NEMESIS | VKOOK

By V_kookiFic

188K 24.2K 13.6K

NEMESIS - الهه ی انتقام سروان کیم، کارآگاه بخش جرایم خشن، کسی که سال‌ها دنبال یک قاتل سریالی می‌گشت، اما هررو... More

شخصیت ها 🩸
Part 1 🔱
Part 2 ⚖🔞
Part 3 🔱
Part 4 ⚖
Part 5 🔱
Part 6 ⚖
Part 7 🔱
Part 8 ⚖🔞
Part 9 🔱
Part 10 ⚖
Part 11 🔱
Part 12 ⚖
Part 13 🔱
Part 14 ⚖ 🔞
Part 15 🔱
Part 16 ⚖
Part 17 🔱
Part 18 ⚖
Part 19 🔱
Part 20 ⚖
Part 21 🔱
Part 22 ⚖🔞
Part 23 🔱
Part 24 ⚖
Part 25 🔱
Part 26 ⚖
Part 27 🔱
Part 29 🔱
Part 30 ⚖
Part 31 🔱
Part 32 ⚖
Part 33 🔱🔞
Part 34 ⚖
Part 35 🔱
Part 36 ⚖
Part 37 🔱
Part 38 [END] ⚖

Part 28 ⚖

3.1K 500 205
By V_kookiFic

2020/11/06

09:31 AM

-پلیس مرکزی لندن-

تهیونگ تکیه ای به صندلیش داد و همون‌طور که نگاهش رو اطراف اتاق کنفرانس می‌چرخوند، خودکار خاکستری رنگش‌رو بین انگشت‌هاش چرخوند.

در اون لحظه تنها کاری که نمی‌تونست انجام بده گوش دادن به حرف‌های الکس بود... در هر صورت اون خودش از جزئیات پرونده خبر داشت پس این ارائه اونقدرها هم براش اهمیت نداشت.

آقای فاکس طرف دیگه‌ی می‌ز‌نشسته بود و با اخم‌های توهم رفته به الکس که در حال ارائه بود نگاه می‌کرد.

بالاخره توی پرونده پیشرفتی داشتن و باید این مسئله رو با کل تیم‌های درگیر این پرونده درمیون میذاشتن.

آقای فاکس واقعا امیدوار بود مجبور نشه بیشتر از اون آبروی منطقه‌اشون رو زیر سوال ببره و بخواد سرگرد دیگه‌ای رو از پلیس مرکزی قبول کنه.

الکس دستی توی موهاش کشید و بعد از نفس عمیقی روی دکمه‌ی کنترل توی دستش زد؛ با فشار دادن دکمه صفحه‌ی جدیدی روی صفحه پروژکتور از عکس‌های صحنه‌ی جرم، پدیدار شد.

عکس‌ها به ترتیب قسمت‌های مختلفی از جسد رو نشون می‌داد و باعث می‌شد بعضی از افراد داخل سالن ناخودآگاه نگاهشون رو سمت دیگه‌ای بگیرن.

- همون‌طور که خودتون می‌بینین، قربانی جدید سلنا کارتر ۳۶ ساله بود. بر اساس موضوعی که تازه فهمیدیم به تیم سپرده شد که درباره ی سابقه کودک آزاری یا هرچیزی شبیه اون که توی پرونده‌اش باشه تحقیق‌کنن ولی وقتی چیزی توی سابقه‌اش نبود با چند تا از‌ دانش‌آموزهاش صحبت کردیم.

الکس‌قدمی به جلوی پروژکتور برداشت تا بیشتر مسلط باشه و به آقای فاکس زل زد.

- و طبق انتظارمون اون با بعضی از دانش‌آموزهای که زیر هیجده سال بودن روابط جنسی داشته. یکسریشون معتقد بودن این خواسته‌ی خودشون بوده ولی چون اکثرا توی سن بلوغ بودن، بر اساس چیزهایی که تعریف کردن به راحتی می‌شد گفت که توسط خانم کارتر اغوا شدن، البته بیشترشون ادعا داشتن که از روی اجبار و تجاوز بود!

آقای فاکس که متوجه نگاه الکس روی خودش شده بود فقط به آرومی سر تکون داد و منتظر شد تا الکس ادامه‌ی حرفش رو بزنه.

الکس با سر تکون دادن اقای‌فاکس نگاهش رو ازش‌ گرفت و دهنش رو باز کرد تا ادامه بده که چشمش به تهیونگ افتاد.

تهیونگ همچنان به حالت هیستریک مشغول بازی با خودکارش بود و انگار سخت مشغول افکارش بود.

بعد چند ثانیه که دید نمی‌تونه بیشتر از اون در سکوت به تهیونگ زل بزنه، سرش رو با تاسف تکون داد و حرفش رو ادامه داد.

- البته یک چیزی که توی این قربانی متفاوت بود، زمان مرگش بود. طبق گزارشی که ما از پزشک قانونی دریافت کردیم، بیشتر از صد و ده دقیقه خونریزی داخلیش ادامه داشته، اما چون شدید نبوده باعث از دست رفتن هوشیاری قربانی نشده.

الکس به قسمتی پایین سینه‌اش اشاره کرد و گفت:

- دنده‌های این قسمت دچار شکستگی کوچیکی شدن و به سمت داخل فرو رفتن. این وضع برای قربانی نزدیک صد و ده دقیقه طول کشیده و از اونجایی که استخوان دنده از یه جایی به بعد بیشتر وارد اجزای داخلی بدنش نشده میشه نتیجه گرفت که کل اون زمان رو بی حرکت بوده. پس یعنی قاتل اون رو نزدیک یک ساعت و نیم رها کرده بود؟ همینطور باید به اینم اشاره کنیم که‌...

لاکی که کنار تهیونگ نشسته بود، با نگاه الکس توجهش به تهیونگ جلب شده بود و وسط توضیحات الکس وقتی از یک جایی به بعد دیگه توضیحات اصلی تبدیل به توضیحات اضافی شد، با کج کردن سرش به تهیونگ زل زد ولی اون حتی متوجه برگشتن لاکی نشد.

ذهنش بیش از حد درگیر بود. درگیر حرف‌هایی که جونگکوک بهش زده بود. درگیر اتفاقاتی که این چند وقت براش افتاده بود. چرا حس می‌کرد این وسط یک چیزی عجیبه؟

 
"نگاهش رو تو چهره‌‌ی نگران و گیج شده‌ی رو به روش چرخوند و بعد از‌مکث‌کوتاهی در حالی که دست تهیونگ رو که توی دست خودش نگه داشته بود می‌فشرد، زمزمه وار ادامه داد:

- همه چیزو می‌گم....

تهیونگ سرش رو تکون داد و با شستش به آرومی روی دست جونگکوک رو نوازش کرد.

توی اتاق سکوت بود ولی به خاطر پر سر و صدا بودن ذهن تهیونگ و جونگکوک، سکوت اتاق به چشم نمی‌اومد.

جونگکوک نمی‌دونست، اگر‌حقیقت رو به تهیونگ می‌گفت چی می‌شد؟ اگه تمام چیزهایی که می‌دونست رو به تهیونگ می‌گفت، چه اتفاقی می‌فتاد؟

اون مجبور می‌شد خودش رو تحویل بده و به خاطر بیماریش بیمارستان روانی بستری می‌شد.

تا زمانی که بیماریش خوب می‌شد محکومیتش رو توی اونجا می‌گذروند و بعد بقیش رو توی زندان؟ نمی‌تونست بذاره این اتفاق بیفته.

اون خودش قبلاً به اون بیمارستانهای روانی رفته بود و نمی‌تونست اجازه بده پای تهیونگ هم به اونجا باز بشه... ولی علاوه بر همه‌ی اینها اگه ویکتور می‌فهمید که تهیونگ فهمیده و می‌خواد خودش رو تحویل بده، چی؟ مطمئن بود که با شلیک کردن به سرش بلافاصله خودش و تهیونگ رو باهم می‌کشت و اجازه نمی‌داد حتی تهیونگ نگاهش هم به اون ساختمون‌بیفته.

جونگکوک نمی‌تونست بذاره هیچکدوم از این اتفاق ها بیفته وقتی توانایی درست کردن همه چیز رو داشت! این تهیونگ نبود که دست‌هاش به خون آلوده شده بود؛ ویکتور یک فرد جدا از تهیونگ بود و نمی‌تونست اجازه بده تهیونگ جور کارهای اون رو بکشه.

جونگکوک می‌تونست خودش رو فدا کنه تا تهیونگ آسیبی نبینه. می‌تونست دست‌های خودش رو به خون آلوده کنه تا تهیونگ پاک بمونه. می‌تونست همه‌ی این کارها رو به جبران تمام سالهایی که با بی توجهی به تهیونگ زندگیشون رو به اینجا کشونده بود، انجام بده.

نفس عمیقی کشید و مشغول نقشه کشیدن توی ذهنش شد.

اون می‌تونست ترس از ویکتور رو بهونه کنه و با راهنمایی های کوچیکی به خود تهیونگ کمک کنه تا خودش به تنهایی با خبر بشه و تا اون زمان... بهش کمک می‌کرد تا بتونه از اون مخمصه فرار کنه. این بهترین راه بود.

از طرفی جدا از ذهن پر مشغله‌ی جونگکوک، تهیونگ که داشت از سکوت طولانی جونگکوک کلافه می‌شد نگاه منتظرش رو به مردمک‌های لرزون جونگکوک دوخت و دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که جونگکوک زودتر‌از اون شروع کرد:

- نمی‌خوام و نمی‌تونم که مستقیم بگم تهیونگ...تو...

جونگکوک قطره اشکی که می‌خواست از چشمش خارج بشه رو با نوک انگشت گرفت و پلک‌هاش رو برای چند ثانیه روی هم گذاشت.

- تو خیلی وقته....خودت نیستی تهیونگ...متوجهش نشدی؟ خیلی چیزا دربارت عوض شده....

تهیونگ اخم کمرنگی کرد و خودش رو بیشتر به سمت جونگکوک کشید ولی همزمان حواسش بود که نوازش‌هاش روی دستش قطع نشن.

- منظورت چیه...؟

جونگکوک بدون این که جواب بده، به چهره‌ی‌ گیج تهیونگ نگاه کرد و موهای توی صورتش رو با نوک‌ انگشتش کنار زد.

تهیونگ هم بدون این که حرفی بزنه متقابلا بهش خیره مونده بود و حرفی‌ نمی‌زد. جونگکوک بعد چند ثانیه به آرومی خودش رو توی بغل تهیونگ جا کرد و سرش رو به سینه‌اش فشار داد. همون‌طور که سعی می‌کرد بغضش نشکنه، دستش رو محکم دور کمر‌ تهیونگ حلقه کرد‌ و با صدای خفه‌ای گفت:
-من دلم خیلی برات تنگ شده؛ دلم‌ برای تهیونگ قبل همه‌ی این اتفاقا خیلی تنگ شده و قول می‌دم...قول می‌دم که تمام تلاشمو بکنم تا برش گردونم. پس یکم دیگه دووم بیار تهیونگ...فقط یکم دیگه!"

چشم‌هاش رو برای چند ثانیه بست و بعد بدون این که دست خودش باشه خودکار رو وسط میز انداخت که با صدای بدی با سطح میز برخورد کرد و باعث شد کل سالن سرهاشون به سمت تهیونگ برگرده.

تهیونگ فقط به تکون دادن سرش براشون بسنده کرد و دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت.

اون واقعا انقدر عوض شده بود که باعث اذیت شدن جونگکوک شده بود؟

البته حق داشت این اواخر انگار مثل آدم‌های دائم الخمر شده بود. بعضی مواقع نصف روزش رو از دست می‌داد؛ کارهایی می‌کرد یا حرفهایی می‌زد که یادش نمی‌اومد. انگار برای چند ساعت طولانی می‌خوابید و توی اون چند ساعت یک نفر دیگه بدنش رو کنترل می‌کرد. یعنی داشت زوال عقل می‌گرفت؟

با این فکرش تک خنده‌ای کرد و سرش رو تکون داد.

باید به حرف دکتر گوش می‌داد و می‌رفت پیش روانشناس... باید در اولین فرصت از دکتر جونگکوک وقت می‌گرفت.
-----------

2020/11/09

05:18 AM

-هاید گاردن-

نفس عمیقی توی هوای سرد پارک کشید و در حالی که نگاهش رو از روبه رو می‌گرفت، سرش رو پایین انداخت.

بعد از اون همه مدت تنفس هوای مسموم و خفه ی اون خونه به بودن توی همچین فضایی احتیاج داشت. حالا که از ویکتور و اون خونه دور بود شاید می‌تونست بهتر فکر کنه و سر و سامونی به ذهن آشفته‌اش بده. نگاهی به آبجوی نصف شده توی دستش انداخت و اون رو بالا آورد تا به لب هاش برسونه اما با گرفته شدن دستش بین راه متعجب سر برگردوند و به کسی که مانعش شده بود چشم دوخت.

- دیگه بسه جونگکوکی... همین الانشم یه بطریو تموم کردی.

ترسیده از حضور ویکتور توی اون مکان در حالی که اصلا توقعش رو نداشت، مچش رو از دستش بیرون کشید و همون‌طور که روی نیمکت چوبی پارک عقب می‌رفت، کامل به سمتش برگشت.

- تو... اینجا چیکار می‌کنی؟

و بعد از این که با نگاهش اطراف رو از زیر نظر گذروند دوباره به سمت ویکتور برگشت و ترسیده و عصبانی بازهم پرسید:

- چه جوری پیدام کردی؟

بی توجه به سوال جونگکوک نگاهش رو به بطری نصف شده توی دستش داد و در حالی که آهی می‌کشید، کمی به جلو خم شد تا بطری رو از توی دست هاش که نمی‌دونست به خاطر مستی به لرزه افتادن و یا به خاطر دیدن اون، بگیره و بعد همون‌طور که کنارش و روی نیمکت می‌نشست، بی ربط اما آروم پاسخ داد:

- گوشیتو جواب ندادی...

جونگکوک که با نزدیک شدن ویکتور به خودش برای گرفتن بطری کمی توی خودش جمع شده بود، با فاصله گرفتن و نشستنش رو نیمکت، کمی پشتش رو صاف کرد و با شجاعتی که نمی‌دونست به خاطر الکل توی خونش بود و یا چیز دیگه‌ای، دوباره با لحنی کلافه و عصبی پرسید:
-بهت گفتم چه جوری پیدام کردی؟ از کجا فهمیدی که اینجام؟

با شنیدن صدای بلند جونگکوک و بی پروایی‌ای که کمتر ازش دیده بود و انگار اینبار سعی داشت ترسش رو پشتش مخفی کنه، سرش رو به سمتش برگردوند و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.

-اومده بودم دنبالت شام بریم رستوران؛ وقتی رسیدم دم خونه داشتی می‌رفتی بیرون. بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی! چرا جواب ندادی؟

جونگکوک که لحظه ای با فکر این که اون تمام مدت زیر نظرش داشته به خودش لرزیده بود، با لحنی عصبی و ترسیده در حالی که دست خودش نبود و حالتی هیستیریک پیدا کرده بود، تقریبا فریاد زد:

- تو... تو منو تعقیب کردی؟ تو...

- چرا جواب تلفنم و ندادی جونگکوک؟

با پریدن ویکتور بین حرفش با لحنی آروم و خونسرد که با صدای عصبی و لرزون خودش در تضاد بود، ترسیده لحظه‌ای سکوت کرد و بعد در حالی که دوباره شجاعتش رو به دست می‌آورد ضربه ای به شونه ی ویکتور وارد کرد و فریاد زد:

- لعنت به تو! چون که دلم نمی‌خواست جوابتو بدم! چون که داشتم از تو و اون خونه لعنتی فرار می‌کردم! فقط دست از سرم بردار! ازت متنفـ...

ویکتور که تا همینجا هم به سختی فریاد های از سر مستی جونگکوک رو تحمل کرده بود، قبل از این که بذاره جمله‌ای که قابلیت دیوونه کردنش رو داشت، از دهانش خارج بشه مچ هر دو دستش رو توی دست هاش گرفت و اون رو به سمت خودش کشید و در حالی که تو فاصله‌ی خیلی کمی از صورتش قرار می‌گرفت، طوری که نفس هاش پوست صورت جونگکوک رو نوازش کنه تهدید وار زمزمه کرد:

- هرگز حتی فکر گفتن اون جمله به منو هم نکن! هیچوقت جونگکوک!

و بعد در حالی که فشار دستش رو دور مچ هاش بیشتر می‌کرد، تکونی بهش داد و این‌بار فریاد زد:

- فهمیدی؟

جونگکوک گیج و ترسیده از واکنش تند و یک‌دفعه‌‌ای ویکتور، در حالی که چشم هاش بی اختیار از مایع بی رنگ مزاحمی پر می‌شد؛ بر خلاف بی پروایی ها و فریاد های چند لحظه پیشش در بی دفاع ترین حالت ممکنه تنها سرش رو به نشونه تایید تکون داد. دست خودش نبود؛ نه فریاد های لحظه‌ای پیش و نه رفتار مطیعانه‌ی اون لحظه‌اش هیچ کدوم دست خودش نبود و نمی‌دونست تاثیر الکلی بود که اون رو گیج می‌کرد و یا به خاطر مرد رو به روش بود.

ویکتور با دیدن تایید جونگکوک و پر و براق شدن چشم هاش، نفسش رو به آرومی بیرون داد و در حالی که مچ دست هاش رو رها می کرد، دستش رو پشت سرش برد و اون رو به آغوش کشید. جونگکوک با فرو رفتن بین حلقه بازو‌های ویکتور پلک‌هاش رو روی هم فشرد و قطره اشکی از گوشه ی چشمش بیرون چکید. ویکتور هیچ راه فراری براش باقی نگذاشته بود؛ چرا انقدر در برابرش ناتوان بود؟

ویکتور با آروم گرفتن جونگکوک لبخندی زد و بوسه ای روی موهاش نشوند و در حالی که چشم‌هاش رو روی هم می‌گذاشت، اون‌هارو نوازش کرد و زمزمه وار گفت:

- از من فرار نکن... اگه لازم باشه تا آخر دنیا برات صبر می‌کنم...

-----------------

2020/11/12

08:12 PM

-ساختمان کاونت گاردن-

تقه ای به در اتاق زد و برای چند لحظه منتظر موند اما با نشنیدن جوابی از جونگکوک در رو باز کرد و با دیدنش در حالی که روی تخت نشسته بود و به تاجش تکیه داده بود، لبخندی زد و وارد اتاق شد.

- جونگکوکی... برات غذا درست کردم؛ خیلی وقته چیزی نخوردی!

جونگکوک که برای کمتر برخورد کردن با ویکتور سرش رو با کتابی که چیزی ازش نمی‌فهمید مشغول کرده بود، با شنیدن صداش با بی میلی سرش رو بالا آورد و اول به چهره منتظرش و بعد نگاهی به ظرفی که در دست داشت انداخت. اما بعد بدون این که علاقه ای نشون بده دوباره سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو به صفحات کتاب دوخت.

- گشنه ام نیست.

ویکتور بدون این که نا امیدبشه جلو تر رفت و کنارش روی تخت نشست، ظرف توی دستش رو جلو تر گرفت و در حالی که لبخند عجیب و ملایمی روی لب هاش داشت گفت:

- نمی‌خوای دست پخت منو امتحان کنی؟ یالا! پشیمون می‌شی!

جونگکوک کلافه از اصرار ویکتور، لحظه ای چشم هاش رو روی هم گذاشت و بعد در حالی که به سمتش برمی‌گشت با بی حسی ای انگار این چند روز جزوی از وجودش شده بود، به عمق چشم هاش خیره شد.

- نمی‌خوام ویکتور، گشنه ام نیست.

ویکتور که انگار با خطاب شدن اسمش از زبان جونگکوک نرم شده بود، لبخند روی صورتش عمیق تر شد. ظرف توی دستش رو روی پا تختی گذاشت و بدون این که حرف اضافه دیگه ای بزنه کتاب رو از بین دست های جونگکوک بیرون کشید و در حالی که می‌بستش، اون رو روی تخت انداخت و بعد سرش رو روی پاهای دراز شده اش گذاشت.

جونگکوک بدون این که هیچ مخالفت و یا مقاومتی در برابر کار های ویکتور بکنه، تنها در سکوت نگاهش رو به پلک های بسته اش داد. فایده ی مقاومت چی بود؟

ویکتور راضی از عدم مخالفت جونگکوک نفس عمیقی کشید و انگار بخواد از سکوت به وجود اومده بینشون بهترین استفاده رو ببره، بعد از مکث طولانی ای گفت:
- اولین باری که قاتلش رو پیدا کردم...

با شنیدن صدای نفس عمیق جونگکوک تو سکوت اتاق، بعد از مکث کوتاهی چشم هاش رو باز کرد و نگاهش رو به عمق چشم هایی که به خودش خیره بود دوخت و انگار تو جای غریبی از زمان گم‌شده باشه زمزمه وار با صدایی که خش دار شده بود ادامه داد:
- فقط به این فکر می‌کردم که یه روز به تو بگم... می‌خواستم همون لحظه بیام پیشت و بهت بگم...

نگاهش رو از چشم های خالی و تهی جونگکوک گرفت، اینبار به سقف خیره شد و با صدای ضعیف شده ای رویا های بیداریش رو به زبون آورد:
-بار ها و بار تصور کردم که تو با اون چشمات منتظرم وایستادی تا من بیام و بهت بگم که دیگه اثری از کسی که لیلی مون رو از ما گرفت توی این دنیا نیست... من هر روز توی بیداری و رویا به سمتت دویدم جونگکوک...

با حس نوازش دست هایی میون موهاش مردد و متعجب، انگار که فکر کنه خیال کرده باشه، نگاهش رو به سمت جونگکوک برگردوند و به چشماش که حالا بارونی شده بود خیره شد.

 خیال نبود، اون واقعا داشت موهاش رو نوازش می‌کرد! اما چهره اش برخلاف چشم هاش، انقدر خالی از هر حسی بود که باز هم اون رو به شک بندازه؛ اما حس لغزش دست های اون بین موهاش هم خیال نبود. خرسند از حرکت هر چند کوچک جونگکوک و بیخیال نسبت خواب یا واقعی بودنش، چشم هاش رو روی هم گذاشت و خودش رو به دست آرامش انگشتان بین موهاش سپرد و ناواضح طوری که شک داشت به گوش جونگکوک برسه زمزمه کرد:
- من همه ی مسیر رو به سمتت دویدم... حالا نوبت توئه که یه قدم به سمتم برداری...
 

----------------
 

2020/11/15

10:51 PM

در اتاق رو باز کرد و قدمی به داخل گذاشت، جونگکوک که به وضوح بیدار بود با شنیدن صدای قدم هاش پلک‌هاش رو روی هم فشرد و کمی توی خودش جمع شد. وقتی تکون خوردن تخت رو احساس کرد؛ فهمید که اون حتما یا نشسته یا دراز کشیده، سعی کرد تنها خودش رو به خواب بزنه. چه تهیونگ بود چه ویکتور، اون حالا توی این نقطه ی سیاه زندگیش نمی‌تونست به هیچ کدومشون پناه ببره.

- جونگکوکی... خوابی...؟

وقتی صدای ویکتور رو شنید، پتو رو توی مشتش فشرد و آب دهانش رو به سختی فرو برد، هنوز چیزی نگذشته بود که احساس کرد ویکتور کنارش دراز کشید؛ ثانیه‌ی بعد دستش رو که حالا از پشت دور کمرش انداخته بود رو احساس کرد و همین باعث شد تا نفسش رو توی سینه‌اش حبس کنه.

- چرا انقدر از من دوری...

با شنیدن صدای گرفته‌اش آروم پلک‌هاش رو باز کرد؛ ویکتوری که جدیدا باهاش زندگی می‌کرد، چهره‌های جدید از خودش نشون می‌داد. واقعا یک شخصیت جدا و کامل بود، ناراحت می‌شد، عصبی می‌شد، حسادت می‌کرد...

ویکتور پیشونیش رو به کتف جونگکوک تکیه داد و نفسش رو با عطر جونگگوک پر کرد، پلک‌هاش رو آروم بست و زمزمه وار گفت:

- از من دور نیستی... از من دوری می‌کنی!

همچنان توی سکوت، توی تاریکی اتاق که فقط با چراغ خواب کمی روشن بود به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود و قصد نداشت حرفی بزنه. ویکتور بوسه‌ای به شونه‌اش زد، آروم دستش رو روی بازوش گذاشت و گفت:
- انقدر ازم بیزاری که جوابمو نمی‌دی؟ آره جونگکوکی؟ دوست داری شبیه اون باشم؟ اون وقت قبولم می‌کنی؟ آره؟

کمی مکث کرد، وقتی باز هم جوابی نگرفت گفت:
- کوکی... چرا نمی‌خوای قبول کنی اونی که همیشه عاشقت بود من بودم؟ وقتی که تهیونگ‌ تو رو به حال خودت گذاشته بود، این من بودم که دوستت داشتم...

جونگکوک پلک‌هاش رو محکم بهم فشرد، نمی‌دونست چرا وقتی اون رو طوری که تهیونگ صداش می‌زد صدا کرده بود قلبش فرو ریخته بود. حرف هاش داشت روش تاثیر می‌ذاشت و رامش می‌کرد، خوب این رو می‌فهمید اما نمی‌خواست قبولش کنه، نمی‌خواست به حرف هاش گوش بده.

 - من به خاطر تو اینجام، من به خاطر تو به اینی که هستم تبدیل شدم، وقتی جوابمو نمی‌دی دوست دارم خودمو همین‌جا حلق آویز کنم، وقتی ازم می‌ترسی دوست دارم بمیرم....

بیشتر جونگکوک رو از پشت بغل کرد و در حالی که موهاش رو بو می‌کرد پلک هاش رو کمی باز کرد و زمزمه وار گفت:
- من نمی‌خوام بترسونمت... نمی‌خوام فکر کنی دیوونه ام کوکی...

کمی بلند شد، آروم بوسه‌ای روی شقیقه‌اش گذاشت و کنار گوشش گفت:
- حتی اگه دیوونه باشم... به خاطر لیلی و تو بود...

جونگگوک بغضی‌ که توی گلوش نشسته بود رو به سختی فرو برد. آروم به سمتش برگشت، ویکتور هم روی آرنجش بلند شد و به چشم‌های براقش خیره موند:
- دوستت دارم جونگکوکِ من...

قطره‌ اشکی آروم از گوشه‌ی پلکش پایین چکید و وقتی ویکتور که به قصد بوسیدنش سرش رو پایین می‌آورد بهش نزدیک و نزدیک تر شد، هیچ واکنشی از خودش نشون نداد، ویکتور سرش رو پایین تر برد و لب‌هاش رو آروم بوسید، دستش رو بلند کرد و روی صورتش گذاشت و همون‌طور که گونه اش رو نوازش می‌کرد گفت:
- من می‌شم همونی که تو می‌خوای، درست مثل الان که به خاطر تو وجود دارم... تو فقط خودت رو از من نگیر...

جونگکوک با چشم‌های تهیش به مردمک‌های غریبه ی رو به روش خیره موند و نفسش رو به سختی بیرون داد. ویکتور دوباره سرش رو پایین آورد و بوسه ی دیگه ای به لب هاش زد، اما اینبار کمی عمیق تر. کمی زانوش رو خم کرد و دستی که بهش تکیه داده بود رو بلند کرد و روی کمرش گذاشت. دوباره لب هاش رو بین لب هاش کشید و بوسه ی طولانی ای رو شروع کرد، ‌جوابی از جونگکوک نمی‌گرفت اما ناامیدنشد، بوسه ی یک طرفه اش رو ادامه داد، همین که پسش نمی‌زد براش کافی بود.

آروم لب‌هاشون رو از هم فاصله داد و جونگکوک هم که با بغضش می‌جنگید، نگاهش رو ازش گرفت و دوباره بهش پشت کرد. پتو رو توی مشتش گرفت و پلک هاش رو محکم بهم فشرد، قلبش توی قفسه ی سینه‌اش طوری می‌تپید که انگار بزرگترین گناه رو مرتکب شده.

نفس لرزونش رو بیرون داد و وقتی باز هم ویکتور رو که از پشت اون رو به آغوش می‌کشید احساس کرد بیشتر توی خودش جمع شد. نیرویی توی وجودش بود که نمی‌تونست اون رو پس بزنه، چه به روزش اومده بود؟ حالا ازش نمی‌ترسید، انگار ویکتور فهمیده بود چه طور باید رامش کنه،  یاد گرفته بود چه طور دست و پاهاش رو با طنابی ببنده تا مثل عروسک خیمه شب بازی توی دست هاش حرکت کنه.

آروم موهاش رو نوازش کرد، دستش رو به سمت گوش هاش برد و لاله‌ی گوشش رو لمس کرد و زمزمه وار گفت:
- مال من باش...

وقتی دست سردش رو زیر تیشرتش احساس کرد دستش رو برد تا جلوش رو بگیره اما ویکتور آروم دستش رو گرفت، خم شد و بوسه‌ای روی دستش گذاشت و بدون این که اجازه بده به سمتش برگرده آروم تیشرتش رو کمی بالا زد و ماهیچه‌های شکمش رو لمس کرد، وقتی نفس سنگین شده‌ی جونگکوک رو شنید بوسه‌ی دیگه‌ای اینبار روی بازوش زد. باز هم پیراهنش رو بالا زد و دست سردش رو از زیر شکمش تا سینه‌اش بالا آورد، همون‌طور که سرش رو به سمت گودی گردنش می‌برد بوسه ای روی گردنش گذاشت. منقبض شدن بدن جونگکوک رو حس می‌کرد، هنوز راه زیادی داشت تا اون خوب باهاش کنار بیاد، جایی روی گردنش که نفس های گرمش بهش برخورد می‌کرد رو دوباره بوسید:
- از‌ من نترس... من نمی‌خوام بهت آسیب بزنم... چیزی رو که نخوای انجام نمی‌دم... فقط بهم بگو چی می‌خوای...

چشم هاش رو روی هم فشرد، نفسش رو به سختی بیرون داد و دوباره آروم به سمتش برگشت، به چشم‌هاش خیره موند و بدون این که بخواد جلوی ویکتور رو که پیراهنش رو بالا می‌زد بگیره گفت:
- می‌خوام همه چیز برگرده به پنج شیش سال پیش... می‌تونی این کار رو کنی...؟

ویکتور لبخندی زد، دست برد و قطره اشکی که گوشه‌ی پلکش رو خیس کرده بود پاک کرد و در حالی که پیشونیش رو می بوسید گفت:
- همه چیز برمی‌گرده کوکیِ من... تو برمی‌گردی... لیلی برمی‌گرده... زندگیمون برمی‌گرده....

 
-------------

2020/11/16

01:28 AM

"لیلیان در حالی که دستش رو می‌کشید وادارش کرد تا جلوی مغازه ای متوقف بشن، نگاهش رو به دخترکش داد و وقتی چشم های معصومش که بهش زل زده بود رو دید آروم روی زانوهاش خم شد، لیلیان با دست به عروسکی اشاره کرد و اون هم سر برگردوند و به اون عروسک نگاه کرد. آهی کشید و بعد با اشاره‌ی دستش بهش گفت.

[ تو همین هفته ی پیش یه عروسک مثل این گرفتی]

لیلیان سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و باز هم بهش اشاره کرد، جونگکوک دوباره نگاهی به عروسک انداخت و تا می‌خواست باز هم حرفش رو رد کنه، تهیونگ که تازه متوجه شده بود اونها ازش عقب افتادن به سمتشون برگشت و در حالی که دست هاش رو روی زانو هاش می‌گذاشت کمی خم شد:
- چی شده؟ 

جونگکوک نگاه کوتاهی به همسرش انداخت و در حالی که دست دخترش رو محکم تر می‌گرفت بلند شد و گفت:
- فکر می‌کنی چی شده؟

تهیونگ لبخندی زد و رو به لیلیان که با چشم‌های مظلومش بهش خیره بود نگاه کرد و بهش گفت.

[ می‌خوای پاپا اونو برات بخره؟]

لیلیان ذوق زده سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و تهیونگ هم مقابل چشم های متعجب جونگکوک زیر بغل لیلیان رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد و در حالی که کمی قلقلکش می‌داد به صدای خنده‌ی لیلیان که بلند شده بود گوش داد.

 
- هنوز یاد نگرفتی هر چیزی که می‌خوای رو باید به من بگی نه ددی بداخلاقت؟

جونگکوک سریع بازوی تهیونگ که به سمت مغازه می‌رفت رو گرفت و گفت:
- تهیونگ اون حتی باهاشون بازی نمی‌کنه فقط یک لحظه چشمش رو می‌گیره و می‌خوادش!

تهیونگ در حالی که دست جونگکوک رو می‌گرفت اون رو دنبال خودش کشید و با لبخند بهش گفت:
- شاید دوست داره کلکسیون جمع کنه! هووم؟ بیا براش بخریم"

آروم دستش رو جلو برد و موهای روی پیشونی تهیونگ‌ رو کمی مرتب کرد و توی تاریکی اتاق بهش خیره موند، بغض توی گلوش رو فرو برد و آروم دستش رو عقب کشید، وقتی تکون خوردن پلک های تهیونگ رو دید کمی خودش رو جمع کرد و تا می‌خواست پلک هاش رو ببنده، تهیونگ چشم هاش رو باز کرد و بهش خیره موند.

- چرا بیداری...

 
با شنیدن صدای آرومش نفسش رو به سختی بیرون داد و پتو رو کمی بالاتر کشید تا بدن برهنه‌اش رو بپوشونه:
- تهیونگ...؟

تهیونگ که تازه درکی از اطرافش پیدا کرده بود نگاهی به بدن برهنه‌اش انداخت، متعجب سر بلند کرد و به چشم های براقش خیره موند و زمزمه وار گفت:
- جانم...

جونگکوک نفس آسوده ای کشید و کمی جلو تر اومد، تهیونگ هم وقتی متوجه شد که اون می‌خواد بغلش کنه دست هاش رو باز کرد و جونگکوک در حالی که سرش رو روی بازوش می‌گذاشت یک دستش رو دور کمرش انداخت، تهیونگ که تمام مدت سعی می‌کرد تا به یاد بیاره اون شب با جونگکوک رابطه داشت یا نه در آخر وقتی موفق نشد، آهی کشید و جونگکوک رو توی بغلش کشید:
- چرا نخوابیدی...

جونگکوک پلک هاش رو آروم بست و زمزمه وار گفت:
- ققط داشتم فکر می‌کردم... لیلیان با وجود تو خیلی خوشحال بود...

تهیونگ دستش رو بلند کرد و آروم موهاش رو نوازش کرد، سعی کرد جلوی بغضی که توی گلوش نشسته بود رو بگیره و جونگکوک باز هم گفت:
- تو بهترین بابایی بودی که اون می‌تونست داشته باشه...

آروم قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید و با انگشتش صورت جونگکوک رو نوازش کرد، این حرف، چیزی بود که ته ته دلش نیاز داشت تا بشنوه، به سختی نفسش رو بیرون داد و پلک هاش رو بست:
- تو هم همینطور جونگکوکا... تو برامون بهترین بودی...

------------

Continue Reading

You'll Also Like

653K 99.9K 67
Vkook/kookv [completed] 《صد بار بهت گفتم تو کابین خلبان نباید سیگار بکشی...حرف حساب حالیت نمیشه انگاری؟...بلند شو برو بیرون.》 《اه کیم...با این طرز نگ...
95.6K 11.8K 42
𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jisog 𓄸 Update: Weekly on...
1.5K 148 6
پایان یافته(فصل اول) -تو...اینجا چیکار میکنی؟ +شنیدم مهمونیه. -مراسم خاکسپاریه، نه مهمونی. +اونم باحاله! *مراسم خاکسپاریه توعه. +واقعا!؟ پس چرا منو د...
35.1K 3.5K 57
بهار خیلی نزدیک بود و عطر گل ها رو به همراه داشت ولی هنوز هم هوا سرد بود.. گویی زمستان‌ سئول تمومی نداشت و یا شاید این قلب خودش بود که یخ زده بود! ...