**هیونجین **
°دیگه وقتشه. بالاخره روزی که خیلی منتظرش بودم داره میرسه هه.... لي جونگی دیگه اخرای روزای خوب و خوش تو و خانوادت عه.
**دو روز بعد جنسو **
جیسو دیشب تا صبح به یه نقطه زل زده بود. بعد اتفاقی که تو اردو افتاد از قبل هم گیج تر شده بود. انگشتش رو روی لبش کشید و زمزمه کرد.
+با اینکه اتفاقی بود.... ولی چرا خوشم اومد؟ چرا دلم خواست بیشتر باشه؟ چرا ضربان قلبم از بیشترین حالت خودشم بیشتر زد؟.
**فلش بک **
-وای اون خیلی خوشگله نگاش کن جیسو.
مربی یوگی (اسم دلفین) رو پیش گروه های دیگه برد. اونا توی استخر بودن و آب تا کمرشون بود. اونا کل مدت با یوگی شنا و بازی کردن.
جیسو یکم جلوتر از جنی ایستاده بود و داشت به این فکر میکرد که چقدر امروز بهش خوش گذشته. جنی با حسرت به جیسو نگاه میکرد.
جوری که جیسو نشنوه زمزمه کرد:
-چی میشه زودتر روزی برسه که هروقت خواستم بغلت کنم و موهاتو نوازش کنم.
ایندفه با صدای بلند جیسو رو صدا زد تا بهش بگه بعد اینکه از اینجا رفتن باهم به خونه برگردن و سر راه بستنی بخورن.
-جیسو؟.
جیسو برگشت به طرف جنی.
-یه لحظه بيا.
جیسو چند قدم با احتیاط جلو اومد چون کف استخر خیلی لیز بود. ولی یهو پاش لیز خورد، چشماشو از ترس بست و چند ثانیه بعد تنها چیزی که حس کرد یه جسم نرم و داغ روی لباش بود.
جنی با چشمای گرد به چشمای بسته جیسو نگاه میکرد. توی دلش غوغا بود.
جیسو چشماشو باز کرد و با چیزی که جلوش دید عقب رفت و جنی رو هل داد که باعث شد تعادل جنی بهم بخوره و عقب عقب بره. اما جیسو با اینکه شک بودو قلبش خیلی محکم میزد دست جنی رو گرفت و به طرف خودش کشید که باعث شد جنی تو بغلش بیفته.
جنی عین یه گوجه فرنگی شده بود و مطمعنن قلب جفتشون سریع ترین چیزی بود که تو سئول میزد.
جنی کاملا بر خلاف میلش عقب کشید ولی سرش پایین بود تا جیسو صورت قرمزش رو نبینه.
جیسو جوری بود که انگار جن دیده، ته دلش شکر میکرد که کسی حواسش نیست وگرنه فکر میکردم جیسو یه چیز عجیب غریب دیده.
-حالت خوبه؟.
+ا... آره... تو خوبی؟.
-ار..آره.
~خب دیگه بچه ها بیاید بر میگردیم.
**پایان فلش بک **
چنگی تو موهاش زد و با پاهاش تختش رو بهم ریخت.
+یعنی....... من......... واقعا؟...... نه نه نه جیسو همچین چیزی وجود نداره. هیچ عشقی وجود نداره تو حتما مریض شدی.
صدای مامانش از بیرون اتاق میومد.
~جیسووووو مگه تو مدرسه نداری بچه؟ دوستت بیرون منتظره عه ها!.
از بیرون پنجره جنی رو نگاه کرد که داشت با پاهاش سنگارو لگد میکرد.
حاظر شد و از خونه بیرون اومد.
+سلام.
-اوه سلام... چرا انقدر دیر کردی؟.
+خب تو میرفتی.
گفتو از کنار جنی رد شد.
-نشد یبار ازت یه چیزی بپرسم و درست حسابی جواب بدی.
+میتونی نپرسی... به نظرت بهتر نیست؟.
اینو گفت ولی جدیدا خیلی دلش میخواد صدای جنی رو بشنوه و بی نهایت ازش آرامش میگیره.
-نه میخوام بپرسم هههههه.
+چیزه..... امممممم..... میشه یه سوال بپرسم؟!.
جنی از تعجب چندبار پلک زد.
-بپرس.
+خب......به عشق باور داری؟ وجود داره؟.
- اره.. من کاملا به عشق باور دارم، و همینطور باور دارم که قدرت عشق میتونه خیلی چیزا رو تغییر بده.
+یعنی تاحالا عاشق شدی؟.
جنی یکم به جیسو نگاه کرد.
-آره.
+چجوریه؟ یعنی از کجا فهمیدی عاشقشی؟.
جنی به چشمای جیسو زل زده بود.
-وقتی میبینمش قلبم خیلی سریع میزنه، ناخودآگاه بهش فکر میکنم، وقتی چشمامو میبندم صورتشو میبینیم، وقتی بهم نزدیک میشه خیلییی گرمم میشه، دلم میخواد مدام بغلش کنم.
جیسو تو فکر فرو رفت.
+صبر کن ببینم. تو عاشق کسی هستیییی؟ اون عوضی کیه؟.
جیسو تقریبا داد زد و جنی از این واکنش جیسو متعجب بود.
جیسو که فهمید چیکار کرده سرشو پایین انداخت.
+خیلی دوسش داری؟.
جنی لبخند شیطنت آمیزی زد.
-اوهوم... خیلی دوسش دارم.
جیسو لباشو داخل دهنش کرد.
+هوم.. که اینطور.
-تو چی؟ تاحالا عاشق شدی؟.
+من به عشق باور ندارم ولی.
-ولی چی؟!
+هیچی.
-باشه.
به مدرسه رسیدن. ووسونگ با یه دسته گل دم در ایستاده بودو با رسیدن اونا جلو اومد و روبه روی جنی ایستاد.
§سلام.
-سلام.
ووسونگ دسته گل رو جلو گرفت.
§بیا این برای توعه.
جنی یه نگاهی به جیسو انداخت که زل زده بود تو صورت ووسونگ انداخت.
-به چه مناسبت؟.
§اممم خب چیزه.... برای..... برای..... آها.... برای بردت توی مسابقه.
-ولی مسابقه بزرگی نبود که. نیازی نیست ممنون.
ووسونگ دسته گل رو آروم پا این آورد. ولی جنی قبل اینکه دستش کامل پایین بیاد دسته گل رو از ووسونگ گرفت.
-ولی بازم ممنون.
§خواهش میکنم.
جیسو از بین ووسونگ و جنی رد شدو اون دوتا رو هل داد.
§اون چرا اینجوری کرد؟.
-هیچی.
ووسونگ ناامید پرسید :
§بین اون و تو چیزی هست؟.
-ها؟ نه.
§خوبه.
-چرا؟!.
§همینجوری.
-خب ديگه من برم بازم مرسی.
§باشه... صبر کن جنی.... چیزه میای امروز بریم بیرون؟.
-بیرون؟ برای چی؟.
§میخوام یه چیز مهم بهت بگم. تو مدرسه نمیشه.
-امم صبر کن بعدا بهت خبر میدم. اگه کار مهمی نداشتم باشه.
§اوکی.
جنی با عجله رفت تا جیسو رو پیدا کنه و دلیل رفتارش رو بفهمه.
-مثل همیشه تو کلاس پیدات کردم.
+چیکار داری؟.
-کار خاصی ندارم فقط چرا یهو اونجوری کردی؟.
جیسو بی حال پرسید :
+همونه؟.
-کدوم؟ کی؟.
+کسی که عاشقی ووسونگ عه؟.
-نهههه معلومه که نه دیوونه آيش.
+آها.
جنی رفت رو صندلی خودش نشست و به فکر فرو رفت.
افکار جنی :
*-چرا پرسید؟ چرا براش مهمه؟ نکنه مامانش راست میگه ؟
نه نه جنی خودتو امیدوار نکن*.
جنی یاد اتفاق اردو افتاد و با یادآوریش سرخ شد.
=یاااا جنی؟ چرا انقد سرخ شدی؟.
جنی با دستاش صورتشو پوشوند.
-هيچی. تو به من چیکار داری؟ برو با دوست دختر عزیزت حرف بزن.
=آره راست میگی، چرا باتو شلغم بی احساس حرف بزنم؟ میرم با عشقم حرف میزنم.
÷بچه ها بچه ها.
رزي از پشت سرشون گفت.
÷ول کنید. یواشکی اونورو نگاه کنید! جیسو داره اینورو نگاه میکنه.
لیسا با انگشت زد وسط پیشونی رزي.
=خنگول جان اون داره جنی رو نگاه میکنه نه اینورو.
÷حالا هرچی. باورم نمیشه.مثل اینکه جنی داره آبش میکنه.
=اوهوم.
-نه اونقدر ولی داره نرم میشه.
جنی با افتخار گفت.
=واقعا آفرین. کار هرکسی نبود.
-مارو ول کن.. شما ها چی شدید؟ رزی هنوز پیش توعه؟.
=آره.
-خوش به حالتون. حتما خیلی بهتون خوش میگذره.
لیسا با شیطنت به رزي نگاه کرد.
=آره خیلی..... مخصوصا شبا.... .
÷یاااااا لیسااااا دهنتو ببند.
رزي داد زدو دستشو جلو دهن لیسا گرفت، لیسا به نشون تسلیم دستاشو بالا آورد و این جنی بود که داشت از خنده پاره میشد.
کوک با تعجب به جیسو که داشت با لبخند به جایی زل زده بود نگاه میکرد.
با آرنجش به تهیونگ زد.
×ته ته منو بشکون بگیر، فکر کنم دارم خواب میبینم.
تهیونگ مسیر نگاه کوک رو دنبال کرد و به جیسو رسید. پوزخندی زد و :
¶خواب نمیبینی. جیسو داره عاشق میشه.
تهیونگ گفت و به جنی اشاره کرد.
×چیییییییییییییییییی؟ تو از کجا میدونی؟.
¶داستانش طولانی عه. یئوپ بهم گفت.
×یعنی چی؟ اونوقت تو به من نگفتی؟.
¶اگه میگفتیم نقشه بهم میخورد.
×خیلی بدی کیم تهیونگ.
¶یا کوک توروخدا اینجوری نکن. یئوپ ازم خواست. حتی بکهیون هم نمیدونه.
_نخیرم من میدونم.
×بفرما. جناب کیم تهیونگ تا یه هفته دور و ور من نمیای.
¶کوکککک... باشه پس منم شیرموزایی که خریدم برات رو میریزم دور.
×چطور دلت میاد منو با این تحديد کنییی؟.
~شما دوتا واقعا بچه اید آیش.
×آره اصلا من بچم به تو چه ؟ باتوهم قهرم آقای لي این یئوپ.
یئوپ شونه هانشو بالا انداخت.
**********
مدرسه تموم شده بودو جنی و جیسو مثل همیشه توراه خونه بودن، جنی سعی میکرد جیسو رو بحرف بیاره.
جیسو گلوش درد میکرد و یکم بی حال بود و چشماش میسوختن.
-توکه نقاشیت انقد خوب بود، استعداد دیگه ای هم داری؟.
+نه،تو چه استعدادی داری؟!
-من؟ خب من گیتار میزنم و میخونم.
+واقعا؟.
-اوهوم.
-اون دیگه کیه دم در خونتون با موتور ایستاده؟.
جیسو به جایی که جنی میگفت نگاه کرد.
+نمیدونم. ولی راهو بسته آیشش.
جیسو سمت مردی رفت که به موتورش تکیه داده بود و کلاه کاسکتش رو زیر بغلش گزاشته بود،پشتش به جیسو بود. جیسو نزدیک پسر شدو با انگشتش کله پسرو هل داد.
+هی تو، این جا جای پارک کردنه؟ زودتر از اینجا گمشو.
°نوچ نوچ ،نشد دیگه، دختر عمو خیلی بد اخلاق شدیا!.
با برگشتن پسر و نمایان شدن صورتش، جیسو خشکش زدو یاد گذشتش افتاد.
+هیونجین؟؟!!
°اووو چه عجیب که شناختی، عمو جانم که نشناخت.
+اینجا چه غلطی میکنی؟؟.
هیونجین دستاشو پشتش برد و دلا شدو صورتشو نزدیک صورت جیسو کرد.
°اینجا چه غلطی میکنم؟ بزار بهت بگم چه غلطی میکنم. اومدم که انتقام مامان بابام رو از اون پدر مادر عوضیت بگیرم، اومدم بهت بگم که تو تقصیری نداری و باتو کاری ندارم ولی باید عذاب کشیدن والدینت رو ببینی.
جیسو پوزخندی زدو انگشت اشارش رو روی پیشونی هیونجین گزاشت و اونو به عقب هل داد.
+تو اومدی انتقام بگیری؟؟ چرا یه جوری رفتار میکنی انگار ما مقصريم؟ این بابای تو بود که زندگی مارو خراب کرددد،و چه اتفاقی برای بابای تو افتاد؟ اون و مامانت فقط زیادی ترسو بودن که خودشونو کشتن میدونی چیه؟ بابات نجات پیدا کرد وگرنه باید تو زندان میپوسید.
جیسو تقریبا داد زد .
°این مامان بابای تو بودن که بابای منو انداختن زندانننن، بابای من تحمل زندانو نداشت برای همین خودشو کشت، مامانم هم نمیتونست دور از بابا بمونه و اونم خودشو کشتو منو تنها گزاشت. و این مامان تو عه که باید تاوان لو دادن بابام رو پس بده،
بهتره با مامانت خوب خداحافظی کنی چون معلوم نیست چه بلایی سرش بیارم.
+مامانم؟ این من بودم که بابای تورو لو داد، و واقعا حقش بود، اون عوضی و اون قمار خونه لعنتیش زندگی منو نابود کرد.
جیسو مکث کرد، بغضشو قورت دادو ادامه داد.
+میدونی چیه؟ اگه بازم برگردم به گذشته بازم پدرت رو لو میدم،حالا هم گمشو کنار از سر راهم.
°چیی؟ توی هرزه.
هیونجین گفتو دستشو بالا آورد تا به صورت جیسو بزنه اما قبل اینکه دستش به صورت جیسو بخوره،جیسو دستشو تو هوا گرفت.
+تا دستتو نشوکوندم از اینجا گمشو.
°میدونی که به همین راهتی ولت نمیکنم؟ منتظرم باش.
+هه باش.
هیونجین سوار موتورش شدو با سرعت از اونجا دور شد.
جیسو یکم تلو تلو خورد و احساس خفگی بهش دست داده بود ، یکم عقب رفت داشت میفتاد رو زمین که دو دست دورش حلقه شدو تو بغلش افتاد.
سرشو بالا آورد و به صورتش خیره شد.
+جنی؟
-بله.
جیسو دیگه نمیتونست جلوی اشکاش رو نگه داره. لباس جنی رو تو مشتش فرو برد و به اشکاش اجازه جاری شدن داد، همونطور که تو بغل جنی بود رو زمین افتاد.
جنی دستاشو دور جیسو محکم تر کرد و سرشو رو سر جیسو گزاشت. گریه جیسو بیشتر شدو خودشو بیشتر به جنی فشرد.
جیسو برای اولین بار آرامشی رو توی اون لحظه تجربه میکرد که تاحالا نکرده بود. آرامشی که الان از جنی دریافت میکرد وصف نشدنی بود.
جنی جیسو رو بلند کردو بردش به خونش (خونه خود جنی).
درد گلو جیسو بیشتر شده بودو کلافش کرده بود.
به اتاقش بردش و روی تخت خوابوندش،جیسو آرومتر شده بود.
جنی خواست بره یه لیوان آب برای جیسو بیاره که جیسو دستشو گرفت و مانع رفتنش شد.
+نرو.
-میخوام برات آب بیارم.
+نمیخوام، فقط پیشم بمون.
جنی با لبخند سرشو تکون داد و کنار جیسو نشست.
جیسو اونور تر رفت و برای جنی روی تخت جا باز کرد، جنی کنار جیسو خوابید و یکم خودشو بالا کشید و سر جیسو رو، روی سینش گذاشت و شروع کرد به نوازش کردن موهاش.