تهیونگ: آروم باش یونگی درست میشه. من به کسی چیزی نمیگم.

یکم که اوضاع آرومتر شد سوار ماشین شدن. تهیونگ پشت فرمون نشست چون یونگی انقدر دستاش میلرزید که نمیتونست رانندگی کنه. خواست سمت خونه بره که یونگی بهش گفت برگردن شرکت.

یونگی با شونه های افتاده وارد اتاقش شد.
تهیونگم که هنوز اتاقش آماده نبود همراهش اومد.

یونگی: بگو برات تاکسی بگیرن برگردی خونه ولی چیزی به کسی نمیگی. محموله فردا آزاد میشه. کاراش رو فردا بیا انجام بده.

تهیونگ: هوسوک چی؟

یونگی: نمیدونم. تونستی ببرش کمکت کنه. نتونستی اذیتش نکن. به هر حال وظیفه اون نیست.

تهیونگ: از موقعی که برگشتی میزتو درست نگشتی نه؟

یونگی: چطور؟

تهیونگ: یکم به اطرافت بیشتر دقت کن هیونگ. این اتاق یک ماه دست هوسوک بود و اون جای تو پشت اون میز بود. نمیخوام با این حال تنهات بذارم.

یونگی: برو ته فردا میبینمت. من حالم خوبه.

تهیونگ ناچار از در بیرون رفت که با هوسوک مواجه شد.
هوسوک انگشت اشاره رو روی بینیش قرار داد تا به ته بفهمونه که نباید نشون بده اینجاست. اروم اشاره کرده بره و بعدا بهش زنگ میزنه.

تلفن منشی زنگ خورد.
هوسوک به اونم اشاره کرد حرفی نزنه. خوبی یک ماه بدون یونگی شرکت گردوندن این بود که حالا همه ازش حساب میبردن و به حرفش گوش میدادن.

منشی بعد از شنیدن حرفای یونگی وسایلشو جمع کرد و آروم رو به هوسو‌ک گفت : به من گفتن امروز مرخصم شرکتم تعطیله.

هوسوک سری تکون داد و خداحافظی کرد.

تقریبا شرکت خالی شده بود و صدایی نمیومد. یونگی بیشتر به حرف تهیونگ فکر کرد. روز میز رو نگاه کرد. توی کشو ها. روی دیوار. توی اتاق استراحت مخفیش. چیزی نبود. یکم با خودش فکر کرد. هوسوک زرنگ تر از این حرف بود. قسمت های مخفی تخت رو با دست گشت. حق با تهیونگ بود. یه عکس اونجا بود. مشخص نبود چه زمانیه ولی موهاش رنگ وقتی بود که توی آمریکا بود. حتی قبل اومدنش. هوسوک از کجا این عکسو داشت؟ پشت عکس رو نگاه کرد.
*این عکس رو با کلی سختی به دست آوردم. رنگ موهات باعث میشه قلبم تند بزنه. چجوری انقدر خوشگلی یونگی؟*
اشک از چشمای یونگی پایین افتاد. اون واقعا هوسوک رو دوس داشت. اون وقتی که برچسب قاتل روی پیشونیش خورد فهمید دیگه حق نداره کسیو بخواد.
هوسوک از اون همه سکوت تعجب کرده بود. نگران شد. سمت در رفت که ناگهان با شنیدن صدای شکستن چیزی ترسید.

یونگی عصبی بود. بعد سالها بالاخره انگار داشت میفهمید با زندگیش چیکار کرده. اون یه قاتل بود که حتی نمیدونست چند نفرو کشته. اشکاش از چشاش میریخت. وسایل روی میز رو ریخت پایین. ظرفای روی میز کنفرانسش رو پرت کرد سمت دیوار. صدای گریه هاش دل هوسوک رو آتیش میزد. انقدر که پشت در اتاق نشست روی زمین و پا به پای یونگی گریه کرد.
یونگی دست مشت کرده اش رو کوبید توی آینه رو دیوار.
آینه شکست و خورده هاش توی دستش فرو رفت. از درد داد کشید. هوسوک طاقت نیاورد و در رو باز کرد و با دیدن یونگی وسط اون همه شیشه سریع دویید سمتش. بلندش کرد و کمک کرد وایسه. لباساش رو تکوند. بغلش کرد تا ببرتش رو تخت توی اتاق. یونگی ماتش برده بود اون اینجا چیکار میکرد؟ خواست از بغلش بیاد پایین.
هوسوک: آروم بگیر یونگی. هر دومون میخوریم زمین وسط این شیشه ها.
آروم اونو رو تخت نشوند و پایین پاش نشست. نگاهی بهش انداخت تا ببینه کجا ها آسیب دیده. دستش رو توی دست گرفت و نگاه کرد. یونگی خواست دستش رو از توی دست هوسوک بکشه ولی هوسوک اجازه نداد.

the only WayWhere stories live. Discover now