منو داشت ؟ مگه من اصلا به چه دردش میخورم ، مگه میتونم ازش مراقبت کنم ؟ نجاتش بدم ؟ یا حداقل کنارم باشه که شبا موقع کابوس دیدن نترسه ؟

نامجون راست میگه من فقط به عروسک خوشگلم که بدرد زیر خواب بودپ میخوردم و فقط همین کارم درست انجام نمیدم و توش گند نمیزنم .

ازش متنفر ، از شنیدن صداش سرم درد میگیره ، از حس کردن بوش حالت تهوع میگیرم و نمیتونم با دیدنش گریه نکنم .

اگر اون لعنتی قبل از این که بهم تجاوز کنه پول رو به بیمارستان داده بود ، تنها کسم ، حامیم الان زنده بود ، من که به هر حال قرار بود زیرش جون بدم چرا قبلش برام این کار رو انجام نداد وقتی میدونست هیچ راه فراری ندارم .

اون همه چیزمو ازم وحشیانه گرفت ،اولین بوسم رو ، اولین رابطه جنسیم رو و تنها کسی که تو زندگیم برام باقی مونده بود و واقعا دوسم داشت .

بغض داشت خفم میکرد ، نیاز داشتم با یکی حرف بزنم ، دلداریم بده ، دردم رو باهاش قسمت کنم و کنارم گریه کنه .

ولی اون عوضی حتی گوشی مبایلم رو ازم گرفته بود و برام هیچ ارتباطی با دنیای بیرون نزاشته بود ،دلم یونگی رو میخواست حتی صداشم میتونست ارومم کنه ولی اون حتی حق شنیدن صدای برادرمم بهم نمیداد.

خودش گفته بود ترجیح میده مثل مرده متحرک پیشش باشم تا اصلا پیشش نباشم ، به ارزوش رسیده بود واقعا الان مثل یه مرده بودم که اطراف میدید ، میفهمید چه بلایی داره سرش میاد ولی کاری ازش بر نمیومد.

اون پسر مرموز داخل اتاق شد ، نگاهی به من کرد ، گوشه اتاق نشسته بودم و زانوهام رو بقل کرده بودم .

به طرف تابوت رفت گل سفیدی روی اون گذاشت و بعد از احترام گذاشتن به به تابوت خاله ، روی زمین روبروم نشست .

فکر کنم برادر نامجون بود ولی خیلی باهاش فرق داشت حداقل تو‌ نگاه با هم فرق داشتن ، نگاه نامجون پوچ و تاریک بود ولی تو نگاه این با تمام پوچیش برق دلسوزی دیده میشد .

یاد معشوقش افتادم ، عادت کرده بودم همه با نفرت نگام کنن حتی مادر واقعیم ولی نفرت این ادم فرق داشت ترسناک تر بود ، خیلی ترسناک تر .

البته حتی دیگه به نگاه و گوشه و کنایه های اونم عادت کرده بودم و برام عادی شده بود .

دوباره تمرکزم رو روی ادم جلوم گذاشتم ، اون هم به من خیره شده بود ، نگاهامون با هم حرف میزد .

تنها کسی بود که شاید دلش برام سوخته بود ، تنها کسی که با نفرت یا شهوت نگاهم نمیکرد بلکه رنگ‌ و بوی نگاهش فرق داشت تازه با این که چیزی یادم نمیومد ولی به شدت برام اشنا بود ، پس تنها کسی بود که میتونستم بهش اعتماد کنم ، تنها شانسم بود پس باید امتحانش میکردم.

Love or hate?!Where stories live. Discover now