سهون:

دوباره تاریخ داشت تکرار میشد...
اما اینبار به دست خودش..

. . .

لوهان:

همونطور که وسایل بی استفاده ای که تو کارتون جمع کرد بود و بلند میکرد از شیومین پرسید که تو کدوم کمد جاش بده..

_اوه نه، اینجا انبار داریم..
_انبار؟تاحالا ندیده بودمش!
_اره، انبار مخفیه.
بده خودم وسایلو میبرم...
_اها...

جواب داد و به فکر فرو رفت..
اون همه جارو گشته بود، اگه انباری وجود داشت یعنی...
امیدوار بود شانسی براش باقی مونده باشه. اگه شانس میاوورد اون مدارک لعنتی رو توی خونه پیدا میکرد!

سریع از پشت شیو رو بغل کرد و همونطور که خودشو براش لوس میکرد باهاش به سمت انباری رفت.
انباری خیلی تمیز بود..
مهم تر از اون دوربینی بود که تو انباری ونود داشت..
چرا باید تو انباری دوربین بزاره؟!

آه شیو..
لطفا همون ادمی که میشناختم بمون.
باید یه فکری میکرد..

_اوع...دوربین داری اینجا؟؟؟..
_اهوم اره..
چند بار اینجارو دزد زده!
_وای.. توکه چیزیت نشد شیییووو
_نه بیب من نبودم..

نمیدونست چرا..
اما حالش بد شد، از دروغ متنفر بود و شیومین خیلی راحت بهش دروغ میگفت..
حداقل یه دلیل قانع کننده میاوورد...
انبار مخفی رو دزد زده، یه انبار رو، انباری که دوربین داره و مدل اون دوربین تازس و تازه وارد بازار شده..
از اینکه احمق فرض میشد ناراحت بود.

_مین...
_جانم.
_بیا امشب بیرون شام بخوریم ^^
_هر چی تو بگی بیب!!!

■●■●■●■●■●■●■●■●■●■●■●■●■●■●■●

چانیول:

بدنش هنوز درد میکرد، بیشتر قلبش..
باید کاری میکرد اوه سهون اونو ببخشه.
احمق بود..
صد ها بار این لقبو به خودش داده بود.
واقعا فکر میکرد بخشیده میشه؟؟؟ اون واقعا احمق بود.

بعد از اون تصادف و شکستن پاهاش تنها کسی که تو کره داشت سهون بود بهش خبر داد و اون لعنتی اومد..
اومد و باز شرمندش کرد..
هبچوقت کم نزاشت براش..
و چان کل زندگیشو نابود کرد. البته معلوم نبود! اگه بازم به عقب برمیگشت بازم اون کار اشتباهو تکرار میکرد بازم بکهیونو انتخاب میکرد...عشقشو!

فلش بک:

مثل همیشه سمت نیمکت بک رفت.
_هی بک ببین چ چیز....

با بلند شدن بک حرفش ناگفته موند. اون پسرک سرکش اصلا بهش توجه نمیکرد ولی بلافاصله بعد اومدن سهون زه داخل کلاس تو بغلش پریده بودو پاهاشو دورش حلقه کرده بود.

سهون لعنتی...
سهون قبلا اینطوری نبود! از بچه درس خون کلاس به ارازل اوباش مدرسه تبدیل شده بود و البته...
معشوقه ی سردستشون!

اینجا چان بود که نمیفهمید، باید برای رفیق و عشقش خوشحال باشه یا ناراحت.

فندکی که میخواست نشون بک بده رو توی جیبش فرو کرد و با بغض سمت میزش رفت..
بلاخره بک حق انتخاب داشت، حتی اگه چان نبود و سهون بود. پس چرا این موضوعو نمیفهمید و بازم طرف اون فسقلیه عوضی میرفت که بازم بهش بی توجهی شه؟ شاید مسیح به دادش برسه..

.   .   .

اون روز همه چی ساکت بود غیر حیاط پشتیه مدرسه.
چان تازه خیلی چیزارو فهمیده بود!
افکار کثیف بیون بکهیون انقدر چان رو متعجب کرده بود و توی این چند روز اخیر منکر علاقش به بک حتی پیش خودش میشد...

مثل همیشه به حیاط پشتی رفت و پشت چیز قایم شد.
اونها داشتن بازم یه دخترو تهدید میکردن.

_یاااا ببین...
من حوصله بحث ندارم! تو مخ دوست پسر منو زدی باهااااااش خوابیدی!!!! نمیتونی انکارش کنی من فیلم دارم ازت!!! اگه نمیخوای ابروت توی مدرسه بره هر چی پول داری بهمون بده! تو تو خانواده ی خوبی هستی پس عین ادم حرف گوش کن!!
(کمی مکث کرد)
چشمممممتو نشنیدمممم جندههه...

_ام...اما من نمیتونم اینکارو بکنم.. خواهش میکنم بکهیون..
_اسم منو به زبون نیار جنده کوچولو! تو با همین دهن داشتی دیک دوست پسر منو قورت میدادی!!! یادت نمیاددددد؟؟!؟!؟؟
_اما شماااا از همون اول هدفتون همین بووود

دخترک گریه میکرد و چان ناخوداگاه هم ناراحت بود هم محو پسرک با جذبه شده بود..
خودشم نمیدونست چه کوفتی داره تو ذهنش میگذره.

بکهیون جلو رفت و یقه ی یونیفرم دخترو گرفت.
تمام این مدت سهون فقط با پوزخند نگاشون میکرد.

_ببین دختره ی...

با لقد ناگهانیه دختر وسط پایه بکهیون سهون و و بقیه سمتشون رفتن و چان ناخوداگاه نیم خیز شد تا به کمک بکهیون بره.
بکهیون مشت محکمی به شکم دخترک زد و چان با ترس و نگرانی بهشون نگاه میکرد...
حس خوبی نداشت..

دخترک چندین بار به زمین خورد با هر مشت بک عقب تر میرفت و رو زمین فرود میومد.
سهون سمتشون رفت و خواست بکو عقب بکشه که بکهیون عصبی تر شد، چان بکو میشناخت دوست نداشت سهون در حد یه نگاه هم به کسی توجه کنه و الانم حسودیش شده بود.
بک تقلا میکرد و سهون به بقیه هم گفت که کمکش کنن اما با لقد بک دختر محکم به عقب پرت شد و اینبار نه چشماشو باز کرد نه بلند شد..

همه شکه شده بودن حتی خوده بکهیون!
بک...
چیکار کردی؟!






سلام پرنسسا ^^ چطورین؟
اینم پارت جدید.
ستاره یادتون نره☆

[Dark]•°•°{Heart}Where stories live. Discover now