هوا گرگ و میش بود و لوکاس دوربین شکاری ای رو که روی دور ترین نقطه های مسیرشون متمرکز شده بود، پایین آورد و سمت هندری برگشت.
" به تن بگو تا بیست دقیقه دیگه حرکت میکنیم... به محض طلوع آفتاب. "
شیش سال... شیش سال از وقتی که زمین درگیر یه کابوس همیشگی شد، میگذشت. کابوسی که اولین نشونه های تاریکش روی زندگی مردم ژاپن سایه انداخت. پارازیتی ناشناخته که از ناکجا سر درآورد و یکی یکی شروع به گرفتن جون تعداد زیادی از مردم ژاپن کرد... این فقط شروع یه دوره ی تموم نشدنی از یه کابوس شبانه بود. بیماری ای که از توکیو شروع شد و تو مدت کوتاهی تمام کشور رو در بر گرفت. دولت ژاپن عملا فلج شد و اوضاع از کنترل خارج شده بود. بین کسانی که به بیماری مبتلا شده بودن، تعداد زیادی جونشون رو از دست میدادن. اما انگل هر روز شروع به تغییر شکل و سازگار شدن کرد و بین بیمارا افرادی بودن که بنظر میرسید نسبت به بیماری مقاوم شده بودن. اون ها نمردن، اما رفتار ها و واکنش های غیر عادی ترسناکی از اون ها به ثبت رسید. خشونت، تمایل به قتل عام و خونخواری و نشونه هایی از تغذیه از بدن انسان های دیگه. به این موجودات اسم "آکوما" داده شد، که به ژاپنی به معنای اهریمن بود. اهریمن زنده ای که هر شب خونخوار تر میشد. از لابهلای تمام اجساد قربانی ها، اونهایی که بدنشون شروع به همزیستی با پارازیت کرد و به آکوما تبدیل شدن، حواس چندگانه اشون به طور غیر عادی رشد کرده بود، سطح قشر مغزشون وسعت بیشتری گرفته بود و هوش حسی زیادشون تحت کنترل غریزه ی بقا اشون بود.
تو کمتر از هشت ماه نیمی از جمعیت توکیو قتل عام شدن و تنها واکنش جوامع بین المللی قرنطینه کردن ژاپن، برای جلوگیری از شیوع بیماری در سطح جهانی بود. اما نتیجه موفقیت آمیز نبود. با پیدا شدن اولین نشونه های بیماری تو مجارستان و هلند، زمان به سرعت مقابل تمام تلاش های جامعه پزشکی، برای نجات دنیا ایستاد. اوضاع بدون وقفه از کنترل خارج شد و بنظر میرسید علائم جدید نشون دهنده ی پیچیدگی و قدرت گرفتنِ بیشتر پارازیت بود. از بین قربانی ها بچه ها یا افراد سالخوره و اونهایی که بدن های ضعیف تری داشتن، خیلی زود تسلیم انگل میشدن و جونشونو از دست میدادن، اما جمعیت زیادی از اونها به میزبانی انگل ادامه دادن و با تغییراتی که تو ساختار مغزشون بوجود اومده بود، آکوماهایی میشدن که فرمانروایی زمین رو برای نسل های آینده به دست میگرفتن.
فقط طی چهار سالِ اول، بشریت مقابل تاریک ترین اهریمنی که تابهحال باهاش روبرو شده بود، به زانو در اومد. هیچ امیدی برای پس گرفتن زمین و برگشتن زندگی آروم انسان ها باقی نمونده بود. انسان هایی که باقی مونده بودن، تو دسته های کوچیکی پراکنده شدن و برای زنده موندن تلاش میکردن و هر روز تعدادشون کمتر میشد. خبر های مربوط به دونه دونه حذف شدن گروه های مختلف خیلی سریع پخش میشد و هر روز ناامیدی سایه ی سنگین تری پیدا میکرد. به زودی همه جای زمین تبدیل به امپراطوری شبانه آکوما ها شده بود. موجوداتی که حواس چندگانه اشون به قدری ارتقاء پیدا کرده بود، که زیر نور و گرمای خورشید توانایی فعالیت نداشتن، اما از تمامِ شب برای غارتگری و کشت و کشتار استفاده میکردن. موجوداتی که تو نگاه اول هیچ فرقی با آدم های معمولی نداشتن، اما به محض اینکه تشخیص میدادن تو یکی از اونها نیستی، چنگال ها و دندونای تیزشونو بیرون میاوردن و چهره ی واقعی اشونو نشونت میدادن... و سی ثانیه بعد... تو یا کشته میشدی... یا به عضوی از اونا تبدیل میشدی.
YOU ARE READING
Arisen From The Ashes [WayV]
Fanfictionبعد از گذشت شش سال از یک فاجعه انسانی که نسل بشر رو به مرز انقراض کشوند و بقاء اون هارو با چالش سختی روبرو کرد، گروهی از بازماندگانی که در تلاش برای زنده موندن، مجبور به کوچ شدن تا جای امنی روی زمین پیدا کنن، خودشون رو در آستانه تصمیم برای نجات جهان...