«اگر برنگردی به قصر... همه چیز رو به پادشاه می‌گم. مطمئن باش بعد از جین که کاملاً نابود خواهد شد، تو هم برای همیشه نابود می‌شی... اگر دونسنگ عزیزت بفهمه به‌خاطر سکس پستت رو رها کردی!»

قلب هوسوک یک تپش جا انداخت. بدنش داغ کرده بود و حس می‌کرد از سرش دود بلند می‌شه. فکش از شدت فشار دندون‌هاش روی هم درد گرفته بود و توی دلش خودش رو بابت اون یک شب لعنت کرد. یک شبی که عواقب جبران‌ناپذیری داشت. با وجود داغِ روی دلش هنوز هم نتونسته بود اون شب رو فراموش بکنه و این شاید سخت‌ترین قسمت ماجرا بود. نمی‌تونست منکر چیزی که حس کرده بود بشه. جین ارزشش رو داشت؟ شاید چیزی توی مغزش می‌گفت آره... اون ارزش نابودکردن خودش رو داشت.

«حرف دهنت رو بفهم جیمین!»

جیمین با عصبانیت غرید: «مگه همین نیست؟ مگه به‌خاطر جین و اغواگری‌های احمقانه‌اش ملکه رو تنها نذاشتی؟!»

هوسوک هم درست مثل خودش جواب داد: «من برنمی‌گردم! این رو توی مغزت فرو کن!»

جیمین مجبور بود از آخرین سلاحش استفاده بکنه. اگر یونگی اینجا بود احتمالاً با یک نیشخند گوشه‌ی لبش بهش نگاه می‌کرد و بابت تند رفتنش سرزنشش می‌کرد. درحالی که جیمین می‌دونست
اون عوضی چقدر از تصمیماتی که می‌گیره راضیه.

«پس به پادشاه همه چیز رو می‌گم... همین امروز... جین تا ابد
تبعید می‌شه... شاید حتی بتونم با قدرتم پادشاه رو جادو کنم تا دستور مرگ جین رو بده... نظرت چیه؟ دوست داری همین‌جا توی طبیعت دفنش کنی؟»

هوسوک چنگی به موهاش زد و نفسش رو کلافه و پرحرص بیرون داد. برگشتن احمقانه بود؛ اما درافتادن با پارک جادوگر احمقانه‌تر بود...

هوسوک از قدرت‌های اون باخبر بود. و البته تأثیر و نفوذش روی تهیونگ...

تهیونگ... حتی آوردن اسمش هم براش غریب شده بود. چطور می‌تونست برگرده و توی چشم‌های دونسنگش نگاه بکنه، وقتی تمام زندگی‌اش رو با اهمال‌کاری‌هاش از چنگش درآورده بود؟

اصلاً بعداز کناره‌گیری از قدرت و مقامش باز هم می‌تونست برگرده؟

«خودت می‌دونی من دیگه هیچ قدرتی ندارم... من تبعید شدم جیمین... با خواست خودم!»

جیمین از جاش بلند شد. شنلش رو از گردوخاک پاک کرد و همون‌طور که شاخه‌های خشک رو از روی پارچه‌ی مخملش جدا می‌کرد گفت: «این دیگه به خودت بستگی داره... تا شب برنگردی جین توی دردسر می‌افته... همین الانش هم نامجون ازش کینه داره... و البته من... می‌دونی که ملکه چقدر برامون ارزشمند بود!»

با اتمام حرفش چرخید و از هوسوکی که به‌شدت اخم‌هاش توی هم رفته بود دور شد. اون عوضیِ کوچولو چطور جرأت می‌کرد تهدیدش بکنه؟ اون هم با جون سوکجین؟

𝖛𝖆𝖒𝖕𝖎𝖗𝖊 𝖕𝖗𝖊𝖞 «vkook»Where stories live. Discover now