... cute baby ...

By xlniushalx

179K 19.5K 23.9K

━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین... More

Hi
hiii !!!
(( CaSt ))
(( 1 ))
(( 2 ))
(( 3 ))
(( 4 ))
(( 5 ))
(( 6 ))
(( 7 ))
(( 8 ))
(( 9 ))
(( 10 ))
(( 11 ))
بیاین بهم افتخار کنین😎
(( 12 ))
(( 13 ))
(( 14 ))
(( 15 ))
(( 16 ))
(( 17 ))
(( 18 ))
(( 19 ))
(( 20 ))
(( 21 ))
(( 22 ))
(( 23 ))
(( 24 ))
(( 25 ))
(( 26 ))
(( 27 ))
(( 28 ))
(( 29 ))
(( 30 ))
(( 31 ))
(( 32 ))
(( 33 ))
(( 34 ))
(( 35 ))
(( 36 ))
(( 37 ))
(( 38 ))
(( 39 ))
(( 40 ))
(( 41 ))
(( 42 ))
(( 43 ))
(( 45 ))
(( 46 ))
(( 47 ))
(( 48 ))
(( 49 ))
(( 50 ))
(( 51 ))
(( 52 ))
(( 53 ))
(( 54 ))
(( 55 ))
^-^
Goodbye
happy birthday lou
jabad and princess 1

(( 44 ))

1.7K 294 489
By xlniushalx

×خوبه به موقع رسیدیم، هنوز شلوغ نیست

جلوتر از چهار نفر دیگه وارد شد و گوشه ای ایستاد...

هری هم کنارش ایستاد و این توجهِ لویی رو به زین که به تنهایی به سمت بک استیج میرفت جلب کرد...

چند قدمی که زین برداشته بود رو جبران کرد و خودش رو بهش رسوند...

بازوش رو بین انگشت هاش گرفت و با ایستادن جلوش، راهش رو سد کرد...

×کجا میری؟

بازوش رو از دست های لویی خارج کرد...

_دارم میرم کاری که به خاطرش اومدیم رو انجام بدم

×خشونت رو بذار کنار.

زین نگاه بی حسی به لویی انداخت...

_منو چی فرض کردی؟

با لحنی گفت که انگار حتی ذره ای خشونت توی وجودش نیست و هیچ وقت هم نبوده...

ابروهاش رو بالا برد و نگاهش رو به رو به روش دوخت...

قدم دیگه ای برداشت که باز هم لویی جلوش رو گرفت...

نگاه خیرش رو به صورت لویی دوخت تا منظورش از این جلوگیری رو درک کنه...

لویی نگاهی به پشت سرشون کرد...

به اندازه ی کافی از بقیه فاصله داشتند...

سرش رو به زین نزدیک کرد...

×کل این چیزایی که میبینی، این کار، این شغل هرچقدرم که از نظرت مهم نباشه برای لیام خیلی اهمیت داره و دقیقا به این خاطرِ که برای منم مهمه؛ چون به لیام حس مفید بودن میده و حس مفید بودن باعث میشه لیام شاد باشه. اگه واقعا بهش اهمیت میدی یا حرفت که میگی دلتنگشی ادعا نیست، تو هم به هدفش، به علاقش اهمیت بده. تا آخر اجرا ازت وقت نمیخوام؛ فقط چند دقیقه از شروعش بگذره میریم دنبال لیام.

بدون حرف چند ثانیه به لویی نگاه کرد و سپس تنها با گفتن چند کلمه به نقطه ی دیگه ای از سالنی که رفته رفته شلوغ تر میشد رفت...

_فقط سی دقیقه

_________________________

"هی لیام خوبی؟

لیام نگاهی به بیلی که در حال چک کردن کوک گیتارش بود، انداخت و بعد از تایید سریع و با حرکت سرش، چشم هاش رو دوباره به سمت ریتا، که مشغول انتخاب از بین دو لباس انتخاب شده توسط هانا، بود برگردوند...

+استرس دارم!!

کف دست های عرق کردش رو به بیلی نشون داد و ریز و نگران خندید...

"چرا استرس؟ کار تو که تموم شده. ریتا هم خیلی راضی بود!! به عنوان اولین تجربه ی واقعیت خیلیم خوب بود

گفت و بعد از زدن ضربه ای به شونه ی لیام از اون دور شد...

نموند که صدای لیام رو بشنوه، صدایی که میگفت "میدونم اما دست خودم نیست"...

"لیام بهم کمک میکنی؟

به سمت مگ برگشت و سرش رو کج کرد...

+چه کمکی؟

"میخوام چند تا جعبه رو جا به جا کنم. خیلی زیاد و سنگینن و تنهایی از پسشون برنمیام.

لبخند زد و اضافه کرد...

"یالا کمکم کن، بعدش منم کمکت میکنم

لیام با ذوق خندید...

اون خیلی مهربون بود...

+الان میام

با سرعت پشت سر مگ وارد اون اتاق شد تا ده دقیقه مونده به شروع کنسرت رو اینطور بگذرونه...

_____________________________

"آقا شما نمیتونید اینجا دخانیات مصرف کنید

فندکش رو توی جیبش برگردوند و چشم غره ای به مرد عینکی ریزاندامی که این حرف رو زده بود رفت...

گوشیش رو از جیبش خارج کرد و با لویی، که درست توی دیدش بود تماس گرفت...

فکر نمیکرد صدای زنگ از بین همه ی این صداها به گوش لویی برسه اما لویی دستش رو روی جیبش کشید و بعد از خارج کردن گوشیش، تماس رو وصل کرد...

×ا....

مجال ادامه به لویی نداد، شاید نمیخواست حتی ثانیه ای بیشتر از لیامش دور باشه، شاید هم نه...

_نیم ساعت گذشته. تنها برم یا میای؟

لویی که تا اون لحظه به دنبال زین میگشت بالاخره پیداش کرد...

دست هری رو کشید و سعی کرد خودش رو به زین برسونه...

×میایم میایم

تماس رو قطع کرد وبه سمت سم برگشت...

_تا ده دقیقه ی دیگه بیرونم. کارای برگشتمون به خونه رو انجام بده

"حتما

_خوبه

از کنار سم و پسرجوونی که حتی اسمش رو هم نمیدونست رد شد و به سمت جایی که میدونست میتونه مسیری برای رسیدن به لیام باشه رفت...

"متاسفم آقا. نمیتونم بهتون اجازه ی ورود بدم

اخم هاش توی هم رفت...

_من باید کسی رو ببینم. این ضروریه

مرد با چهره ی خشن اما دوستانش، دست هاش رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفت و لبخند محوی زد...

"متاسفم

زین قبلی اگر بود یا تا الان اون مرد رو با مشت و لگد هاش کنار زده بود و یا با توهین هاش عاصی؛ اما زینی که بعد از رفتن لیام و زینا توی وجودش جون گرفته بود جلوش رو میگرفت...

زینِ جدیدی که هر لحظه بهش یادآوری میکرد همه ی انسان های زمین سابت نیستن یا برای تو کار نمیکنن پس دهنت رو ببند...

نگاهی به پشت سرش انداخت و لویی و هری رو در حال نزدیک شدن دید...

سعی کرد از حربه ی دروغ استفاده کنه...

_اون داخل با کسی قرار دارم

ابروهای مرد بالا پرید و به سمت نیروی امنیتی که چند متر اون طرف تر ایستاده بود برگشت...

"هی تام، اون داخل کسی منتظرِ کسیه؟

تام سرش رو به دو طرف تکون داد و دوباره به رو به روش نگاه کرد..

مرد به سمت زین برگشت و ابروهاش رو بالا انداخت...

"هماهنگ نشده ولی.....خدای من لویی!!!

با خنده از در فاصله گرفت و بعد از آغوش کوتاهش با لویی، چند ضربه به پشتش نواخت...

"اینجا چیکار میکنی مرد؟

لویی شونه هاش رو بالا انداخت و دست رو دوباره دور کمر هری حلقه کرد...

×اومدم به لیام سر بزنم. داخله؟

"آره خیلی استرس داشت منم به مگ گفتم سرگرمش کنه

لویی خندید و به زین اشاره کرد...

×میبینم که دوستم رو راه ندادی

نیم نگاهی به زین که از عصبانیت کبود شده بود انداخت و دوباره به لویی زل زد...

"دست من نیست، قانونه

لویی در تایید حرفش سر تکون داد و هری همونطور که به زین زل زده بود پوزخند زد...

*البته

"خب چرا الان معطلین؟ برین تو مطمئن لیام واقعا با دیدنتون هیجان زده میشه

و با لبخند دوستانش اون ها رو بدرقه کرد...

________________________

"واقعا هنیبال ندیدی؟

لیام با لب های بیرون اومده سرش رو تکون داد...

"چی دیدی؟

لیام انگشت هاش رو جلوی صورتش گرفت و با دقت شروع به شمارش کرد...

+لالالند، ملفیسنت، سفید برفی و شکارچی، شیرشاه، بتمن، اسپایدرمن، توی استوری، رالف خرابکار، موانا، فروزن، پاندای کنگ فو کار، بچه رییس، هتل ترانسیلوانیا، گیسو کمند و یه عالمه که الان یادم نمیاد ولی همه رو دیدم

با افتخار گفت و لپ های سرخش، ذوق و شوقش رو نشون میداد...

مگ چند ثانیه با تعجب به اون موجود که یک نفس همه ی این اسم هم رو گفته بود نگاه کرد و همزمان با خودش فکر کرد که باید به خاطر این بی نفس صحبت کردنش تعجب کنه یا عناوینی که شنیده، تصمیتی که در انتها به سومین گزینه رسید...

هیچ کدوم...

"اها پس سریال دوست نداری؟

مگ پرسید اما ضربه هایی که به در خورد سوالش رو بی جواب گذاشت...

لیام با قدم های سریع و کوتاهش به سمت در رفت و اون رو باز کرد...

+هیییی لووووو

قدمی عقب رفت و خواست کلمه ی دیگه ای هم به زبون بیاره که با دیدن شخص دوم دهانش بسته شد...

هری هم به خاطر لیام اومده بود به اونجا؟

+هریییی

به اون دو که جلوی در ایستاده بودند نگاه میکرد...

دوست داشت بره و جلو و بغلشون کنه اما میترسید...

اگه اونا میگرفتنش و با خودشون به خونه میبردنش چی؟

+سلام

مظلوم گفت و با دیدن لبخند اون دو کمی آروم شد...

اما این آرامشش دوامی نداشت و با قدمی که هری به سمتش برداشت از بین رفت...

+ببخشید ببخشید. لیام دیگه از خونه بیرون نمیرهه قولِ قولِ قول

هری جلوتر رفت که باعث شد لیام هم کمی خودش رو عقب بکشه...

*لیام

سرش رو پایین انداخت تا نگاهش به هری و لویی نیفته...

اینجوری اشک هاش روی زمین میچکید...

+ببخشید ببخشید لیامو نبرین خونهه ببخشیدد

_چند بار بهت گفتم بی دلیل معذرت خواهی نکن!!

با شنیدن صدای آشنایی، نوای گریه هاش قطع شد...

سرش رو بلند کرد و نگاهِ به نگاهی افتاد که چند سال بود ندیده بود...

لبخندی روی لب هاش پدیدار شد...

+ددی

اما اون لبخند به همون سرعتی که به وجود اومد از بین رفت...

لبخندش از بین رفت و جاش رو به چشم های گرد شده داد...

لبخندش از بین رفت و جاش رو به نفس حبس شده ی توی سینش داد...

و در نهایت این لیام بود که با بدنی سست، روی سرامیک های سفید افتاد...

________________________

1380 کلمه 😎

💛love❤
👣Niusha👤

نوشته شده در 14 فروردین 00✏

Continue Reading

You'll Also Like

39.5K 1.1K 56
in which marinette and chat noir spend all their free time together and realize they are in love. love, however, kinda sucks at times. they realize t...
475K 32.1K 48
♮Idol au ♮"I don't think I can do it." "Of course you can, I believe in you. Don't worry, okay? I'll be right here backstage fo...
4.3K 600 20
Name: KATANA Couple: #Chanbaek #OtherExoCouples Genre: #NC+21 #Smut #BDSM #DARK writer: #Baran & Aslan Teaser: ◐| ب‍ـیون بکهیون یکی فعـالترین افسران...