(کامل شده)خود دروغینتو رها کن...

By Rozalin91

23.2K 4.9K 1K

من دیگه نمیدونم باید چی بهت بگم واقعا نمیفهمم کجارو اشتباه کردم هرکاری میتونستم کردم اما... دیگه نمیدونم... More

پارت ۱
پارت ۲
پارت ۳
پارت ۴
پارت ۵
پارت ۶
پارت ۷
پارت ۸
پارت ۹
پارت ۱۰
پارت ۱۱
پارت ۱۲
پارت ۱۳
پارت ۱۴
پارت ۱۵
پارت ۱۶
پارت ۱۷
پارت ۱۸
پارت ۱۹
پارت ۲۰
پارت ۲۱
پارت ۲۲
پارت ۲۳
پارت ۲۴
پارت ۲۵
پارت ۲۶
پارت ۲۷
پارت ۲۸
پارت ۲۹
پارت ۳۱
پارت ۳۲
پارت ۳۳
پارت ۳۴
پارت ۳۵
پارت ۳۶
پارت ۳۷
پارت ۳۸
پارت ۳۹
پارت ۴۰ آخر

پارت ۳۰

474 116 25
By Rozalin91

پشت میزش نشسته بود خیره به اطراف نگاه میکرد الان نزدیکای ظهر بود خستگی و گرسنگی علاوه بر فکرایی ک تو سرش میگذشت مانع تمرکز روی کار میشد
_هی کجایی یانگزی
_کمی شوکه جواب داد
_همینجام چته منو ترسوندی
_برای چی ترسیدی تو فکر چی بودی
_هیچی
هیچی!؟نکنه راجع به دیروزه قرارتون به خوبی پیش رفت!؟
_اوم بد نبود
_پس حتما یه چیزی شده
_گفتم که چیزی نیست بشین کارتو بکن
_نمیخوام تقریبا وقت ناهاره بیا بریم
نگاهی به ساعتش کرد بلند شد
با هم وارد سلف اداره شدند
سویی غذای که تقریبا هر روز میخوردند
سفارش داد و روی صندلی کنار دوستش نشست منتظر شد
به چهره درهمش نگاهی انداخت
سرشو پایین انداخته بود با انگشتاش بازی میکرد
_خدایا یانگزی چه مرگته !؟چرا همش تو فکری !!
اخمی ب چهرش داد لباشو جم کرد و گفت _سویی من یه حس بدی دارم
_حس بد!؟!راجع به چی!؟
جوابی نداد و از پنجره به بیرون نگاهی انداخت
_نکنه راجع به ازدواجت پشیمون شدی!؟ها!!
ابروهاش بالا پرید!!
_چی!؟!
تو چشای یانگزی زل زد
_ییبو بهت خیانت کرده!؟
_اه آره میدونستم اون پسره عوضی خوشتیپ با اون فیس جذابش بایدم...
_نه اینطور نیست میشه انقد چرت و پرت به هم نبافی و بذاری حرف بزنم
_خوب تقصیر من چیه تو خیلی ساکتی
_اخه چجور بگم حس میکنم یه چیزی تو رابطمون غلطه
_مثلا چی
_خوب ییبو اون یکمی عجیبه
_هوم منظورت چیه میدونم اون پسر از همه نظر از تو خیلی بهتره اما این چه حرفیه که میزنی تو قراره زنش بشی
_سویی خیلی بیشعوری تو مثلا دوست منی
_خب فقط حقیقت و گفتم
_موضوع این نیست من رفتارشو میگم
_اون خیلی مهربونه خیلی باهام خوبه
باورت میشه تو این چند ماه یکبارم با هم بحث نکردیم همیشه اون کوتاه میاد هر چقدم حرفام بی منطق باشه قبولشون میکنه
مثلا وقتی ازش خواستم خونشو از باباش جدا کنه بدون هیچ مخالفتی اینکارو کرد
وقتی ازش بخوام منو بیرون میبره هر چیزی که بخوام فراهم میکنه هیچوقت نه نمیگه
_خوب اینکه که خیلی خوبه
میدونم اما خوب بدیش اینه که فقط هر وقت بخوام برام کاری انجام میده نمیدونم چرا اما...
اما وقتی پاشنه کفشم شکست و‌نقش زمین شدم تا وقتی بهش نگفتم بهم کمک کنه کاری نکرد
خوب شاید شوکه شده بود
پس وقتی ک سرما خورده بودم چی فقط وقتی بهش گفتم برام دارو آورد و اومد پیشم
خوب اون یه ورزشکاره طبیعی نخواد مریض بشه
سویی
چیه
دست از غذا خوردن کشید
خوب به نظر من تو زیادی حساسی
اما
اما نداره شاید تو ابراز علاقه یکمی ضعیفه وگرنه چه دلیلی داره که بخواد باهات ازدواج کنه اون واقعا مرد خوبیه انقد بیخود نق نزن
_تو فک میکنی اینجوریه !؟
_آره همینطوره یکم بهش فرصت بده تا تورو بشناسه من مطمئنم خیلی بهتر میشه
.
.

.
لونگ: میخوای بگی روزای آخر مجردیته
لیوانشو ب لیوان ییبو زد
اوهوم
ینی چند روز دیگه تو واقعا متاهل میشی
آره
تائو بهش نگاهی انداخت
صورت آویزون ییبو بیانگر همه چیز بود الان تحت تاثیر الکل دیگه نمیتونست اون نقاب همیشگی که ازش یه مرد همه چیز تمام ساخته بود رو روی صورتش حفظ کنه

خیلی با خودش کلنجار رفت که چیزی نگه به هر حال به اون مربوط نبود ییبو یه مرد عاقل و بالغ بود نیازبه نصیحت و توصیه کسی نداشت اما در آخر نتونست جلوی زبونشو بگیره
_تو مطمئنی!؟
_چند بار باید بگم آره پس فرداس
سرشو بالا آورد تو صورت متعجب تائو و لونگ که هر دو بهش زل زده بودند خیره شد
_شما چه مرگتونه دوستتون داره ازدواج میکنه و از سر شب فقط دارین مزخرف به هم میبافین یکم برام آرزوی خوشبختی کنید یالا
لونگ :با اینکار خوشبخت میشی!؟
تایو :لونگ
لونگ با چشای گشاد بهش زل زد
_مگه من چی گفتم یه نگاه به قیافش کن
مثل احمقا داره خودشو بدبخت میکنه
تائو جلو‌دهنش و گرفت
اما از لابلای انگشتا تائو هم به وضوح صدای گرفتش شنیده میشد
_اون یه همجنسگراس بعد میخاد با یه دختر ازدواج کنه
دست تائو رو عقب زد
_ ولم کن
یییو تا اون موقع فقط ب احمق بازی اون دوتا خیره شده بود سرشو پایین انداخت و پوزخند زد چیزی برای پنهان کردن وجود نداشت دستش رو شده بود
_شما عوضیا از کی میدونید!؟
لونگ آهی کشید و گفت
اه خدایا باورم نمیشه هنوز یادت نیمده
ییبو دوباره با چشمای گرد نگاهش کرد
_چیو
تائو کمی دست دست کرد در نهایت گفت
_خوب چند ماه پیش تو واقعا مست بودی و همه چیزو گفتی
ییبو به میز چشم دوخته بود و سعی میکرد چیزی رو ب یاد بیاره
_همون شبی ک برای تیم انتخاب شدی
لونگ: ولش کن اون الان مهم نیست
ییبو سری تکون داد و چیزی نگفت خاطرات مبهمی به خاطر آورده بود
سکوت مبهمی ک فضارو پر کرده بود با سوال تائو شکسته شد
تایو : چرا داری اینکارو میکنی!؟
حرفی نزد شاتشو بالا رفت
واقعا چرا داشت اینکارو میکرد درسته اون اوایل به خاطر اصرارهای بابا تن به این رابطه داده بود اما این که خودشم بی نهایت کنجکاو بود بی تاثیر نبود...
تایو: به آخرش فکر کردی
تایو :میتونی یه عمر از خودت فرار کنی
لونگ : هه تازه وقتی پای یه بچه وسط بیاد همیشه اوضاع خرابتر میشه
ییبو بلاخره سکوتو شکست : مقصر منم الانم باید تاوانشو بدم...
لونگ:منظورت چیه
بابام...
به خاطر من نزدیک بود بمیره الان چطور میتونم تنها خواسته ای که ازم داره رو نادیده بگیرم
مهم‌ نیست چقد سخت باشه من به قولم عمل میکنم تا تهش میرم
لونگ : اما این تقصیر تو نیست خودتم اینو میدونی
تایو :درسته
اوهوم گفت شاتشو بالا رفت
الان کمی احساس آرامش داشت از اینکه مثل همیشه انگشت اتهام به سمتش گرفته نمیشد و گناهکار شناخته نمیشد خوشحال بود اما...
نفس عمیقی گرفت لباشو کش داد و لبخند محوی زد تا شاید بتونه با اون بغض لجباز مقابله کنه
تائو دستشو رو بازوی ییبو گذاشت
_هر کاری بکنی و هر جوری ک باشی ما همیشه دوستات میمونیم
_آره و البته اگه با اون دختر ازدواج نکنی
تائو : لونگ... بس کن
دیگه نتونست اون خنده زورکی رو لبای لرزونش نگه داره سرشو پایین انداخت و چشاش گرم شد و قطره اشکی لجباز ازچشماش سرازیر شد
دلش به حال خودش سوخت چند سال گذشته رو با پنهان کاری خجالت و شرم از چیزی که تقصیر خودش نبود زندگی کرده بود همیشه تنها بود و هیچکس درکش نکرده بود
و درست همین الان که مورد تایید قرار گرفته بود کسی صداشو شنیده بود و بدون قضاوت حق آزادی بهش داده بود الان که باید خوشحال میشد اصلا خوشحال نبود حتی برعکس ناراحتتر ازقبل باقی موند بود
احساس رضایتمندی که از همدردی دوستان نصیبش شده بود به قوت خودش باقی بود اما موضوع مهم این بود که قضاوت و همدردی اونا مشکلی رو حل نمیکرد
کاش این اعتماد ب نفس و حرفهای انرژی بخش رو از زبان شخص دیگه ای شنیده بود..

به تصویر خودش توی اون میز شیشه ای جلوش چشم دوخت و به سرعت اشکاشو پاک کرد
رو صندلیش صاف نشست و نگاههای خیره تایو و لونگ واسه چند ثانیه تحمل کرد
_من خوبم
تایو و لونگ به خودشون اومدن نگاهشونو گرفتند
لونگ دست دراز کرد و با اومدن پیشخدمت نوشیدنی دیگه ای سفارش داد
تایو راجع به مسایل متفرقه با ییبو صحبت میکرد و سعی کرد حال و هوا شو عوض کنه چند دقیقه دیگم اونجا نشستند که ییبو ببخشیدی گفت و ب سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد
از wcخارج شد و دستاشو شست هنوز کارش تموم نشده بود که مرد جوانی با عجله وارد شد
چند قدمی ییبو‌ قرار گرفت و آبی به سر و صورتش زد انگار زیادی مست بود
ییبو خیره نگاهش کرد و زیر لب زمزمه کرد
جااان...

جان سرشو بالا آورد به پسر توی آینه زل زد
درست میدید چند باری آروم پلک زد تا تصویر روبرو رو واضحتر ببینه
پوزخند محوی زد و به پشت چرخید اما قبل از اینکه بتونه قدمی برداره تعادلشو از دست داد و تو دستای ییبو فرود اومد در اون لحظه نمیتونست تعادلشو حفظ کنه
اما ب سرعت حرف زد
_تو....تو... ولم کن
خودشو عقب کشید و یقه لباسشو مرتب کرد
ییبو دستای تو هوا موندشو‌ جمع کرد و پرسید
_حالت خوبه!؟!
رو به ییبو برگشت
_حالم!؟! ...حالم ...ها ها ها برای چند ثانیه شایدم چند دقیقه بی وقفه خندید میون خنده هاش به ییبو که با تعجب بهش چشم دوخته بود نگاه کرد چند ثانیه ای در سکوت به همدیگه زل زدند خنده از صورتش محو‌شد
ابروهاش رو به بالا خم شد و اشکهای داغش از چشمای بی روحش سرازیر شد
مثل بچه ها شروع ب گریه کرد
ییبو هول شده بود نمیدونست چکار کنه
_چی شده ...
_چرا ......جان به من نگاه کن ...
_آروم باش...چی شده ها!؟بهم بگو
با صدای بلند هق هق کرد و ناخودآگاه دستشو رو لبه سینک تکیه داد و کم کم خم شد تو اون حالت ایستادن براش سخت بود

با کمک ییبو که الان اونو‌ تقریبا در آغوش گرفته بود دوباره سر پا ایستاد گرمای وجودشو با تک تک سلولهاش حس کرد الان دیگه عقل و منطق جایی نداشت تو صورت ییبو زل زد و میون گریهاش گفت
_تو ...داری ......چیکار...میکنی...میخوای ...ازدواج کنی...!؟آره!؟
مستقیم سر اصل مطلب رفته بود مست تر از اون بود ک بخواد مقدمه چینی کنه
ییبو کمی هول شده بود صدای جان نامفهوم بود و نمیدونست چی داره میشنوه
_ششش...آروم باش... نیمفهمم چی میگی...
اینبار با وجود مستیش محکم حرفشو زد
_میخوای ازدواج کنی آره !؟!با یه دختر .!؟؟
بهت زده به جان خیره شد اما حرفی نزد هیچ‌ ایده ای نداشت که جان چجوری از این موضوع مطلع شده بود اما الان اونقدرام مهم نبود کمرشو نوازش کرد و سعی کرد آرومش کنه
_هیس...تو مستی ..گریه نکن ...آروم باش
این حرفا آرومش نکرد حتی شدت گریشو بیشتر هم کرد مشتای بی جونش رو سینه ییبو کوبید
_نمیخوام ....ولم کن....ترسو... احمق ...منو ول کردی به خاطر اون!؟!
سر جان رو شونش افتاد و هق هق کرد
ییبو کمرشو ماساژ داد و سعی کرد آرومش کنه گرچه خوشم حال بهتری نداشت چشماش نمناک بود

در اون لحظه حسو حالشون یه جوری بود که انگار جان وسط شعله های آتش دست و پا میزد و ییبو از دور دستها فقط نظاره گر بود و هر چقد سعی میکرد نمیتونست کاری انجام بده

_منو ببخش ....معذرت می‌خوام ... ببخشید دیگه اذیتت نمیکنم...

جان کمی ازش فاصله گرفت
تو چشای ییبو نگاه کردو گفت

_تو ....اصلا دوسم داری !؟؟اصلا هیچوقت دوستم داشتی!؟
با نشنیدن جواب از ییبو کمی عصبانی شد
_بگوووو..... دوسم داشتی یا نه ‌..!!؟
ییبو نگاهش میکرد و نمیدونست بایدچیکار کنه و چی بگه
چشمای خوشگلش از شدت گریه قرمز و براق شده بود
جان مرتب حرفشو تکرار میکرد و مشت میزد
_بگوووو...بگووو...

لبای سرخ رنگش ورم کرده بود موقع صحبت کردنش بازو بسته میشد و با حالت آویزونی کمی جلوتر اومده بود
چرا انقد خواستنی بود این در مقایسه با چیزی که همیشه با یانگزی تجربه کرده بود خیلی متفاوت ب نظرمیرسید ییبو تا الان اینو انقدر به وضوح حس نکرده بود

یانگزی فقط قطره ای آب بود در مقابل دریای خروشان جان ...

هیچوقت یانگزی به چشمش اینجوری نیومده بود هیچوقت ولع بوسیدن لبهاشو حس نکرده بود هیچوقت نخواسته بود تن و بدنشو در یک لحظه جنون آمیز تصاحب کنه اما الان در مقابل جان بی دفاع تر از همیشه ایستاده بود به این فکر میکرد که چطور خودشو در مقابل این وسوسه شهوت انگیز کنترل کنه

دستای مست شدشو محکم گرفت و حرف زد
_آره.... من...من.. واقعا دوستت داشتم
جان از حرکت ایستاد مردمک چشمای لرزونش میون چشمای کشیده ییبو در رفت و آمد بود حرفایی که شنیده بود رو باور نمیکرد
_من....
هنوز منتظر کلمات بعدی ییبو بود اما درست همون لحظه شخصی جانو با شدت به عقب کشید و مشتی از ناکجا تو صورت ییبو فرود اومد همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد
اخ گفت و فکشو گرفت چشاشو‌چرخوند و صورت برافروخته و خشمگین مردی رو دید که داشت براش رجز میخوند و تهدیدش میکرد
_عوضی یکبار دیگه بهش نزدیک بشی خودم میکشمت
اینو گفت و مشت دیگه ای رو صورتش فرود اومد
یقو ییبو رو چنگ زد و آماده بود که مشت بعدی و حواله صورتش بکنه که با صدای تائو متوقف شد
_هی داری چه غلطی میکنی
به سرعت یوبین و هل داد و از ییبو جداش کرد
ییبو خون رو لباشو پاک کرد نگاهشو از یوبین که با حرص و مشتای گره شده تماشاش میکرد به جانی ک اون گوشه کنار شین ایستاده بود و از استرس محتویات معدشو خالی میکرد دوخت
هنوز گیج بود حال جان خوب نبود اما یوبین اونجا چیکار میکرد
میخواست نزدیکتر بره که تائو دستشو کشید و بدون حرف از اونجا خارجش کرد
نیمه راه لونگ جلوشون سبز شد
_اه خدایا چی شده تائو!؟
تو صورت ییبو خم شد
_ییبو چت شده چرا لبت خونیه!؟
تائو همچنان ییبو رو دنبال خودش میکشید
چیزی نیست بیا از اینجا بریم
.
.
سوار ماشین تو مسیر برگشت بودند که ییبو یهو فریاد کشید
_وایسا
لونگ با تعجب نگاهش کرد
_گفتم وایسا
ترمز گرفت
_چت شده ییبو حالت خوب نیست!؟
از ماشین پیاده شد
دورخودش چرخی زد
_من.... نمیتونم..... نمیتونم
_چیو نمیتونی چت شده
_باید باید باهاش حرف بزنم...
_دیگه نمیخوام ببینمش....
اگه حالت خوب نیست میخوای امشبو پیشم بمونی
ییبو اوهوم گفت و با اصرار تائو دوباره سوار شد
گوشیش مدام ویبره میرفت
_نمیخوای جواب بدی
اوم
توفکر بود و به شیشه زل زده بود لونگ با آرومترین سرعت ممکن حرکت میکرد نمیخواست ییبو رو از سیل افکارش بیرون بکشه 
تایو دستی رو شونه لونگ کشید
_ منو همین طرفا پیاده کن خودم میرم
لونگ کمی مکث کرد و در آخر گفت
_نظرت چیه چنتا آبجو بگیریم بریم خونه من زیر چشمی به ییبو که تا اون موقع ساکت بود نگاه میکرد
تائو منظورشو متوجه شد سری تکون داد و تایید کرد...
.
.

صبح با سر درد وحشتناکی بیدار شد هنوزم اتفاقا دیشبو ب وضوح ب خاطر می آورد اون همه نوشیدنی که خورده بود پس به چه کاری می آومد
دوباره رو کاناپه افتاد ازدیشب خونه لونگ موند بود الان خسته تر ازاون بود ک بتونه تکون بخوره
تمام دیشبو کابوس دیده بود و اصلا نمیدونست چرا دقیقا دو روز مونده به اون جشن مزخرف باید جانو تو اون حال میدید و همه چیز زیرو رو میشد
اون حرفاش چه معنی میداد از کجا فهمیده بود من دارم ازدواج میکنم!؟!
چرا گریه میکرد!؟چرا این موضوع انقد براش مهم بود!؟!
_من از کجا بدونم آخه از دیشب صدباره داری این سوالو می‌پرسی !
ناخواسته افکارشو با صدای بلند اعلام کرده بود دستی رو دهنش گذشت و خجالتزده به تایو که زیر لحاف وول میخورد چشم دوخت

صدای دیگه ای شنید لونگ که قهوشو هم میزد از اون طرف گفت
_حتما دلش پیش تو احمق گیره  چه دلیل دیگه ای داره آخه
متعجب نگاهی ب اطراف کرد الان برای جمع کردن اوضاع کمی دیر بود
_پس اون پسره سره خر اونجا چیکار میکرد!؟نمیدونم کی بود اما فک کنم خیلی بهش نزدیک بود
تایو دوباره از زیر ملافها حرف زد
_کیو میگی
_بابا همون که صورت ییبو رو مشت زد
_آها اونو میگی
کمی مکث کرد بعد ادامه داد
_ولی اونجوری که من دیدم باهاش دعوا میکرد و سرش داد میزد فک نکنم خیلی باهاش صمیمی باشه
ییبو ک تا اون موقع ساکت بود ازجا پرید
_دعوا میکرد!؟چی میگفت!؟
از عکس العمل سریعش کمی خجالتزده شد اما چیزی بروز نداد
_آره نمیدونم دقیقا چی میگفت اما انگار بهش میگفت چرا دنبالم اومدی و ولم کن و این چیزا یه جورایی پسش میزد دیگه
تایو که سرشو بیرون آورده بود گفت
_تو مطمئنی من چیزی نشنیدم
_آره وقتی برگشتم که وسایلمونو بردارم دیدمشون حتی دیدم که باهاش درگیر شد و هولش داد

ییبو دیگه چیزی نگفت  دوباره غرق افکار در هم برهمش شد
سخت نبود که بفهمه جان چرا اونکارو کرده!
اما الان باید چیکار میکرد!؟باید زیر همه چیز میزد؟!!
اگه فقط دو روز خونه لونگ میموند وخودشو گم و گور میکرد اوضاع درست میشد !؟!
خودشم نمیدونست باید چکار کنه در نهایت تصمیم گرفت با همه چیز روبرو بشه مثل یه آدم عاقل و بالغ همه چیزو توضیح بده
خودشو جمع و جور کرد سمت خونه بابا راه افتاد به خونه بابا رسید زنگ در و زد و حرفایی ک قرار بود بهش بزنه و تو ذهنش مرور کرد
بابا با خوشرویی درو باز کرد
اه پسرم خوش اومدی بیا تو بیا
وارد شد و کفشاشو در آورد
بیا بشین برات قهوه بیارم یانگزی هم همین الان رسید
یانگزی !؟!اون اینجاست؟!
اهی کشید فرضیه های ذهنیش به کل خراب شد
_آره سراغ تورو میگرفت فک میکرد دیشبو اینحا بودی بهش گفتم ک قرار بوده با دوستات خوش بگذرونی به هر حال این آخرین جشن مجردیته شاید بخوای با دوستات تاصبح بیدار بمونی
از شنیدن اون کلمه حس بدی بهش دست داد اما چیزی نگفت
بابا کنارگوشش پچ پچ کرد
_نگران نباش اون زن حساسی نیست فقط نگرانت بود
سری تکون داد
وارد نشیمن شد
یانگزی با قدمای آروم سمتش اومد
_بلاخره اومدی عزیزم نگرانت بودم چرا گوشیتو جواب نمیدادی
_ببخشید فراموش کردم
_اه عیبی نداره امیدوارم بهت خوش گذشته باشه اینو گفت دستی رو کمرش کشید و لبخند زد
رو کاناپه نشست
با خودش فکر کرد شاید الان و تو این موقعیت وقت مناسبی برای حرف زدن نباشه
به هر حال معلوم نیست عکس العمل بابا چی باشه..
بابا وارد شد بعد از اینکه دوتا قهوه روی میز گذاشت
پاکتی روبرو ییبو گرفت
_حالا ک دوتاتون اینجایین بهتره اینو بهت بدم
_این چیه
_بازش کن
پاکت و باز کرد و دوتا کارت از توش در آورد
_خدمات یکروزه هتل پنج ستاره گلد نایت
_آره این پکیج مخصوص زوجاس تعریفشو خیلی شنیدم با خودم گفتم روز قبل یا بعد ازمراسم اونجا استراحت کنید و حسابی ریلکس کنید
در سکوت لعنتی فرستاد بهتر از این نمیشد..
عصبانی بود باید تمام افکار ذهنیشو بیرون میریخت اما هر لحظه با دیدن چهره غرق در خوشحالی پدرش اعتماد به نفسش برای گفتن اون حرفا ذره ذره آب میشد و تبدیل ب تردید و دو دلی میشد

_واو پدر جان این واقعا عالیه خیلی ممنون
لطف بزرگی هیچوقت فراموشش نمیکنم
_اه دخترم این که چیزی نیست من فقط دوست دارم شما کنار هم خوشحال باشید

حرفای نگفته تو گلوش خفه شد قولی ک داده بود و عهدی که با خودش بسته بود و به خاطر آورد ....
.
.
.
.

_من رسیدم تو‌کجایی
_نزدیکم تا پنج دقیقه دیگه میرسم
_خوبه
از دور دیدش دستی تکون داد و با قدمای سریع بهش نزدیک شد
_ببخشید دیر کردم ییبو کارای شرکت یکمی طول کشید
_عیبی نداره
با کمی مکث به ییبو ک نشسته بود نگاهی انداخت و بعدصندلیشو عقب کشید و نشست
دوباره داشت تو ذهنش یه چیزیو بزرگ میکرد اما به صدای ذهنش اهمیت نداد
نباید اجازه میداد این شک و شبهات دوباره دامن گیر رابطشون بشه
اونا فردا رسما نامزد میشدن دیگه جای هیچ بحثی باقی نمیموند
بعد از صرف شام که به آرومی با مکالمات روزمره گذشت ب اتاق ک توی هتل از قبل رزرو شده بود رفتند
با شگفتی به جای جای اون سوییت نگاهی انداخت گفت
_واو پدر شوهرم مرد سخاوتمندیه رزرو این سوییت باید خیلی گرون باشه
ییبو سری تکون داد و چیزی نگفت
.
.
_اه خدایا واقعا خستم
بعد از یه دوش طولانی اینو گفت و خودشو روی تخت انداخت
_واقعا بدنم درد می‌کنه این چند روزه به خاطر مرخصی نامزدی کلی از کارایی ک تو شرکت بود و بیشتر و سریعتر از همیشه انجام دادم
ییبو درست روبروش نشسته بود اما هیچ حرفی نمیزد تو نور کم جون اتاق که فقط با یک چراخ خواب روشن بود صورتش گل انداخته بود و گونهاش به صورتی میزد
یانگزی تو جاش کمی تکون خورد تو صورت ییبو خم شد بعد از اینکه اونو برانداز کرد چشمش به دوتا بطری روی پا تختی افتاد

_تو... مستی !؟؟
ییبو حرفی نزد دستشو بالا آورد و گونشو لمس کرد و لبخند کجی زد
_ییب...صداش تو دهن ییبو خفه شد ییبو محکم و عمیق اونو بوسید
پس ییبو مست اینجوری بود!؟
.
.
.
ایین چپتر خیلی براتون نوشتم ووت پلیز🥺🥺🥺

Continue Reading

You'll Also Like

2K 384 4
•پایان یافته ● چند شاتی از کاپل ییژان ● شیائو ژان خطاب به قلبی که با درد میتپید گفت "انقدر دوستش داری که حتی الان هم با تصور درد کشیدنش ، درد میکشی...
2K 416 13
《وقتی بمیرم لبخند میزنم:)💖》 -دوستت دارم..؟! -عشق ما سخته پس اگر ذره ای تردید داشته باشی از هم خواهد پاشید..! -من دوستت دارم.. -خیلی آرومه و عشق ما...
28K 8.3K 43
بادبزنی باز می شود خونی می ریزد رقاصی می رقصد عشق به یک امگا کشوری را به آتش می کشد خیانت عشق حسرت انتقام زوج ها : ییژان، جیشوان شخصیت ها: شیا...
15.5K 4.4K 55
"Completed" " دوستم نداشته باش " داستان درمورد پسر بیست و سه ساله ای به اسم شیائوژانه که زندگیش تو تنهایی خلاصه شده و به خاطر بیماری خاصیم که داره...