21.My Heartbeat 2

Start from the beginning
                                    

رفتم سمت کمدم بعد از کلی گشتن یه بلوز پیدا کردم که منو عین بدبختا و بی خانمانا نشون نده ماله چند سال پیش بود ولی خیلی نپوشیده بودمش راحت نوبدم توش همونو پوشیدم و موهام یه شونه کردم زدم بیرون تا مدرسه اش یه تاکسی گرفتم و خودمو رسوندم وقتی وارد شدم برام جالب بود

مدرسه های زمانه ما کجا اینجا کجا اونوقت بچه ها بازم از درس فراری ان داشتم سمت ساختمون مدرسه میرفتم که متوجه شدم یه سری ها بهم نگاه میکنن نمیدونستم چرا؟ اولین بار بود وقتی بیرون می‌امدم کسی بهم نگاه میکرد البته نگاه خارج از خشم و نفرت چون همسایه هام همیشه میخواستن سر به تنم نباشه

توی راهرو که رفتم دخترا از جلو راهم کنار میرفتم و باهم پچ پچ میکردن برام مهم نبود چی میگن همینطور که توی راهرو جلو میرفتم دیدمش موهاش بین اون جمعیت برق میزد با چندتا پسر هم سن خودش بود و داشت میخندید بازم یه اولین بار دیگه اولین باری که دیدم اینقد راحت داره میخنده

دوستش بهم خیره شد و بعدم یه چیزی گفت که نمیشد فهمید چیه ولی باعث شد سهون سرش رو برگردونه تمام سعی ام رو کردم چهره ام رو بی تفاوت نشون بدم به دوستاش یه چیزی گفت و بعد از چند لحظه به سمتم امد سرجام ایستادم تا امد جلو و با یه لحن سرد سلام کرد قلبم گرفت ولی خود کرده را تدبیر نیست منم مثل احمقایی که با خودشون لج کردن با لحن سردتر گفتم "دعوا کردی؟"

سریع جوابمو داد خوشبختانه دعوا نکرده بود منو برد سمت دفتر جلو دفتر که رسیدیم به سمتم برگشت دو قدم باهاش فاصله داشتم ازم خواست مثل یه قیم خوب رفتار کنم میدونستم چی میخواد سکوت کردم و رفتیم تو معاونش اول منو نشناخت ولی بعد باهام احوال پرسی کرد تقریبا 5 بار مدارکمو چک کرد باور نمیکرد من قیم سهون باشم میخواستم بهش بگم احمق جان من 526 سالمه به اندازه کافی سن دارم ولی فقط جواب فضولی هاشو با ادب دادم تمام آموزش‌های ادابِ رفتار با دیگرانی که از کودکی مادرم بهم داده بود رو به صورت مدرن ارائه دادم ولی هربار به سهون میرسیدم نمیتونستم دروغ بگم حقیقت رو با صداقت می‌گفتم

بلاخره این مصاحبه اشون تموم شد تمام مدت سهون پشت سرم ایستاده بود و حس نزدیک بودن بهش برام کافی بود ولی یه چیزی بدجور داشت اذیتم میکرد نمیتونستم تمرکز کنم مخصوصا بعد از بدرقه معاونشون و تنها شدنمون توی راهرو به وضوح میشنیدمش یه صدا بود صدای یه قلب نه دوتا قلب یکی دور تر یکی نزدیکتر این صدا فقط توی موارد خاص به گوش یه شکارچی میرسه یکیش حضور یه فراریه گم شده اس یکیش نزدیکیه یه رانده شده اس و البته دو رگه ها مهمم نیس از چه نژادی باشن هرکدوم از اینا میتونست این صدا رو ایجاد کنه (با همه این موجودا به زودی آشنا میشین) ولی حالا من دوتا از این صدا رو میشنیدم مطمئنا دوتا موجود غیرانسان جز من و سهون اونجا بود ولی این مدرسه جز منطقه من نبود و حقم نداشتم توی کار شکارچی مسئولش دخالت کنم نفس عمیقی کشیدم باید میرفتم پس با یه روش خیلی نامناسب ازش خداحافظی کردم بهش گفتم مجبور نکنه دیگه اونجا برم اونم معذرت خواست تنها چیزی که توی ذهنم امد این بود 'آخه برای چی؟' راهمو کشیدم که برم ولی نتونستم حرفمو نزنم "قبل از 9 خونه باش" و از اونجا امدم بیرون نگرانش بودم حس خوبی به این مدرسه نداشتم مخصوصا حضور دوتا غیرانسان حسم رو بدترم میکرد

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now