:من . .. من مادرمو کشتم .... برادرمو کشتم

زین دستشو رو شونه ی هری گذاشت

:تو نکشتیش

هری دستشو پس زد

:ولی اجازه دادم ....

نفس نفس زد و سرشو پایین انداخت

:اون مورد توجه همه بود چون توی مهمونی ها با افتخار اسمشو صدا میزدن و برای زدن پیانو دعوتش میکردن , ۱۲ سالش بود ولی تو جمع بزرگ های خاندان مینشست , همیشه روی پای مادرم جا داشت همیشه میخندید و حتی براش مهم نبود فردا چی میشه

دستشو به فرمون گرفت و بیرون و نگاه کرد

:بهش حسادت نمیکردم , ازش بدم میومد , حس میکردم داره خاندان و نابود میکنه یه پسر که مثل دخترا مهربونه پیانو میزنه و همیشه با مادر میچرخه ... وقتی پدر و کشتن اوضاع خیلی تغییر کرد همه چیز داشت سمت توطئه میرفت ....پس کی باید میراث و جلو میبرد !

:قرار شد ادوارد و به امریکا ببرن و ما ایتالیا بمونیم اما چیزی که تو کافه شنیدم باعث شد زیر پای پدرت بشینم که منو به امریکا ببره ... شنیدم که میخواستن به استایلز گوش مالی بدن با خودم فکر کردم اونا دنبال پسر بزرگ تر میگردن و به زن ها کاری ندارن حتی به ادوارد فکر هم نکردم پس فقط خواستم با نجات خودم میراثمونو حفظ کنم

:تو نمیدونستی هری نمیدونستی قراره چی بشه اونا ممکن بود بلوف بزنن

:اما میتونستم هشدار بدم

:تو فقط دوازده سالت بود تو یه بچه بودی

:من فرار کردم و خانوادمو تنها گذاشتم من احمق بودم

و زین دیگه چیزی نگفت با وجود اینکه افکار ما تو بچگی کاملا عجیب و غیر منطقی عمل میکنن توی دنیایی از کلیات میتونن براحتی از روابط بگذرن اما هری نمیتونست این بخش از اشتباهش که در نهایت از دست دادن مادرشو بهمراه داشت و ببخشه

زین هری رو مجبور کرد بذاره اون رانندگی کنه و بعد رسیدن به باتلو جمیز و پیتر رو دیدن که معلوم بود منتظر اونجا ایستادن پس هری بلافاصله همراه اون دو نفر سمت اتاق کارش رفت

پیتر : برمبر گزارش فرستاده خانوم مورگن رو دیده و منتظر مستقر شدن برادرتونه

هری برگه ی دست پیتر رو گرفت

:به برمبر پیام بدین اونجا رو خالی کنه ادوارد خودش متوجه میشه و تو موقعیت قرار میگیره

وقتی پیتر پیام هری رو نوشت از اتاق بیرون رفت و هری به جیمز نگاه کرد

روی برگه چیزی نوشت و سمت جمیز چرخوندش و با تکون دادن سرش باعث شد زین شروع کنه به حرف زدن در مورد اطلاعات بدرد نخور که نیازی نبود هری بهشون جوابی بده

LET ME FOLLOWWhere stories live. Discover now