"امیدوارم کابوس ببینی." من گفتم، نیشخندی زد و پیشونیمو بوسید.

"شبت بخیر." کنارم دراز کشید و مطمئن شد بینمون فاصله هست.

به سقف خیره شدم و به نفس هاش گوش دادم. نفس های اون در نهایت آروم شد که نشون میده خوابیده.

دستی به پیشونیم زدم که اون دو بار بوسیدش. اون تنها کسیه که اینکارو با من کرده.

حس خوبی داره.

لالیسا

از خواب بیدار شدم که جنی روم خوابیده بود. صورتش تو گردنم فرو رفته و دستاش دور کمرم حلقه شده.

اون خوابش سنگینه. انتظار نداشتم که اینجوری بخوابه.

اگه من تو خواب آب دهنم میریزه، جنی تو خواب ورزش رزمی میکنه. دیشب، اون خیلی بهم لگد زد.

اون طرف منو دزدید پس من رفتم طرف اون اما اون دوباره اون طرفو دزدید. دیشب اینکارو ادامه دادیم تا اینکه من دیگه به اونور نرفتم.

انگار فقط میخواست رو من بخوابه. روم غلتید و مثل خرس عروسکی محکم بغلم کرد.

خب، من بدم نمیاد تا وقتی که اون صاحب من باشه، هیهی.

ناگهان حرکتی انجام داد که نشون میده داره از خواب بیدار میشه. روی شکمم نشست و با دستای کوچیکش چشماشو مالید.

"صبح بخیر، کراشی." با لبخند بزرگ که روی صورت زیبام نقش بسته بود باهاش روبرو شدم.

"صبح بخیر." اون کنارم ایستاد و نیمه خواب به سمت حموم رفت.

خیلی خوبه که صبح بیدار شی و اونو با چهره برهنه و بدون مسواک زدن ببینی.

منتظر موندم تا روتین صبحشو تموم کنه. اون با لباس متفاوت از حموم بیرون اومد.

"بیا بریم پایین. من عمو و خاله رو بهت معرفی میکنم." چیزی گفت که باعث شد پوزخند بزنم.

"ما هنوز باهم نیستیم، اما تو از قبل میخوای منو به اقوامت معرفی کنی." شوخی کردن که اون چشماشو چرخوند.

از اتاق خوابش بیرون رفتیم و به سمت آشپزخونه رفتیم که فکر کنم عمو و خاله داشتن صبحونه میخوردن.

به محض دیدنشون سریع بهشون تعظیم کردم و با صبح بخیر باهاشون احوالپرسی کردم. جنی کنار خالش نشست، و به خودش زحمت نداد منو بهشون معرفی کنه.

به طرز ناخوشایندی جلوشون می‌ایستم که با چشمای کنجکاو نگام میکنن.

"آنیونگاسیو، من لالیسا مانوبانم." لبخند مضطربی زدم.

نمیدونم چرا انقدر عصبیم. اینطور نیست که بخوام ازشون طلب خیر کنم و بذارن با خواهرزاده‌شون ازدواج کنم.

"میتونی بشینی و باهامون غذا بخوری." عموی جنی گفت.

کنار مرد ناشناس نشستم چون اشاره کرد کنارش بشینم. یه کاسه برنجو جلوی من هل داد.

Capitan Bitch | Jenlisa (translated) Where stories live. Discover now