گاهی وقت¬ها نمی¬شود جلوی بعضی اتفاق¬ها را گرفت. بعضی اتفاق¬هایی که اغلب آدم حاضر است همه چیزش را بدهد تا زمان به عقب برگردد و جلوی وقوعشان را بگیرد. احساساتی داغ و دیوانه¬کننده که هر کسی حق دارد از آن¬ها فرار کند. نمی¬شود درست گفت چرا این خطاهای خطرناک اتفاق می¬افتند، اصلا چرا شرایط جوری پیش می¬رود که کسی وسوسه شود یک تصمیم اشتباه بگیرد؟ اما یک چیز مسلم است؛ هیچکس، هیچوقت نمی¬تواند کسی را وادار به اشتباه کند. اشتباه هم یک انتخاب است مثل تمام انتخاب¬های دیگر...
اون تاک به وضوح درک می¬کرد اشتباه کرده اما حالا که جونگین با یک پوزخند کج رو به رویش ایستاده بود، مثل روز روشن بود که اشتباهش تا حد غیرقابل کنترلی باعث اشتباهات بزرگتر می¬شود. برقی که توی چشمان تیره کای بود، حالت ایستادنش، حتی جوّی که با خودش آورده بود توی خانه، همه یک بو را می¬دادند؛ باج!
جونگین قدم¬زنان کمی جلو رفت. دست توی جیبش فرو کرد و نگاهش را توی خانه چرخاند. خوشش آمد، نه به این خاطر ¬که آپارتمان گرانقیمتی بود. بیشتر به این دلیل که همین خانه باعث می¬شد چند قدم به سانا نزدیک شود. به حقیقتی که از او پنهان شده بود و ارزشش به اندازه یک خانه بود!
اون تاک آب دهانش را قورت داد. مکثی کرد و با این¬که سوالش صد درصد احمقانه بود اما به زبانش آورد: چیزی شده جونگین شی؟
کای به طرفش چرخید. چین ریزی به پیشانیش انداخت و خودش را به بی¬خبری زد: مثلا چی؟
اون تاک دستانش را با شدت بیشتری بهم پیچاند. موقع جواب دادن لکنت گرفت: نـ... ـمی-...دونم... شـ...شما اومدی... خـ... ونه من...
جونگین ابرویی بالا داد و گفت: آها پس اینجا جدی جدی خونه¬ی توئه؟
اون تاک ماتش برد. جونگین تکیه داد به مبل راحتی بزرگ وسط سالن و ادامه داد: مطمئن نبودم برا خودت باشه، اما انگار جدی جدی یه چیزایی می¬دونی که بقیه نمی¬دونن.
بعد حالت صورتش از پوزخند به یک اخم غلیظ تغییر کرد. طوری اون تاک را نگاه کرد که دختر بیچاره حس کرد الان است که زیر نگاهش ذوب شود. حتی صدایش هم به اندازه نگاهش نافذ بود.
- یه چیزی که بابت دونستنش خونه به این گرونیو گرفتی.
بلند شد. جلو آمد، در فاصله چند سانتی متری او ایستاد و ادامه داد: یه چیزی که باعث شده آدم به درد نخوری مثل تو با مینهو توی یه جبهه باشه...
اون تاک عقب کشید، اما جونگین همان قدری که عقب کشیده بود، نزدیکش شد. عطر قوی و تندش مشام دختر را پر کرد: یه چیزی که اگه سانا بدونه از هر دوتون متنفر میشه.
بعد عقب رفت و با دقت به لرزش محسوس بدن او نگاه کرد. اون تاک دستی به موهایش کشید و با صدایی مرتعش انکار کرد: نمی¬دونم... از چی... حرف می¬زنید.
جونگین سری تکان داد و فکرش را بلند به زبان آورد: فکر می¬کنی سانا بدونه؟
نفس توی سینه اون تاک حبس شد. بدنش انگار که تیک گرفته باشد، حرکاتش تقریبا از کنترلش خارج شدند. گلویش خشک شد و چیزی با قدرت یک تپل بزرگ توی سینه¬اش -کوبید. گند زده بود. جدی جدی گند زده بود.
- چی ازم می¬خوای؟
جونگین لبخندی زد. دستش را به گوشش برد و همان طور که لاله گوشش را می¬مالید، زمزمه کرد: حالا شد.
بعد دوباره به همان مبل بزرگ تکیه داد و با سرخوشی دورو برش را دید زد. از این بهتر نمی¬شد!
--------------------------
کیبوم توی آسانسور به تمین برخورده بود. با این¬که هیچ اعصابش را نداشت دوباره پا توی این ساختمان کوفتی بگذارد، اما از صبح گوشیش حداقل پنجاه بار زنگ خورده بود. نصف سونبه¬هایش تاکید کرده بودند که حتما برای تست خصوصی باشد. هرچند در حالت معمول تست خصوصی فقط توسط یکی از مربی¬های کمپانی برگزار می¬شد اما کیبوم مطمئن بود که تمام این آتش¬ها از گور مینهو بلند می¬شود. عمدا او را به کمپانی کشانده بود تا حرصش بدهد.
تمین داشت از روی در شیشه¬ای آسانسور صورت هیونگش را می¬پایید که کیبوم نگاهش را گیر انداخت! با اخم به طرفش چرخید و غرید: عا چیه؟ توام می¬خوای بیای برا تست خصوصی؟
تمین بی¬خبر گفت: از کجا فهمیدی؟
کیبوم با باز شدن در آسانسور با حرص از آن بیرون زد و غرغر کرد: فهمیدن داره؟! این عوضی نصف کمپانیو خبر کرده برا این تسته!
تمین که گردنش را خاراند و بی¬تفاوت پرسید: تست کیه مگه؟
کیبوم تقریبا مطمئن شد که مینهو چیزی از آن مزخرفاتی که درباره دختر هایسان گفته بود را به کس دیگری نگفته، هر چند اگر می¬گفت هم تمین پرت¬تر از این حرف¬ها بود که بخواهد راست و دروغش را تشخیص دهد!
با همان حرص در اتاق انتظار را باز کرد و با دیدن بیست سی نفری که توی اتاق بودند، دود از سرش بلند شد. اعضای سوجو، اکسو و چند نفری هم از ان¬سی¬تی با چندتا از مربی-ها داشتند بلند بلند حرف¬ می¬زدند که با باز شدن در ساکت شدند. کیبوم با صورتی که انگار همین حالا محکم به در خورده نگاهشان کرد و نالید: چه خبره؟
تمین از بغل دستش رد شد، جلو رفت و با بک و بقیه مشغول دست دادن و خوش و بش شد. اینهیوک اشاره¬ای به مانیتور بزرگ روی دیوار کرد و گفت: خودمونم نمی¬دونیم. گفتن بیایم تست خصوصی یکی از بچه¬هارو ببینیم.
کیبوم عصبی غرید: کی گفته؟
تمین زود جواب داد: مهمه مگه کی گفته باشه؟
هیونگش که چپ چپ نگاهش کرد. اضافه کرد: فکر کنم طرف خیلی باحاله که همه اومدن!
کیبوم دستی به پیشانیش زد. یکی از کارکنان کمپانی از توی راهرو به طرف اتاق دوید و گفت: همه چی حاضره، کی میره تست بگیره؟
قبل از اینکه کلمه¬ای از دهان کسی خارج شود، کیبوم سریع گفت: من میام، بریم...
بعد در را رو به بقیه بست و دنبال پسرک راه افتاد.
اینهیوک نگاهی به دونگهه انداخت. دونگهه نگاهی به یسونگ و نهایتا سوهو بود که از تمین پرسید: چش شده؟
تمین نفسی گرفت و با لبخندی صد در صد ساختگی جواب داد: چیزی نیست. خوبه... خوب!
با روشن شدن مانیتور همه¬ی نگاه¬ها از روی او برداشته و به صفحه دوخته شد. بک دست-هایش را بهم کوبید و گفت: شروع شد!
توی قاب مانیتور دختر نوجوانی داخل سالن تمرین شد و دور و برش را نگاه کرد. سهون بی¬اختیار صدایی مثل واوو از خودش درآورد و فکرش را بلند بلند به زبان آورد: چه خوشگله.
در حالت عادی، حتما کلی دست انداخته می¬شد، اما تقریبا همه توی همان نگاه اول تحت تاثیر دخترک توی مانیتور قرار گرفته بودند. جی آن شانزده ساله، با صورتی که کمی دخترانه¬تر و معصومانه¬تر از مادرش بود، فقط توی چند ثانیه دل همگیشان را برده بود. طوری که از هیچکس صدایی در نمی¬آمد.
کیبوم پشت در اتاق تمرین ایستاد و به دوربین گوشه سقف نگاه کرد. بنا به دلایل کاملا معلومی مطمئن بود مینهو با خباثت تمام قصد دارد کل این پروسه را تماشا کند. دندان¬هایش را بهم سایید و در را یک دفعه باز کرد. جی آن تکانی خورد و به طرف در برگشت. کیبوم هنوز درست و حسابی ندیده بود با چه کسی طرف است که حس کرد هاله¬ی مبهمی از یک دختر به طرفش دوید، پرید و محکم بغلش کرد. با بدخلقی او را از خودش جدا کرد و قبل از اینکه بغرد: "هیچ معلوم هست چه غلطی می¬کنی؟" زبانش بند آمد. دختری که رو به رویش ایستاده بود، شباهت فوق¬العاده¬ای به هایسان داشت. اصلا با او مو نمیزد!
کیبوم با سردرگمی دستی به گردنش کشید. هنوز گیج می¬زد که جی آن دستش را گرفت، فشرد و جیغ زنان گفت: کیبومــــا عاشقتم...
کیبوم تفهیم نشده زمزمه کرد: ها...؟
جی¬آن بالا و پایین پرید و دوباره جیغ زد: عاشقتم...
بعد دستش را رها کرد، چند قدمی جلو رفت، دور خودش چرخید و با سرخوشی بی¬حد و اندازه¬ای گفت: عاشق همه¬تونم.... شماها، سوجو، اکسو، ان¬سی¬تی... اینجا... در و دیوار... عاشق هر چیم که روش مهر اس ام خورده باشه!
کیبوم دست به کمر زمزمه کرد: فقطم که تو کار پسرایی...
زمزمه¬اش بلند بود اما جی آن خودش را به نشنیدن زد. از لحاظ فیزیکی شاید توی آن سالن رو به روی کیبوم ایستاده بود، اما از لحاظ روحی یک جالایی چند هزار پا بالاتر روی ابرها بود! اینجا نهایتش بود. نهایت شانس، خوشبختی و هر احساس خوبی که یک نوجوان شانزده ساله می¬توانست به آن برسد. کیبوم درکش می¬کرد اما هنوز دقیقا نمی¬دانست چه اتفاقی دارد می¬افتد. چرا این دختر انقدر شبیه هایسان هست و نیست! شبیهش است چون تقریبا هر عضوی از صورت و بدنش دارند این شباهت را فریاد می¬زنند. شبیهش نیست چون رفتارش، خیره خیره نگاه کردن هایش و حتی زبان ریختن¬هایش مطلقا ردی از هایسان را در خود ندارند.
جی آن اما اصلا متوجه این نبود که کیبوم پنج دقیقه تمام است هیچ حرفی نزده، به طور از هم گسیخته¬ای داشت در مورد عشقشش به تک تک آجرها، آدم¬ها و آهنگ¬هایی که به این کمپانی مربوط می¬شوند می¬گفت که کیبوم سری تکان داد و گفت: اوکی اوکی، فهمیدم! حالا یکم از مهارتاتو نشونم بده.
جی آن یک وری ایستاد، یک دسته از موهایش را عقب زد و دست به سینه گفت: چه جور مهارتی اوپا؟
کیبوم که دیگر تقریبا بی¬خیال شنیدن هر گونه لفظ محترمانه¬ای از زبان این موجود نه چندان مودب شده بود، لبخندی مصنوعی زد و گفت: هر چی که بلدی!
اما تنها یک ثانیه بعد مثل سگ از حرفش پشیمان شد، چون جی آن برخلاف ظاهر صمیمی و دوستانه¬اش تصمیم گرفته بود از قسمت جذابش شروع کند. اول چند قدمی فاصله گرفت بعد یک دور چرخید و در نهایت کاملا روی زمین دراز کشید. حرکاتش آهسته، کمی ناشیانه و مطلقا تحریک آمیز بودند. به خصوص که با آن هیکل فوق¬العاده احتیاج به مهارت زیادی هم نداشت. کیبوم فقط می¬توانست پلک بزند. به آینه پشت سرش چسبیده بود و نمی-دانست باید چه کلمه¬ای را به کار ببرد تا جی آن هر چه سریعتر تمامش کند.
توی اتاق انتظار تقریبا همه لال شده بودند. فقط صدای نفس¬های بلند و قورت دادن آب دهان به گوش می¬رسید. تمین اولین کسی بود که از جا بلند شد. بک مچ دستش را گرفت و زمزمه کرد: کجا؟
تمین سری تکان داد و سعی کرد نگاهش را از مانیتور بردارد: هیونگ الانه که قاطی کنه...
بک اخم ریزی کرد و گفت: قاطیِ چی بابا، داره حال می¬کنه.
تمین پووفی کشید و به طرف در رفت. بک نفسی گرفت و نگاهش را روی مانیتور برگرداند. از دیدن منظره رو به رویش یک لحظه خواست بلند شود و فرار کند. اما بعد که دید همه سر جایشان نشستند، او هم نشست.
تمین لب¬هایش را بهم فشرد و یک دفعه در سالن را باز کرد. با صحنه¬ای که رو به رویش بود، یک لحظه هول شد و خواست در را ببندد که کیبوم داد زد: یا...
احساس تمین درست مثل این بود که کاملا بی¬موقع در اتاق یه زوج را باز کرده باشد. جی آن با حالت زننده¬ای روی زمین دراز کشیده بود و کیبوم سیخ به دیوار چسبیده بود. کیبوم که با چشمان ملتمس نگاهش کرد، خودش ار جمع و جور کرد و رو به جی آن و غرید: یا چه خبره اینجا؟
قبل از اینکه جوابی بشنود، جی آن بلند شده بود، به طرفش دویده بود و مث ارین پریده و بغلش کرده بود!
تمین نگاه شوکه¬اش را به هیونگش داد. کیبوم گوشه لبش را گزید و چسبیده به دیوار سر خورد و پایین رفت.
----------------------------
هیچول نگاهی به صورت درمانده کیبوم انداخت و گفت: تنها راهش مقابله به مثله!
کیبوم برای بار دهم یادآوری کرد: مجبوریم قبولش کنیم؟
بعد هم پشت کرد به مانیتوری که اتاق تمرین را نشان می¬داد. جی آن هنوز داشت توی آن می¬چرخید و مثل بچه¬ها از این طرف به آن طرف تاب می¬خورد.
شیوون یک تای ابرویش را بالا داد و با لبخند دندان نمایی به شیندونگ و اینهیوک نگاه کرد. یسونگ آهسته روی شانه¬ی کیبوم زد و گفت: یا یا نگرانش نباش، خودمون حلش می-کنیم. بک نگاهی به اطرافش انداخت و با نیش باز گفت: نمی¬خواید مام بیایم؟
به خودش و سه نفر از اعضای ان سی تی اشاره کرد. اینهیوک از جا بلند شد و غرید: نه... کار بچه¬ها نیست. خودمون میریم.
کیبوم زیرگوش تمین زمزمه کرد: انگار من بودم که تولد تورو کرده بودم سیرک مهدکودک!
تمین نیم نگاهی به مانیتور پشت سرش انداخت و صورتش چین خورد. سونبه¬ها تکانی به خودشان دادند و طوری با سینه جلو داده از اتاق بیرون رفتند که یک لحظه این احساس به کوچکترها دست داد که نکند دارند فرمانده¬شان را به میدان نبرد می¬فرستند؟! غروری که توی راه رفتنشان بود را همه حس کردند. انگار رایحه¬ای از زیر پاهایشان بلند شد و پیچید توی هوای اتاق، تا بیست دقیقه بعد هم کماکان توی هوا شناور باقی ماند اما دوباره که در باز شد و سونبه¬ها همه طوری داخل اتاق شدند که انگار همین الان از بلندترین ترن هوایی دنیا پیاده شده¬اند و هر لحظه ممکن است بالا بیاورند، دیگر هیچ اثری از آن غرور باقی نماند. هیچول روی کاناپه ول شد و نالید: این بچه... این...
اینهیوک جمله¬اش را کامل کرد: از کدوم جهنمی اومده؟ چرا این جوریه؟
بعد نگاهش را که اتفاقی به تصویر جی آن روی مانتیور افتاده بود طوری سریع و تند برگرداند که انگار ممکن است برق آن چشم¬ها بگیردش! کیبوم دستی به کف سرش کشید و رو به تمین زمزمه کرد: دعا کن دیگه چشمم تو چشم اون عوضی نیوفته!
پر واضح بود که منظورش از عوضی کسی جز مینهو نیست.
-------------------------
جینسو درست مثل یک ماشین لباسشویی قدیمی داشت می¬لرزید. پشت پیشخوان فست فود ایستاده بود و منتظر بود چیکن¬های سرخ شده را بگیرد و ببرد سر میز، چشمانش را با استرس روی درو دیوار می¬چرخاند و اصلا متوجه نگاه¬های متعجب بقیه نمی¬شد. پیشخدمت که سینی غذا را روی پیشخوان گذاشت، طوی تند آن را برداشت و به طرف میز ته سالن دوید که همه¬ی نگاه¬ها را با خودش برد روی آن نقطه؛ پک غذای مینهو را جلوی دستش گذاشت و غرید: بخور.
مینهو بدون اینکه نگاهش را از تبلتش بردارد، یک تکه مرغ برداشت و مشغول خوردن شد. جینسو روی همان حالت ویبره کمی صبر کرد، شاید فقط دو ثانیه و بعد سریع و رگباری حرف¬هایی که داشتند سینه¬اش را سوراخ می¬کردند تا بیرون بریزند را به زبان آورد: چرا می¬خوای این کارو بکنی؟ زده به سرت؟ اصلا فکر کردی آخرش قراره چی بشه؟ همش تقصیر اون تمین احمقه که آوردت توی این فازای احمقانه! فکر کردی ما کی-ییم؟ پلیس؟ مدافع حقوق بشر؟ انجمن حمایت از سلامت جنسی جامعه؟
مینهو اخم ریزی کرد و سر بلند کرد: این آخری که گفتی واقعا هست؟
¬حرفش مثل فندکی بود که زیر یک دسته کاه خشک گرفته باشی، جینسو را تا ته آتش زد: یــــا دارم جدی حرف می¬زنم باهات، چی تو کله¬ته؟ لطفا بهم نگو بخاطر اون دوتا دختر احمقه که نه می¬تونم باور کنم و نه می¬خوام!
مینهو نفس عمیقی کشید و ران مرغ را نخورده به بشقابش برگرداند. نگاهش را توی صورت جدی و عصبی جینسو چرخاند و سر تکان داد: نمی¬تونم بگم به خاطر اونا بوده اما اگه بگم از اونا شروع شد دروغ نگفتم.
جینسو مثل بادکنکی که بادش خالی شده باشد روی صندلیش وا رفت. نالید: یا...
اخم مینهو غلیظ¬تر شد. بدون اینکه نگاهش را از غذا بگیرد گفت: بعضی اتفاقا یه عذاب تموم نشدنین جینسویا... فراموش کردنشون هیچ کمکی نمی¬کنه! فقط باید باهاشون رو به رو بشی...
جینسو نگاهی به دور و برش انداخت، کمی خودش را جلو کشید و با نگرانترین چشم¬های دنیا نگاهش کرد: تو اونارو نکشتی، خودتم می¬دونی. حماقتشون باعث شد بمیرن...
مینهو تلخندی زد و سر تکان داد. جینسو با اصرار بیشتری ادامه داد: از هر لحاظ نگا کنیم تو باعث مرگشون نبودی!
- من تا پای مرگ بردمشون، تا یه جایی که هر کس دیگه¬ایم بود فکر می¬کرد آخر عمرشه! نباید اونقدر می¬ترسوندمشون... نباید.
جینسو چنگی به موهایش زد و بعد آهسته¬تر گفت: باشه ولی تو نکشتی¬شون... حماقتشون باعث شدن تمین از گروه دنسرا اخراجشون کنه... اصلا می¬دونی اگه کس دیگه¬ای مچشونو می¬گرفت چی می¬شد؟ اگه می¬رفتن و چیزی به بقیه می¬گفتن کار همه¬مون ساخته بود!
مینهو لب تر کرد و چند ثانیه طول کشید تا چیزی بگوید: با همه¬ی اینا، می¬تونستن الان زنده باشن.
جینسو سرش را بین دستانش فشرد؛ آهسته اما با حرص غرید: سرنوشتشون این بود که بمیرن مینهویا... ما نمی¬تونیم به خاطر سرنوشت بقیه خودمونو مقصر بدونیم!
لبخندی که مینهو زد، اصلا معنی خوبی نداشت. جینسو این را خوب می¬دانست. مینهو دردی که دوباره مثل گرد و خاک در سینه¬اش بلند شده بود را پس زد و گفت: می¬دونی چیه، خیلی وقتا با این که خیلی چیزا سرنوشته اما بازم ما مقصریم... زیادیم مقصریم...
بعد بلند شد. نفس عمیقی کشید، وسایلش را جمع کرد و آهسته از فست فود بیرون زد. جینسو همان جا سر جایش نشست. دنبالش نرفت. با اینکه حالا دیگر می¬دانست چه افکار خطرناکی را دارد توی سرش این طرف و آن طرف می¬برد. در عوض زل زد به صندلی خالی روبه رویش و به روزی فکر کرد که تمین از خشم دیوانه شده بود. روزی که مچ آن دخترهای لز را توی سالن تمرین گرفته بود. چرا آن روز اولین راه حلی که برای این مسئله به نظرش رسیده بود، مینهو بود؟ چرا؟!
-------------------------------
سوجین بعد از یک هفته با اصرارهای سورین از تخت خوابش کنده شده بود و سر میز ناهار حاضر شده بود. صورتش پف کرده و زیر چشمانش سایه¬ی تیره¬ای افتاده بود. پیژامه راحتی تنش بود و موهایش را سه روز بود که نه شسته بود و نه شانه زده بود!
مادرش از دیدنش هم خوشحال بود هم ناراحت...! حضور اونیو و سورین باعث شده بود، اوضاع نا به سامان دختر کوچکترش بیشتر به چشم بیاید. حتی سورین هم متوجه این سکوت معنادار شده بود که از شوهرش خواست زودتر برگردد ویلا؛ بعد دو لیوان قهوه را بهانه کرد و سر از اتاق خواهرش درآورد. سوجین واکنشی به حضورش یا بوی خوب قهوه¬اش نشان نداد. سورین مکثی کرد و بعد ترجیح داد با جذاب¬ترین موضوعی که به نظرش می¬رسید شروع کند؛ جونگین.
- عا راستی دوست پسرتم توی تولد تمین بود...
قلب سوجین از شنیدن کلمه دوست پسر در هم فشرده شد. نگاهش را دوخت به صورت بی-خبر خواهرش که همچنان با اشتیاق داشت ادامه می¬داد.
- کاش یه عکس می¬گرفتم ازش بهت نشون می¬دادم. تو اون تی¬شرت مشکی عالی بود. نه فقط ظاهرش، رفتارش، نوع ایستادنش، حتی حرف زدنشم فوق العاده بود... بخوام باهات روراست باشم هم بهت حسودیم شد، هم کلی بهت افتخار کردم...
سوجین ریزش بی¬صدا و سنگین چیزی را درون قفسه سینه¬اش حس کرد. ضربانش دور گرفتند و صدای خواهرش را کم کم جا گذاشتند تا جایی که توی سرش پر شد از هزاران سورین که همزمان با هم حرف می¬زدند.
- با خودم گفتم آره دونسنگ من بایدم با همچین مردی قرار بزاره... نمی¬دونی چقدر دوست دارم یه بار شما دوتا رو کنار هم ببینم... دست تو دست هم... آیگوو... برا شما بیشتر از خودم ذوق دارم...
سوجین دیگر صدایش را نمی¬شنید. فقط چشم دوخته بود به لبخند عمیقش و جملات قبلی هی تو گوشش تکرار می¬شدند. این اولین بار بود؟ اولین بار بود که در مورد داشتن جونگین انقدر مصر بود؟ نه...! هزار بار به این نتیجه رسیده بود. هزار بار با خودش همه چیز را مرور کرده بود و هر بار به همین جملات خواهرش رسیده بود. قضاوتش شاید درست بود، شاید هم نه، اما چه اهمیتی داشت وقتی دوستش داشت. چه اهمیتی داشت وقتی سوجین به اندازه کافی خوب بود. به اندازه¬ای خوب بود که با مردی مثل جونگین قرار بگذارد، خوش بگذارند و زندگی کند. تمام این¬ها حقش بودند.
--------------------------
جونگین گوشی را روی میز آشپزخانه گذاشت و صدای پر انرژی بک طوری توی خانه پیچید که انگار خودش از توی گوشی در آمده، نشسته روی میز و همزمان که پاهایش را تاب می¬دهد، قضیه را تعریف می¬کند: وقتی بهت گفتم بیا برا همین بود، باید دختره¬رو میدیدی! یه چیزی تو مایه¬های انیمه¬ها بود! اصلا من موندم مگه میشه یه نفر پیدا شه که سوجو سونبه نیمو داغون کنه؟! این دختره داغونشون کرد جونگینا... آخ آخ کاش بودی قیافه کیبومو می¬دیدی.
جونگین همان طوری که تخم¬مرغ¬ها را توی ماهیتابه می¬شکست بی¬حوصله گفت: همون شماها دیدین بسه!
- یا شوخی نمی¬کنم که... بزار فقط باید یه بار ببینیش تا بفهمی چی می¬گم...
جونگین پوزخند زد: اووو پس معلومه...
چرخید که ماهیتابه را روی میز بگذارد با شنیدن صدای زنگ خشکش زد.
بک بعد از مکثی گفت: معلومه چی؟
جونگین گوشی را برداشت و به طرف سالن خانه رفت.
- داشتم می¬گفتم معلومه...
با دیدن سوجین توی مانیتور کوچک آیفون، حرفش را خورد.
- حرفتو بزن دیگه!
جونگین نفسی گرفت و گفت: معلومه عفریته ست!
قبل از اینکه بک یک دور دیگر همه¬ی ماجراهای به ظاهر هیجان انگیز صبح را تعریف کند، جونگین سریع تمامش کرد: بعدا بهت زنگ میزنم هیونگ.
گوشی را قطع کرد و دکمه کال آیفون را زد. عصبی پرسید: اینجا چه غلطی می¬کنی؟
سوجین پوزخند زد، عینک آفتابیش را برداشت و گفت: اومدم خونه دوست پسرم.
- اشتباه اومدی.
قبل از اینکه جونگین تصویر روی آیفون را بفرستد به درک، سوجین جنبید و گفت: راجع به ساناعه.
در واقع متنفر بود که هر بار فقط با همین یک کلمه می¬توانست کمی زمان برای صحبت کردن بخرد، اما خب چاره¬ی دیگری نبود. جونگین انگار فقط به همین یک اسم توی دنیا حساسیت داشت. به غیر از سانا هیچ چیز نمی¬توانست باعث شود که از موضع خودش کوتاه بیاید.
سوجین در را هل داد و چون انتظار نداشت جونگین همان جا پشت در باشد، از دیدنش کمی جا خورد. نگاهی به لباس¬های راحتش انداخت و طعنه زد: خواب بودی؟
جونگین بی¬معطلی گفت: به تو ربطی نداره.
سوجین لب پایینش را گزید و قدم زنان به طرف سالن رفت. صحبت کردن دم در بیشتر باعث می¬شد احساس یک مزاحم را داشته باشد. صدای قدم¬های جونگین را شنید که نزدیکش شد. لبخند کجی روی صورتش نشاند و به طرفش چرخید. کمی خودش را کمتر از همیشه لوس کرد: یکم بهم برخورده، چرا هر بار که اسم اون دختره میاد، انقدر واکنشت سریع میشه؟
جونگین نگاهش را توی چشمان سیاه سوجین چرخاند و انگار قبل از به زبان آوردن جمله-اش توانست تاثیرش را توی صورت او ببیند که پوزخند زد: چون دوستش دارم.
صورت سوجین جدی شد. اخم ریزی کرد و نفسش را سنگین پس داد. جونگین با لذت ادامه داد: چون وقتی آدم یکیو دوست داره چه بخواد چه نخواد نسبت به اسمش، عطرش، صداش واکنش نشون میده، میفهمی که؟
کمی طول کشید تا سوجین بتواند خودش را جمع و جور کند و چیزی بگوید: پس این طوریه؟
جونگین با سر تایید کرد. سوجین دندان¬هایش را بهم سایید: جلوی دوست دختر رسمیت از دوست داشتن یکی دیگه می¬گی!
جونگین خندید. سوجین عصبی¬تر شد.
- دوست دختر رسمی؟ مگه اصلا همچین چیزیم داریم؟
سوجین حرفی نزد. یعنی حرفی نداشت که بزند. جونگین جلوتر رفت. روی اولین مبل نشست. پاهایش را روی هم انداخت و جدی گفت: انقدر موضوعو کشش نده، این دفعه دیگه چه دروغی سر هم کردی؟
سوجین با استرس دستی به دامنش کشید. اول تصمیم گرفت برگردد اما بعد تصمیمش را عوض کرد. رو به روی دوست پسر رسمیش روی میز نشست و گفت: بیا ازدواج کنیم!
جونگین برای چند لحظه قفل کرد. پوزخندی زد و به طرز توهین آمیزی جواب داد: نه خیلی ممنون.
سوجین نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشد. اما صدایش لرزید، نادیده گرفتن جواب جونگین اصلا کار ساده¬ای نبود: باید بدونی که پدرم جز من و سورین بچه¬ی دیگه¬ای نداره، هر کاری لازم باشه برای ما دوتا می¬کنه، ثروتش یه چیزی حدود پنجاه میلیون دلاره... یعنی درست بخوایم بگیم من یه وارث بیست و پنج میلیون دلاریم.
جونگین نفس عمیقی کشید. آن یک ذره عذاب وجدانی هم که بابت رفتار سردش نسبت به او داشت، حالا دیگر کاملا از بین رفته بود. این دختر با این طرز تفکر لایق هر توهینی بود، هر توهینی!
سوجین نمی¬دانست سکوت چند ثانیه¬ای جونگین را پای چه بنویسد اما جونگین که بلند شد و غرید: "گمشو از خونه¬ی من بیرون" فهمید که گند زده است.
بلند شد و رو به رویش ایستاد. ناچاری، استرس و نادیده گرفته شدن باعث شد داد بزند: با من درست حرف بزن!
جونگین تلخندی زد و دستش توی جیبش فرو کرد. نزدیکش شد و با لحنی کنترل شده که اتفاقا ده¬ها بار برای سوجین تحقیرآمیزتر از هر فریادی بود، گفت: من با آدمای احمق بهتر از این نمی¬تونم حرف بزنم. قبل از اینکه اون کله¬ی پوکتو کار بندازیو و یه بهونه جور کنی که بیای گند بزنی به روز من، به این فکر کن که من چی بهت بدهکارم؟ چی کم دارم که به خاطرش بهت باج بدم؟ هیچـی... هیـچی...
سوجین چند قدمی عقب رفت و زیرلب زمزمه کرد: هیچی... هیچی...
بعد بدون کلمه¬ای دیگر از خانه بیرون زد. هیچ وقت تا این حد سردرگم و عصبی نبود. برایش هیچ چیز توی دنیا شبیه این نبود. این رابطه که شبیه هر چیزی بود جز رابطه، خودش هم نمی¬دانست چرا وقتی اینقدر واضح رانده می¬شود، باز چیزی توی سینه¬اش مثل آدامس کش می¬آید و همه¬ی هوش و حواسش را درست به سمتی می¬برد که بیشترین آسیب را از آن می¬بیند! واقعا چرا از بین تمام آدم¬های آسان این شهر، همه را رها کرده بود و دل بسته بود به همانی که دلش با او نبود؟ اصلا دوست داشتنش چه لطفی داشت وقتی کس دیگری توی قلبش بود. وقتی هر چیز و هر کسی را جز او پس می¬زد! این دیگر ته حماقت بود که کسی این طور شخصیتت را له کند و هنوز دوستش داشته باشی، هنوز از شنیدن اسمش یا دیدن عکسش تپش قلب بگیری و هیچ راه چاره¬ای برای درمان این مریضی عجیب و غریب نداشته باشی. هیچ درمانی جز تلافی!
--------------------------
سانا تمام روز خودش را توی اتاق مینهو که اتاق خودش هم محسوب می¬شد حبس کرده بود. امیدوار بود وقتی مینهو پا توی اتاق می¬گذارد و اخم¬های درهمش را می¬بیند، حداقل کمی به گیرنده¬های احساسیش فشار بیاورد و بفهمد که او از هم اتاقی ماندن ناراحت است. چیزی که ممکن نبود مینهو نداند ولی بنا به دلایل نامشخصی فعلا نمی¬خواست به روی خودش بیاورد! از همان لحظه¬ای که پا توی اتاق گذاشت، متوجه بود که سانا باز سر دنده لج نشسته، اما انقدر خسته بود که حوصله نداشت اول شروع کند. سانا صبر کرد لباس¬هایش را عوض کند. مینهو از آینه¬ی روی در می¬توانست ببیند که نگاهش را از بدن برهنه¬اش می¬دزد. با این¬که خسته بود اما به سرش زد که کمی بیشتر لجش را در بیاورد. این هم از آن مرض-هایی بود که هنوز نمی¬توانست از آن سر در بیاورد؛ اینکه چرا دوست دارد لج کسی را در بیاورد که درست از لجبازیش متنفر است؟!
سانا چند باری زیرچشمی نگاهش کرد. اما مثل اینکه مینهو بی¬خیال تی¬شرت شده بود. وقتی روی تخت نشست و مشغول چک کردن پیام¬هایش شد، سانا خودداریش را کنار گذاشت و توپید: اگه نمی¬تونی ملاحظه¬مو بکنی حداقل می¬تونی منو بفرستی اتاق خودم!
مینهو مکثی روی صفحه گوشی کرد، بعد سر بلند کرد و یادآوری کرد: اتاق خودت همین جاست.
سانا با حرص از روی تخت بلند شد و غرید: پس حداقل لباستو بپوش.
مینهو گوشیش را کنار گذاشت، دستانش را روی لبه تخت ستون بدن خوش¬تراشش کرد و ابرو بالا انداخت. سانا دست به سینه ایستاد. حس کرد دیگر واقعا کافی است. تحمل این شرایط مزخرف را نداشت. انگار همه چیز باعث می¬شد بالا بیاورد. طولانی پلک زد و سعی کرد به خودش مسلط باشد اما نتوانست. نگاهش که به پوزخند کج مینهو افتاد، بیشتر لجش درآمد. دست انداخت لبه¬های تی¬شرتش را گرفت، بالا کشید و از تن کند. مینهو دادی کشید و ناخودآگاه عقب کشید و از لبه تخت افتاد. قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، زمزمه گنگی توی راهرو نزدیک شد، دستگیره در چرخید و یک دفعه باز شد. کیبوم بی¬خبر سرک کشید توی اتاق و با دیدن هر دوی آنها چشمانش گشاد شدند. سریع در را بست و صدای قدم¬های تندش توی راهرو پچید که داشت دوان دوان دور می¬شد.
سانا با دهان نیمه باز به طرف مینهو سر چرخاند، مینهو با حرص بلند شد و به طرف در دوید. اما دیگر کار از کار گذشته بود. کیبومی توی راهرو نبود. سانا خم شد تی¬شرتش را از روی تخت برداشت و توی مشتش فشرد. مینهو نگاهش را از تن برهنه¬ و پوست روشنش دزدید. نفس عمیقی کشید و دستپاچه جلو آمد. انقدر سریع همه چیز اتفاق افتاده بود که حتی نمی¬دانست باید عصبی باشد یا خجالت زده... سانا حرکتی به خودش داد و تی¬شرتش را پوشید. نفس حبس شده توی سینه¬اش را پس داد و به طرف مینهو چرخید. برخلاف انتظارش مینهو نه تنها نگاهش نکرد بلکه گوش تا گوش هم سرخ شد. هرچند روش چندان شرافتمندانه¬ای نبود، اما این طور که پیدا بود انگار تنها راهی بود که می¬شد با استفاده از آن پوز آدمی مثل مینهو را زد. مینهو زیرچشمی چند باری سانا را پایید وقتی مطمئن شده لباس پوشیده، نگاهش کرد اما چیزی برای گفتن پیدا نکرد. سانا اشاره¬ای به سیکس پکش کرد و زمزمه¬وار گفت: نمی¬خوای یه چیزی بپوشی؟
مینهو نگاهی به خودش انداخت و مثل بچه¬ها هول کرد: چرا... چرا...
بعد چند ثانیه¬ای گیج زد تا تی¬شرتش را پیدا کند. سانا لب پایینش را توی دهانش کشید. الان وقتش نبود که خنده¬اش بگیرد. مینهو که لباس پوشیده رو به رویش ایستاد، توی دلش به خودش اعتراف کرد، مسئله اصلا لباس نیست! مکثی کرد و بدون اینکه نگاهش کند، چرخید روی تخت نشست و گفت: فکر می¬کنم دیگه جالب نباشه که ما توی یه اتاق بمونیم.
درست یک لحظه بعد از به زبان آوردن کلمه جالب پشیمان شد اما دیگر نمی¬شد کاریش کرد. مینهو نفس عمیقی کشید، داغ کرده بود، نمی¬دانست چطور باید جوابش را بدهد. از معدود مواردی بود که واقعا قفل کرده بود. سانا منتظر نگاهش کرد. مینهو چند قدمی دور شد، دستی به گردنش کشید و اولین جمله¬ای که به زبانش آمد را گفت: دیگه این کارو نکن.
سانا ابرویی بالا داد. با این¬که قاعدتا او باید بیشتر خجالت می¬کشید اما چیزی ته دلش نیشتر زد. بدش نمی¬آمد کمی اذیتش کند. پاهایش را روی هم انداخت و حساب شده گفت: چطور تو می¬تونی توی اتاقی که الان دیگه برای هر دومونه، بدون پیرن راه بری جلوی چشمای من، من نمی¬تونم؟
مینهو نگاهش کرد. یک لحظه واقعا خواست بگوید: نه، اما بعد مکثی کرد و گفت: من با تو فرق دارم.
سانا با لجاجت پرسید: چه فرقی؟
مینهو مکثی روی قفسه¬ی سینه¬اش کرد و بعد دوباره سرخ شد: منظورم اینه که من مردم...
نگاه چپ چپ سانا را که دید، بی¬تعلل اضافه کرد: خیل خب، تو درست میگی!
سانا با رضایت سر تکان داد، بلند شد ملافه را کنار بدهد که مینهو گفت: برگرد اتاق قبلیت.
سانا آخرین تی¬شرتش را هم توی سبد بزرگی که از توی کمد برداشته بود انداخت، نگاهی توی اتاق چرخاند. مکثی روی مینهو کرد و بعد زیرلب شب بخیر گفت. مینهو سری تکان داد، اما نگاهش نکرد. در که پشت سر سانا بسته شد، دست روی قفسه¬ی سینه¬اش گذاشت و روی تخت ولو شد. نفس¬هایش تند تند از سینه¬اش بیرون پریدند. چشمانش را بست و سعی کرد ضربان قلبش را کنترل کند. نمی¬شد؛ حجمی بی¬قرار و عصبی توی سینه¬اش بالا و پایین می¬پرید و اصلا خیال نداشت یکجا بند بشود. این دیگر چه کوفتی بود؟ مگر بار اولی بود که چنین صحنه¬ای می¬دید؟ چرا مثل پسربچه¬ها هول کرده بود؟ چرا آرام نمی¬گرفت؟ لعنتی از کی انقدر دوستش داشت؟
-----------------------------
مینهو خواب آلود وارد آشپزخانه شد و با دیدن کیبوم که داشت خیره خیره نگاهش می¬کرد، کاملا هشیار شد. آهسته سر میز نشست و معذب دنبال چیزی گشت. کیبوم نگاهی به اطراف انداخت و بعد پرسید: خوبی؟
مینهو متعجب سر بلند کرد. اصلا عادت به شنیدن چنین سوالی آن هم از زبان کیبوم نداشت. مکثی کرد و سر تکان داد. کیبوم نگاهی به اطراف انداخت و کمی نزدیکش شد، بعد آهسته گفت: دیشب...
مینهو مثل برق گرفته¬ها سر بلند کرد. کیبوم با چشمان درشت ادامه داد: اذیتت کرد؟
حس مینهو مثل این بود که دو تا شاخ همین الان روی سرش سبز شده باشد، قبل از اینکه توضیحی بدهد، سانا داخل آشپزخانه شد. کیبوم سیخ سر جایش نشست و ساکت شد. مینهو با بهت نگاهش کرد. سانا آهسته سر میز نشست. کیبوم زیر چشمی هر دو را پایید. هیچ کدام حتی هم را نگاه هم نمی¬کردند و این اصلا معنی خوبی نداشت!
-----------------------
تمین ابروهایش را درهم کشید و گفت: شوخی می¬کنی هیونگ؟
کیبوم سری تکان داد و دست به سینه روی میز مقابلش نشست: با چشمای خودم دیدم.
تمین در حالی که نمی¬توانست جلوی خنده¬اش را بگیرد، گفت: داری می¬گی سانا به هیونگ... مگه میشه؟
- یا یا... خودم دیدم. مینهو روی زمین بود و داشت با ترس بهش نگاه می¬کرد. سانام بالا سرش وایساده بود.
نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و بعد نزدیک تمین شد: لباسم تنش نبود.
چشمان تمین تا جایی که جا داشتند درشت شدند.
در دفتر که باز شد و مینهو داخل شد. کیبوم سریع از روی میز پایین پرید و روی یکی از مبل¬های راحتی نشست. تمین سیخ بلند شد و برای مینهو سر تکان داد. مینهو نگاهش را بین آن دو تاب داد و پشت میزش نشست. جینسو جلو آمد و با یک نگاه هم فهمید که مسئله¬ای وجود دارد. مینهو بدون اینکه تمین را نگاه کند پرسید: خوبی؟
تمین با تشر کیبوم به خودش آمد: عا... آره...
جینسو رو به رویشان نشست و نفسش را پس داد. بی¬معطلی غرغرش را شروع کرد: شماها دیگه چتون شده؟ نکنه شمام می¬خواید ان جی او حمایت از حقوق بشر بزنید؟
کیبوم چینی به بینیش انداخت: چی؟
مینهو غرید: بس کن.
جینسو بلندتر گفت: چیو بس کنم؟ اینکه می¬خوای خودتو به کشتن بدی؟ اینکه زده به سرتو و می¬خوای گند بزنی به همه چی؟
کیبوم نمیخیز شد: چه خبر شده؟
مینهو بی¬حوصله گفت: هیچی...
جینسو اما با حرص ادامه داد: الان بهت می¬گم چی شده آقا زده به سرش، می¬خواد یه تنه بزنه اون شهرک لعنتیو داغون کنه!
تمین به طرف مینهو سر چرخاند: کدوم شهرک؟
جینسو از جا بلند شد: شهرک عربستان!
کیبوم کمی به مغزش فشار آورد و گفت: وایسا ببینم، یعنی می¬خوای بگی دوباره می¬خواید قاطی اون قضیه بشید؟
تمین دستی به پیشانیش زد و نالید: بی¬خیال هیونگ، یادت رفته دفعه قبل تا دم مرگ رفتیم؟
جینسو که می¬دید دو نفر دیگر هم پشتش هستند با جسارت بیشتری مخالفتش را به زبان آورد: منم همینو می¬گم... یادت نیست چی به سرمون اومد؟
مینهو مکثی کرد. نگاهش را روی صورت همگی چرخاند و سرزنشگرانه پرسید: تموم شد؟
کیبوم دست به کمر توپید: نخیر جوابمونو بده.
- جواب شما کاملا واضحه، من کاری به کارتون ندارم، شمام کاری به کار من نداشته باشید.
جینسو عصبی پوزخند زد و تمین نزدیکش شد: یعنی چی کاری به کارت نداشته باشیم؟
مینهو جدی نگاهش کرد: یعنی این راهیه که من انتخابش کردم، بخوایدم نمیزارم شماها قاطیش بشید.
کیبوم به طرفش خیز برداشت و غرید: یا...
تمین مانعش شد: هیونگ.
- خل شدی ها؟ می¬خوای بری تو دهن شیر مام وایسیم نگات کنیم؟
مینهو بلند شد، نگاه گرفته¬ای به جینسو انداخت و رو به کیبوم گفت: تا آخر هفته برگرد خونه¬ی خودت.
و بعد از اتاق بیرون زد. اونیو را پشت در دید اما واکنشی به حضورش نشان نداد. اونیو داخل دفتر شد. پک قهوه را بالا گرفت و با لبخند عریضی گفت: گود مورنینگ!
جینسو کنارش زد و دنبال مینهو رفت. کیبوم آهی کشید و روی مبل وا رفت. تمین دستی به موهایش کشید و لب گزید. اونیو نگاهی به اطراف انداخت و حس کرد که همه چیز به هم ریخته، گیج زمزمه کرد: چه خبر شده باز؟
------------------------
مینهو تن خسته¬اش را روی کاناپه رها کرد و نگاهش را دوخت به سقف دفترش، چند ساعت از داد و بیداد دسته جمعی پسرها می¬گذشت اما هنوز صدای همگیشان توی اتاق بود. افتضاحتر از این امکان نداشت. این یکی دیگر هیچ جایی توی نقشه¬های دورو درازش نداشت. حالا که همگی با هم فهمیده بودند، همگی با هم مخالفت شدیدشان را اعلام کرده بودند، بیشتر احساس سردرگمی می¬کرد. نه راهی بود که بتواند آن¬ها را از این قضیه دور نگه دارد و نه می¬توانست بی¬خیال قضیه بشود. نزدیک به یک سوم مسیر را رفته بود. به محض اینکه پروژه توی ژاپن استارت می¬خورد، نبرد رسما شروع می¬شد، اما حالا چه اتفاقی می¬افتاد؟ حالا هر کدام از پسرها یک طور سعی می¬کردند جلویش را بگیرند. هر کدام یک جور سعی می¬کردند مانعش شوند و این آخرین چیزی بود که مینهو توی دنیا می-خواست.
-----------------------------
سانگ وون نگاهی به اطراف انداخت، توی بار شلوغ و پر از بخارات عجیب و غریبی بود که بخش زیادی از آنها به خاطر دستگاه¬ بزرگ بخور بود. دستگاه از یک گوشه مدام یک لایه مه غلیظ بیرون می¬داد و باعث می¬شد به سختی بتوان صورت کسی را تشخیص داد. سانگ وون پای چپش را کشید و کمی جلوتر رفت. طبق آخرین پیامی که روی گوشیش افتاده بود، باید یک جایی ته بار، زنی را ملاقات می¬کرد. با احتیاط از بین میزهای کوتاه و صندلی¬های نیمکت مانندش گذشت و بالاخره از بین آن دود و دم غلیظ توانست یک زن را تشخیص بدهد. جلو رفت، نزدیک میزش ایستاد و نگاهش کرد. دختری حدودا بیست و چهار پنج ساله با لباس¬هایی گرانقیمت و آرایشی بهم ریخته دید که تقریبا مست بود. رو به رویش نشست. نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: شما منو خواسته بودید آکاشی؟
سوجین بی¬جان خندید. نگاهی به صفحه¬ی گوشیش انداخت و نگاهی هم به صورت سانگ وون، خودش بود، منیجر سابق آن گروه تنفر برانگیز!
سانگ وون آب دهانش را قورت داد و گفت: من دیگه تو کار مدل نیستم... اگه برای این منو خواستید...
سوجین بین حرفش دوید: سانا... می¬شناسیش نه؟
سانگ وون بهت زده پرسید: سانا چی؟
سوجین پوزخند زد: پس می¬شناسیش!
سانگ وون نفس عمیقی گرفت. نگاهش به پایش افتاد. مگر می¬شد سانا را از یاد ببرد؟ نمی-دانست باید شرمنده¬اش باشد یا ممنون که باعث شده بود مینهو لطف کند و به جای قلبش یک گلوله توی پایش خالی کند. با صدای خرناس مانند دختر که انگار قرار بود خنده باشد اما چیزی جز یک ناله به نظر نمی¬رسید، سر بلند کرد. سوجین نگاه خمارش را توی صورت سانگ وون چرخاند: می¬دونم زندگیتو به خاطر اون هرزه¬ها از دست دادی... اونا تورم با خودشون کشیدن پایین... اما من یه کاری می¬کنم که همه چی، همه چی برات مثل قبل بشه...
دستش را روی میز کوبید و تاکید کرد: حتی بهتر... اما عوضش باید یه کاری برام بکنی...
سانگ وون آب دهانش را قورت داد. یقه¬ پیراهنش را گشاد کرد و پرسید: چه کاری؟
سوجین نگاهش را دوخت به انعکاس تار صورت خودش روی سطح میز و کلمه¬ها یک جایی از تاریکترین قسمت وجودش به زبانش آمدند: می¬خوام دیگه نباشه... دیگه سانایی نباشه... نه اسمی ازش باشی... نه ردی... نه نشونی...
سانگ وون نفس عمیقی کشید. امیدوار بود پیشنهاد سوجین فقط به همین¬ها ختم بشود که با کلمه¬ی آخرش خون توی رگ¬هایش یخ بست: می¬خوام بمیره.
--------------------------
سانا گیج سرجایش نشست. این دومین شبی بود که از اتاق مینهو بیرون زده بود و توی اتاق قبلیش می¬خوابید. انتظار داشت راحتترین خواب عمرش را داشته باشد، اما کاملا برعکس بود. انگار یک مشت پونز روی تخت پاشیده باشند، اصلا نمی¬توانست روی آن آرام بگیرد. وقت و بی¬وقت از خواب می¬پرید و چشمانش توی تاریکی دنبال کسی یا چیزی می¬گشت که اصلا دوست نداشت اعتراف کند؛ مینهو بود!
آن بیرون توی حیاط پردرخت ویلا، تابستان می¬تازید. درخت¬ها سبز سبز بودند. آفتاب گرم بود، گنجشک¬ها سرو صدا می¬کردند و انگار دنیا در کاملترین حالت خودش بود. در بهترین روز و وقتی که می¬شد باشد. چیزی توی روزهای تابستانی بود که همیشه حالش را جا می-آورد. شاید به این خاطر که سردی زندگیش توی تابستان کمتر به چشم می¬آمد. منظره پشت پنجره حالش را جا می¬آورد. وقتی به آن همه سرسبزی نگاه می¬کرد، چیزی ته دلش اول مچاله می¬شد و بعد از هم باز می¬شد. گیرم که از این خانه می¬رفت. گیرم که دوباره برمی-گشت به آپارتمان بزرگش، چه چیزی عوض می¬شد؟ اینجا حداقل چند نفری بودند که به زور هم شده نمی¬گذاشتند احساس تنهایی کند. آنجا چه؟! باید تمام شب را می¬نشست و تصویر آن زن غرق در خون را روی درو دیوار می¬دید. هر لحظه وحشت این را احساس می¬کرد که کسی سر برسد و سخت انتقام بگیرد. هر چند دیگر زندگی نمی¬توانست به روزهای قبلش برگردد، به قبل از آن اتفاق هراس¬انگیز، اما حداقلش این بود که اینجا بهتر از جاهای دیگر بود. حتی اگر توی آن زندانی می¬شد، حتی اگر حق تقریبا هیچ کاری را نداشت باز هم انگار حق این خانه و اهالیش نبود که از آنها متنفر باشد. خوب که فکر می¬کرد می¬دید دوستشان ندارد اما خب متنفر هم نیست. شاید فقط کمی عادت کرده بود.
---------------------------
مینهو در دفتر را باز کرد، داخلش شد و خسته به طرف میزش رفت. سنگین روی صندلیش افتاد و کش و قوسی به بدن گرفته¬اش داد. یک جور بدی احساس کم¬خوابی و بدن درد می-کرد. توی دو شب گذشته سر جمع پنج ساعت هم نتوانسته بود بخوابد. هنوز هم آن لحظه را از یاد نمی¬برد. نمی¬فهمید چرا باید یک صحنه مدام توی سرش تکرار بشود اما نمی¬شد آن را از ذهنش بیرون کند. توی فکر بود که جینسو تقه¬ای به در زد و داخل شد. مینهو نگاه دلخورش را تا صورتش بالا کشید. جینسو جلو آمد. روی یکی از کاناپه¬ها نشست و بعد از سکوتی چند ثانیه¬ای گفت: منم هستم.
مینهو ناخودآگاه اخم کرد. جینسو سری تکان داد و گفت: همین مسخره بازی جدیدتو می¬گم.
مینهو چیزی نگفت. جینسو نفسش را پس داد: حداقل شاید پشیمون بشی.
مینهو آهسته زمزمه کرد: من پشیمون نمی¬شم جینسویا...
جینسو سر تکان داد و با حرص غرید: می¬دونم، می¬دونم لعنتی!
مینهو دستانش را در هم گره کرد و با همان صدای آرام گفت: مجبور نیستی، نمی¬خوام کسی جز خودم درگیر بشه.
جینسو دستی به موهایش کشید و لب گزید: انتظار نداری که بعد این همه سال بی¬خیالتون بشم و برم پی زندگیم؟
مینهو سر پایین انداخت. سخت بود که بگوید همین انتظار را دارد. جینسو مکثی طولانی کرد و بعد پرسید: چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟
مینهو سری تکان داد و خواست چیزی بگوید که جینسو سریع دستانش را بالا آورد: فقط نگو به خاطر اون دوتا دختره که باور نمی¬کنم.
مینهو لب تر کرد. این مشکلترین کار دنیا بود. این¬که مبهمترین احساساتش را توضیح بدهد. بلند شد. به طرف پنجره رفت و نگاهش را دوخت به برج¬های بلند شهر، گذاشت تا کلمه¬ها خودشان راهشان را به بیرون از سینه¬اش پیدا کنند. همه¬ی حرف¬هایی که در این مدت توی سینه¬اش تلنبار شده بودند.
- وقتی یه چیزیو می¬خوای فقط دوتا چیزه که باعث میشه واقعا به سمتش بری، یکی عشقه، یکیشم تنفر... برای من دومیشه، درست نگاه کنی هیچ چیز خوبی توی این قضیه پیدا نمی-کنی... فقط یه سری عوضی می¬بینی که دوست دارن از کثیف¬ترین راه¬های ممکن خودشونو ارضا کنن... کسایی که دارن توی پول خفه میشن، آدمای به درد نخوری که دیگه چیزی توی دنیا نمونده که باعث تفریحشون بشه، کسایی که کشتن یه پشه با کشتن یه آدم هیچ فرقی براشون نداره، یا اونایی که از اولشم دنبال این کثافت کاریا بودن، انقدر وحشین که چیزی جز این آرومشون نمی¬کنه... فکر می¬کنی چندتا از این آدما هستن جینسویا؟
جینسو سر پایین انداخت. حجمی ته قلبش فشرده شد. صدای مینهو گرفته و عمیق، مثل یک سیاه¬چاله او را به سمت خودش می¬کشید: حتی اگه کمتر از ده تا باشن، حتی یه نفر جینسویا... می¬دونی همچین آشغالایی ممکنه زندگی چند نفرو تباه کنن؟ می¬دونی ممکنه چند نفرو تا مرز مرگ ببرن، تا جایی که مردنشون بهتر از زنده بودنشون باشه.
جینسو نزدیکش شد. قبل از گفتن هر حرفی مینهو حالت تدافعی به خودش گرفت: نگو به ما ربطی نداره، نگو که وقتی می¬دونیم همچین آدمایی هستن بازم بشینیمو و زندگیمونو بکنیم!
جینسو لب¬هایش را بهم فشرد. آهی کشید و گفت: به خانواده¬ت فکر کردی؟ به ما... به اینکه اگه اتفاقی برات بیوفته چی به سرمون میاد؟ می¬دونی که هیچ کدوممون دیگه ظرفیت یه فاجعه¬رو نداریم...
مینهو تلخند زد: می¬دونم... اما دیگه دیره جینسویا... من برای پروژه ژاپن، برا برد اوکوسان، همه چیزمو گذاشتم. فقط برای شروعش این همه ریسک کردم. نگفتنش به معنی ندونستنش نیست! من برای اینکه یه ردی ازشون پیدا کنم خیلی تند رفتم، سانارو گرو نگه داشتم تا کار خودمو پیش ببرم... فقط به این خاطر که فکر می¬کردم ارزششو داره... به این امید که اگه یه روز همه چیزو بفهمه شاید یکم بهم حق بده...
جینسو دست به کمر گفت: خیل خب باشه، اما بزار کنارت باشیم.
صورت مینهو درهم رفت: نه، نمی¬خوام شماها پاتون به این قضیه باز بشه.
- چرا؟ مگه ما از اول کنار هم نبودیم؟
مینهو سریع و عصبی به طرفش چرخید: می¬دونی به یکی بدهکار بودن چه حسی داره؟ اینکه یه نفرو بی¬خبر از همه¬ی بلاهایی که ممکنه سرش بیاد، سپر خودت کنی و تازه اون یه نفر بهت احساس دین هم بکنه؟! می¬دونی از اینکه یکی مثل سانارو قاطی این مسائل کردم چه حسی دارم؟ حالم از خودم بهم می¬خوره... از خودم متنفرم وقتی می¬بینم درست وسط این معرکه است، کنار من... بدون این¬که بدونه! هر لحظه هر بلایی ممکنه سرش بیاد، همش به خاطر من! می¬دونی از اینکه مجبور بودم این کارو باهاش بکنم چه حالی دارم؟ از این که انقدر درموردش عوضی بودم و هنوزم هستم. اما چیزی که در مورد سانا بود، در مورد شماها نیست. من مجبور بودم اونو بیارم تو بازی چون چاره¬ای نداشتم. اما راجع به شماها مجبور نیستم. نه مجبورم و نه دلم می¬خواد که پاتونو وسط بکشم!
جینسو تا حرفی برای گفتن پیدا کند مینهو از دفتر بیرون زده بود. آخرش واقعا اینجا بود؟ آخر این رفاقت طولانی...؟!
------------------------
فرانکلی در پورشه خوشرنگ مینهو را باز کرد و نشست. مینهو خسته به طرفش سر چرخاند. فرانک کمی سر جایش جا به جا شد. جایش کمی ناراحت بود. یا هیکل او زیادی بزرگ بود یا ماشین مینهو زیادی کوچک، به سختی دست توی جیب شلوارش کرد و گوشیش را بیرون کشید. اشاره¬ای به در کوچکی که کنار یک رستوران بزرگ، درست آن طرف خیابان بود، کرد و گفت: اینجا یکی از صد و بیست تا باریه که توی کشور داره، هیچ کدوم از بیست تا باری که توی سئول داره به اسم خودش نیست. ظاهر همشونم یه چیزی شبیه همینه، یه در کوچیک که به یه زیرزمین میرسه، از اون طرف خیابون اگه بخوای ببینی بالای این رستوران یه چیزی مثل خوابگاهه... راهش جداست اما خب کاملا معلومه که از توی بار که زیرزمین باشه به طبقه بالا یه راهی هست. ورودیش نزدیک به هزار وونه...!
مینهو نگاهی به آن در کوچک فلزی انداخت. توی خیابان به آن شلوغی اصلا به چشم نمی-آمد. بیشتر شبیه در یک انبار بود. بعد چشمانش سر خوردند روی رستوران، چینی روی پیشانیش نشست: راجع به صاحب رستوران چی می¬دونی؟
فرانکلی سری تکان داد: آدم خودشه...
مینهو نگاهش کرد. فرانک شانه¬ای بالا انداخت و توضیح داد: اگه آدم خودشون نباشه یه نیمروزم نمی¬تونن دووم بیارن.
مینهو نفس عمیقی گرفت و گفت: این یارو پارک مین وو، مطمئنی همین جاست؟
- مطمئن که نه، ولی اگه اینجا باشیم شاید بیاد.
مینهو نگاهش کرد: منظورت اینه که باید کشیک بدیم؟
- راه بهتری سراغ داری؟
-----------------------------
اونیو روی مبل راحتی و تمام چرم اتاق گیم ولو شد و گفت: یا... فقط یه هفته مونده اون دیزاینرای لعنتی کارای خونمو تموم کنن...
بعد قل خورد و چشمانش را به کیبوم دوخت: چه جوری ازم می¬خوای به زنم بگم بیایم اینجا زندگی کنیم؟
تمین چانه¬اش را از روی مبل کند، یک قلپ آب پرتقال خورد و با صورتی آویزان گفت: باز تو یه بهونه¬ای داری هیونگ، من چی بگم که دوتا بچه¬ام دارم!
کیبوم سر جایش نشست. خطی وسط پیشانیش افتاد و توپید: من این حرفا حالیم نیست! یا جفتتون همین فردا گورتونو گم می¬کنید میاید تو این خونه، یا بزور میارمتون.
تمین ابرو بالا داد: اصلا ببین هیونگ خودتم میزاره اینجا بمونی بعد برا ما خط و نشون بکش.
کیبوم غرید: هیونگت غلط میکنه با تو.
اونیو پووفی کشید و به پشت روی مبل دراز کشید: حالا اصلا مگه فرقیم داره؟
کیبوم زمزمه کرد: هوم؟
اونیو نگاهش را بین آن دو تاب داد: میگم به نظرت اصلا اومدن ماها فرقیم به حال مینهو داره؟ اون که به هر حال کار خودشو می¬کنه.
کیبوم چشمانش را درید: یا معلومه که بودنتون با نبودنتون فرق داره، اگه همش زیر دست و پاش باشیم نمی¬تونه به اندازه¬ی وقتی که خودش تک و تنهاست آزادی داشته باشه.
اونیو چشمانش را ریز کرد. کیبوم پووفی کشید و ادامه داد: شماها اصلا خبر دارید این روزا داره چه غلطی می¬کنه؟ همین سه شب پیش خودم...
تمین با سرفه از جا پرید. تند تند سرفه کرد و به کیبوم چشم و ابرو آمد. اونیو زود از روی مبلش پایین پرید و یک لیوان آب برایش ریخت: یا چت شد یه دفعه؟
تمین آب را سر کشید، نگاهی به کیبوم انداخت و بعد رو به اونیو گفت: هیچی، مرسی.
اونیو نشسته به طرف کیبوم چرخید: سه شب پیش چی؟
کیبوم گیج نگاهش کرد: چی؟
- گفتی سه شب پیش چی دیدی؟
تمین دستی روی شانه¬اش زد: هیچی بابا... دیده هیونگ سیگار می¬کشه!
کیبوم با چشمان درشت به طرف تمین چرخید. اونیو بهت زده بلند شد و روی مبل نشست: چی؟ سیگار؟ مینهو؟
تمین آب دهانش را قورت داد و شانس آورد که پیشخدمت درست به موقع در را باز کرد و با یک سینی بزرگ که شامل تعداد زیادی مرغ سرخ شده، سس و نوشابه بود، جلو آمد. اونیو دست¬هایش را بهم کوبید و با لذت گفت: یا یا... از کجا می¬دونستید من هوس چیکن کردم؟
تمین پوکر زمزمه کرد: مگه اصلا لحظه¬ایم هست که هوس چیکن نکرده باشی هیونگ؟
اونیو مشغول خوردن شد و کیبوم نفسش را پس داد. نگاهی به صورت پیشخدمت انداخت و از سر بی¬حوصلگی پرسید: تو تازه اومدی؟
دخترک هول لبخندی زد و سر تکان داد. تمین دستی توی هوا تکان داد و گفت: مرسی می-تونی بری.
کیبوم به نقطه¬ی نامعلومی چشم دوخت و گفت: مگه بعد قضیه¬ی اسپرسو قرار نبود دیگه خدمتکار نگیریم؟
تمین متعجب نگاهش کرد: هیونگ مثل اینکه جدی جدی باورت شده اینجا خونه¬ی خودمونه ها... به ما چه ربطی داره کی جدیده، کی قدیمی؟
اونیو با دهان پر تایید کرد: راست میگه، چیکنتو بزن.
----------------------------
مینهو سلانه سلانه به طرف اتاقش رفت و به این فکر کرد که اگر فقط یک چیز توی دنیا باشد که بتواند کسی مثل او را از پا در بیاورد، بد¬خوابی است. قدم¬های بی¬جانش را روی زمین ¬کشید و به طرف اتاقش می¬رفت که نگاهش به در اتاق سانا افتاد. جلوی آن مکثی کرد و لب گزید. نگاهی به ساعتش انداخت؛ دو نیمه شب بود!
بی¬اختیار جلو رفت، دست روی دستگیره گذاشت و آرام فشرد. در را آهسته و تا نیمه باز کرد. اتاق تاریک و ساکت بود. نگاهی داخل آن چرخاند و چشمانش روی تخت ثابت شدند. آهسته جلو رفت. سانا خواب بود، صورتش توی تاریکی رنگ باخته اتاق مثل همیشه معصوم و زیبا بود. مینهو لبخند بی¬جانی زد و آهسته روی لبه¬ی تخت نشست. موهای بلندش را که دورش پخش شده بود را از نظر گذراند و لبخندش عمیقتر شد. زمزمه کرد: مگه راپونزلی که انقدر بلندشون کردی؟
انگشتانش را نوازش وار روی موها کشید: هیچ فکر کردی اینا می¬تونن چه بلایی سر مردایی مثل من بیارن؟
بعد نگاهش را تا صورتش بالا کشید. ضربان قلبش کمی تند شد. چرا انقدر این صورت را دوست داشت؟ اصلا از کی همه¬ی فکر و ذکرش را مشغول کرده بود؟ انگشتانش آرام جلو رفتند و روی لب¬هایش نشستند. پوست گرم و لطیفش را کمی نوازش کرد و زمزمه¬وار گفت: چرا از این¬که مال من باشی انقدر بدت میاد؟ بی¬انصافی نیست همچین حسی بهم داشته باشی وقتی که من بیشتر از هر کس دیگه¬ای دوستت دارم؟
یک قطره اشک سمج روی صورتش لغزید. دستش را سریع عقب کشید و بلند شد. نمی-توانست آنجا بماند. جدیدا اصلا نمی¬توانست نزدیک سانا شود. انگار هاله¬ای مست کننده¬ای دور تا دورش بود که تا نزدیکش می¬شد، اختیارش را از او سلب می¬کرد. توی چارچوب در، نگاه دیگری به اتاق انداخت و قبل از اینکه دوباره وسوسه شود در را پشت سرش بست. دو چشم گربه¬ای پشت در توی تاریکی درخشیدند. وقتی صدای بسته شدن در اتاق مینهو از توی راهرو به گوش رسید، صاحب چشم¬ها از توی تاریکی پشت در بیرون آمد و نفسش را با استرس بیرون داد. نگاهی به بالشی که توی دستانش بود انداخت و سعی کرد لرزش دستش را کنترل کند. اگر مینهو فقط یک سانتی متر بیشتر در را باز کرده بود، مطمئنا می¬فهمید که پشت در ایستاده، اما حالا که شانس آورده بود، نباید تعلل می¬کرد. جلو رفت. نگاهی به لیوان آبی که روی پاتختی بود انداخت. هنوز بوی محلول خواب آور را می¬شد از آن استشمام کرد. باید بعد از تمام شدن کارش آن را دور می¬ریخت. دخترک پیشخدمت یک نگاه دیگر به صورت بی¬هوش سانا انداخت و نزدیکش شد. بالش را محکم روی صورتش گذاشت و فشرد. چشمانش را روی هم فشرد و زمزمه کرد: یالا... زودتر... زودتر دختر خوب...
About You
By zarzartala
[کامل شده] تو دوباره اینجایی، توی بغل من... بازم به هیچی نه نمیگی و مردی که دخترتو ازت گرفتهرو میبوسی، با... More