نه به اندازه تو
به ارومی لب زد ... ولی مطمئن بود که جیمین هم شنیده ...
ناخوداگاه لبخند ریزی روی لبای جیمین نشست ... جیمین میتونست ضربان قلب ذوق زده شو حس کنه ... انگار قلب بی جنبه اش منتظر یه تعریف یا یه آغوش از طرف اون ناجی غربیه بود .... نگاه لونا با لبخند بین اون دو نفر میچرخید...
که یکی از نگهبانان وارد اتاق شد ...
+ ارباب چمدون اقای پارک رو اوردیم
جیمین بلافاصله بعد از شنیدن حرف مرد ... فورا از اتاق خارج شد ...  نگاه کوک با لبخند دنبالش میکرد .... خواست دنبالش بره که با صدای لونا متوقف شد ...

لونا : قرار ارباب جوان پیش ما بمونن؟!
نگاه متعجب کوک سمت لونا برگشت ...  با دیدن لبخند لونا و چشمای منتظرش ... چند لحظه طول کشید تا متوجه منظور لونا بشه ... پوزخندی زد..‌.
کوک: چه زود جای منو گرفت ...
لونا: دیدن رفتار امروزت برام کافی بود ... تا بفهم اون قرار صاحب همه اینا باشه حتی تو ...
با شنیدن جمله اخر لونا لبخندش پررنگتر شد ... حق با اون بود ... جیمین خیلی وقته که صاحب قلبش بود ..‌.
کوک : پس جوری باهاش رفتار کن ،که لایق صاحب عمارت جئون  
بیرون رفت .... نگاه خوشحال لونا بدرقه اش میکرد ... کوک بعد از بیرون اومدن از اتاق یادگار ... با دیدن جیمین که داشت چمدون از پله ها بالا می‌برد ... سمتش رفت ...

&&&&&&&
جیمین بعد از آخرین پله چمدون روی زمین گذاشت ... نفس گرفت ... دسته چمدون بالا کشید ... سمت یکی از اتاقا رفت ... این بهترین فرصت بود ... میتونست شانس برای جدا کردن اتاقش امتحان کنه ... شاید هم بعدا کوک یه اتاق جدا بهش میداد ...  ولی نمیتوست ریکس کنه چمدونش به اتاق جئون ببره ...
تصور خوابیدن بغل اون ... باعث میشد تپش قلب پیدا کنه ...
لحظه ای که دستش روی دستگیره در رسید ...
کوک : کجا ؟!
جیمین با شنیدن صدای کوک جاخورد ... مکثی کرد ... سمتش برگشت ... با دیدن ایرو بالا اومده کوک و نگاه متعجبش ... لبخند مصنوعی زد ..

جیمین: یونگی هیونگ گفت اینجا اتاق مهمان ..
کوک: اون وقت چی باعث شده فکر کنی اتاق تو ؟!
با جدیت گفت ... قدم به قدم به جیمین نزدیک تر میشد ...
جیمین: خب ..‌من فکر کردم .... فقط ...
من من کنان سعی داشت حرفش بزنه ... که کوک نذاشت حرفش کامل کنه ...
کوک : نه خیر ... اتاق شما با من یکی
با لحن جدی گفت ... دسته چمدون از دست جیمین بیرون کشید ... سمت اتاق خودش رفت ...چشمای مضطرب جیمین دنبالش میکردن ... لبش گزید ...

جیمین: میشه نباشه ؟!
با لحن کیوتی پرسید ... شاید میتونست نظرش  عوض کنه ...
کوک با شنیدن اون لحن لبخندی زد .. سریع جمعش کرد ...
کوک: نه ..
جدی مخالفت کرد ... جیمین کلافه دستی توی موهاش کشید ... دنبالش رفت ... مثل اینکه راهی نداشت ...
کوک چمدون به اتاق لباسش برد ... جیمین هم دنبالش وارد کلوزت روم شد ... منتظر به کوک خیره موند ... کوک هم متقابل به جیمین نگاه میکرد ... حس میکرد ... جیمین چیزی برای گفتن داره .... جیمین با چشماش به بیرون اشاره کرد ... نگاه کوک سمت در رفت و برگشت ولی هنوزم همونجا بود .... جیمین با فهمیدن اینکه اون هیچی نفهمیده اهی کشید ... 

معجزه‌ قمار Where stories live. Discover now