″ترسِ از دست دادنِ چیز هایی که داریم باعث میشه هیچ وقت به طور کامل از وجودشون لذت نبریم...″
″ممکنه...″
″ممکنه؟″
″آره خب... ببین نمیشه با اطمینان گفت که این حرف درسته! همش به طرز فکر بستگی داره ″
″نه همش این نیست... ″
″اما به نظر من همینه ″
″یعنی میخوای بگی تو تمام لحظاتی که باهمیم تا حالا نشده فقط واسه یک بار, از فکر اینکه ممکنه ما رو مجبور به جدایی کنن بترسی؟
″اینو همیشه یادت باشه من این اجازه رو به هیچکس نمیدم...حتی به فرشته مرگ! ″
″ولی اون برای انجام کارش اجازه نمیخواد... ″
″بس کن! تو از چی میترسی؟ ″
″از چیز با ارزشی که دارم...از تو!″
---
نفس عمیقی کشید و بعد از زدن ضربه ای به در منتظر ایستاد .
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که در باز شد و چهره غمگین جین مقابل چشمان نامجون قرار گرفت .
+باید حرف بزنیم.
پسر بزرگ تر تمام توان خودش رو به کار برد تا لحنش آروم و دوستانه باشه.. اما رفتار سرد 10 سالش چیزی نبود که به همین راحتی این اجازه رو بهش بده .
جین پوزخندی به لحن دستوری پسر یخی زد .
به هیچ عنوان نمیتونست حد و مرز مشخصی رو برای تکبر و غرور همسایه احمقش قائل بشه .
پسر کوچک تر بی هیچ حرفی دستشو از دستگیره برداشت و رفت.
همین حرکت کافی بود تا اخم کوچیکی رو پیشونیه پسر نقش ببنده
به محض بستن در قدم هاشو به جایی که جین نشسته بود برداشت و مقابل پسر رو مبل نشست.
-خب؟
لحن سرد جین به طرز عجیبی برای نامجون غیر قابل تحمل بود .
اون قصد داشت بحث جدیدی رو با پسر راه بندازه اما در ثانیه آخر نظرش برگشت و در عوض برگه کوچکی رو از جیبش دراورد و رو میز بینشون انداخت .
-این چیه؟
جین با لحن عصبی پرسید .
+خودت ببین .
جین کلافه نگاهشو چرخوند و به قصد برداشتن اون تکه کاغذ به جلو خم شد .
-یه آدرس.. که چی؟
+آدرس همون پرورشگاهه .
جین که انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشت بهت زده پرسید.
-چی؟
نامجون لبخند غمگینی زد و به پشتیه مبل تکیه داد .
+زود قضاوت میکنی...
جین بدون توجه به حرف نامجون. نگاه متعجبشو بین برگه و پسر گردوند .
-این ..این واقعا آدرسه اون پرورشگاهه؟
پسر بزرگ تر پوزخندی زد .
+بر فرض که باشه...
جین از سر خشم بلند شد و فریاد کشید .
-داری منو دست میندازی!!؟
نامجون که تا همین الان هم زیادی جلوی خودش رو گرفته بود به محض دیدن این واکنش از طرف جین از جاش بلند شد و درست عین خودش فریاد کشید .
+نه میخوام بهت یاداوری کنم که باید صبر داشته باشی!
جین این نگاه رو میشناخت ...
قبلا هم یک بار این چشمای خشمگین رو دیده بود .
-صبر...
پوزخندی زد.
-اونقدر تو زندگیم صبر کردم که الان تو وقت اضافم!
نامجون به خوبی منظور پسر رو فهمید.
+تو حتی بهم اجازه ندادی بهت توضیح بدم ...
نامجون آهسته گفت و نگاه منتظرشو به پسر داد .
-متاسفم...
زمزمه آروم جین به گوش نامجون رسید .
+عذرخواهی انقدر راحته؟ چطور میتونی همیشه بابت کارات اینطور راحت معذرت بخوای؟
-نه چیزه راحتی نیست ولی مجبورم انجامش بدم!
اخمای پسر بزرگ تر با شنیدن این جمله که با لحن بدی ادا شده بود تو هم رفت .
+منظورت چیه؟
جین در جواب خنده ای کرد و خیلی سریع قطره اشکی که قصد سرازیر شدن رو داشت کنار زد .
-مهم نیست...
نامجون دهان باز کرد تا چیزی بگه که جین مانع شد .
-اون خریدا رو با خودت آوردی؟
پسر بزرگتر با نارضایتی که از تغییر موضوع شکل گرفته بود سر تکون داد .
+خونمه.
- برام بیارشون لطفا ...میخوام برم پیش جونگ کوک.
نامجون تای ابرویی بالا انداخت .
+الان؟ دیره که...
لبخند غیر ارادی بابت نگرانیه پسر رو لباش جا گرفت.
-خیلیم دیر نیست .
مطمئن گفت و همین باعث شد جای هیچ مخالفتی برای نامجون باقی نمونه .
نامجون به ناچار خواسته پسر رو پذیرفت و به سمت در قدم برداشت.
هرچند که تو همین فاصله هم نتونست خودش رو بابت نزدن حرف دلش قانع کنه .
+منم باهات میام...
---
به محض وارد شدن به اون ساختمون نسبتا قدیمی چشمشون به بچه های کوچیک و بزرگی افتاد که دور حیاط میدویند و از سر شیطنت سر به سر همدیگه میذاشتند .
صدای قهقه و خنده سرخوشانه بچه ها تو کل حیاط و فضای داخلی طنین انداز بود...
نه نبود!
هیچ بچه ای زیر آسمون گرفته عصر ،تو اون ساختمون ترسناک و قدیمی نمیخندید ...
هیچ دختر کوچولویی سعی نمیکرد برای عروسکای نه چندان جدیدش مادر باشه وقتی خودش طعم داشتن مادر رو نچشیده بود...
هیچ پسر کوچولویی سعی نمیکرد قوی و بزرگ به نظر برسه وقتی پدرش اونقدر ضعیف بوده که اون رو ترک کرده..
یا شاید اونقدر ضعیف که بمیره!
صدای گریه... زمزمه مظلومانه و معصومانه ″مامان بابام کجان″ تنها چیزی بود که تو این ماتم کده شنیده میشد .
به حدی دردناک که نه تنها جین بلکه نامجون رو هم مجبور میکرد زودتر از حیاط گذر کنن تا شاید کمی از این وضعیت اسفناک دور بشن.
-ببخشید خانوم!
زن جوونی که از خستگیه چهرش به خوبی میشد فهمید روز سختی رو گذرونده به طرفشون برگشت .
/بله؟
-پسری به اسم جونگ کوک اینجا هست؟
/جونگ کوک؟
با لحنی که انگار تاحالا همچین اسمی به گوشش نخورده پرسید.
نامجون قدمی به جلو گذاشت .
+بله ...یکی از مسئولین همین پرورشگاه به من گفته که اینجاست.
اخم کوچیکی رو پیشونیه زن نقش بست .
/من یه همچین اسمی رو ثبت نکردم!
همین جمله کافی بود تا جین خشمگین به سمت نامجون برگرده .
-بازم؟
زن که متوجه تشویش بین دو مرد شد بلافاصله ادامه داد.
/آقایون یک لحظه منتظر بمونید من بازم پرس و جو میکنم ...
زن گفت و به سرعت از اون دو فاصله گرفت .
در تمام این مدت نگاه برزخیه جین روی صورت خنثی نامجون ثابت بود .
چطور میتونست انقدر راحت بازیش بده؟
+من دروغ نگفتم .
مطمئنن که نمیتونست ذهن جین رو بخونه اما چهرش به خوبی میتونست افکارش رو بیان کنه .
جین بغض کرده پوزخندی زد .
نامجون از دیدن این حالت داشت عصبی میشد درحالیکه نمیدونست چرا .
امروز هرکاری میکرد یه جاش در میرفت و بدتر از همه تهش اون مقصر شناخته میشد ...
+گفتم بهت دروغ نگفتم!
با صدای بلند و محکمی خطاب به جین گفت و منتظر هر عکس العملی از طرف پسر موند .
~عمو؟
صدای کودکانه و آشنایی که جین از پشت سرش شنید باعث شد به یکباره تمام خشم و عصبانیتش فروکش کنه .
-کوک؟
آروم گفت و سرشو برگردوند.
-کوکی!
با دیدن پسر کوچولو هیجان زده فریاد کشید بعد از نشستن رو زانوهاش پسر کوچولو رو محکم در آغوش گرفت.
با خوشحالی پسر رو تو بغلش میفشرد و زیر گوشش کلمات بامزه ای رو به اون کوچولو نسبت میداد .
بعد از لحظاتی بلاخره جین رضایت داد تا جونگ کوک از بغلش بیرون بیاد .
اما به هیچ عنوان انتظار نداشت که به محض جدا کردن پسر با چهره گریون و لب های جمع شدش مواجه بشه .
-جونگ کوک! چرا گریه میکنی؟!
نامجون که از دور شاهد تمام اتفاقات بود با این جملهی جین سه قدم بلند رو طی کرد و کنار پسر کوچک تر قرار گرفت.
پسر کوچولو مشت کوچیکش رو بالا اورد و رو چشمای خیسش میکشید.
~من..من میخواستم به حرفت گوش کنم ..
جین که فهمید ناراحتیه پسر از چیه لبخندی زد .
-میدونم... جونگ کوک ما یه پسر حرف گوش کنه!
گفت و به ارومی دستشو رو صورت پسر کشید تا صورتشو از دست اون قطرات اشک مزاحم نجات بده .
-کوکی یه پسر مهربون و قویه... یه پسر حرف گوش کن و موئدب!
تعریفای جین از کوک که سعی داشت با لحنی کودکانه و در عین حال مطمئن بیان بشه پسر کوچولو رو وادار به خندیدن کرد.
لبخندی که به محض دیدن اون ادم بدجنس به یه اخم کوچولو تبدیل شد .
پسر کوچولو پشتشو به نامجون کرد و دست به سینه طرف دیگه ای چرخید .
-چیشد یه دفعه!
جین متعجب پرسید .
جونگ کوک زیر چشمی نگاهی به نامجون انداخت .
~اون عموی من نیست! اون گذاشت منو ببرن!
جین به سرعت و به نشانه نه سرشو به طرفین تکون داد و با گرفتن بازوی کوچولو و ضعیف پسر اون رو مجبور کرد تا به طرفشون برگرده .
-اینطور نیست! اون عموی بدی نیست!
گفت و نگاهشو به طرف نامجون چرخوند .
-قبول دارم که بعضی وقتا اعصاب خورد میکنه ...
به اینجای جملش که رسید چهره نامجون از خشم تو هم رفت و جین خیلی زود نگاهشو از پسر گرفت و به کوک داد.
-ولی اون واقعا مهربونه...
نامجون لحظه ای به لبخند جین که مقابل چشمای معصوم پسر میدرخشید خیره شد
مهربون...
-ببین حتی برات خوراکیم آورده!
گفت و دومرتبه به نامجون نگاه کرد .
-خوراکیا رو بده بهش .
جین زیر لب غرید و نامجون به طرز ناشیانه ای فقط نگاهشو بین اون و پسر کوچولو میگردوند .
+هان؟
-خو-را-کی-یا!
با حرص گفت و چشم و ابرویی به طرف کیسه های تو دست پسر بالا انداخت .
+آهان!
نامجون که تازه دو هزاریش افتاده بود گفت و خوراکیای تو دستش رو جلوی پای پسر کوچولو گذاشت .
•اینا همش مال منن؟
کوک ذوق زده پرسید.
-معلومه! همش مال توئن اما ازت میخوام با دوستاتم تقسیم کنی باشه؟
جونگ کوک که انگار خیلی راضی به انجام این کار نبود آروم سرشو تکون داد.
این نارضایتی از چشم جین دور نموند پس سعی کرد با توضیحات بیشتر، رضایت پسر کوچولو رو جلب کنه.
-میدونی... وقتی تو به بقیه کمک کنی اونا هم یاد میگیرن به بقیه کمک کنن... اینطوری نه تنها تو بلکه دوستاتم شاد میشن... و وقتی بقیه خوشحال باشن انگار خوشحالیه تو هم بیشتر شده!
پسر کوچولو با توجه زیادی به حرفای جین گوش میکرد .
-اصلا میدونی چیه؟ بگو چی دوست داری تا دفعه بعدم که اومدیم برات بیاریم .
کوک ذوق زده و بی هیچ معطلی فریاد زد .
~یه خونه!
جین تک خنده کوتاهی کرد.
-یه خونه؟
گفت و به نامجون نگاهی انداخت .
-کوکی از همین الان به فکر آیندشه !
و همین جمله کافی بود تا لبخند کوچیک نامجون پر رنگ تر باشه .
لبخندی که جین واسه لحظه ای محو زیباییش شده بود...
+دیگه چی؟
این دفعه نامجون برای هم صحبت شدن با پسر کوچولو پا پیش گذاشت.
~یه خانوم و یه آقا تو خونه...
یه خانوم که آشپزی کنه و برای بچش قصه بگه و یه آقا که بره سرکار و شبا با عروسکایی که میاره با پسر کوچولوش بازی کنه .
خواسته کودکانه جونگ کوک لبخند رو از رو صورت دو پسر محو کرد...
واسه لحظه ای سکوتی بین اونها حکم فرما شد.
و در آخر این جین بود که تونست با حال بدش مقابله کنه و موضوع جدیدی رو پیش بکشه.
-میخوای اتاقتو بهم نشون بدی؟
کوک به محض شنیدن این حرف درست مثل هر بچه دیگه ای محکم سر تکون داد و دست جین رو تو دست کوچیکش گرفت و به طرف اتاقی در انتهای راهرو کشوند .
زن جوون که مدت زیادی از دور شاهد ماجرا بود به طرف نامجون که رفتن اون دو رو تماشا میکرد قدم برداشت .
/خوشحالم پیداش کردید ...
نامجون اروم سری تکون داد و لبخندی زد .
/پدر مادر جونگ کوک...
نگاه نامجون با شنیدن این حرف به سمت زن چرخید.
وقتی نگاه خیره نامجون رو دید هل کرده ادامه داد .
/خب میدونید... من فکر میکنم این خواسته کوک به خاطر مرگ پدر و مادرش بوده باشه.
+مرگ؟
پسر بزرگ تر که انتظار شنیدن یه همچین چیزی رو نداشت متعجب بپرسید .
/درسته! پدر مادر اون تو یه زلزله کشته شدن...