The moon is the color of blood

By zynn_2000

3.9K 730 444

خلاصه: شاهزادگان تنها بازمانده های خاندان سوم اصیل زاده ها یعنی جنی و جه بوم تصمیم میگیرن تا به کمک پسر عموی... More

معرفی شخصیت ها
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15

part 10

154 40 36
By zynn_2000

برای بار آخر جلوی آینه ایستاد و بعد از اینکه مطمئن شد لباس مشکی رنگ بلندش مناسب مراسم پیشرو هست از جلوی آینه کنار رفت و بعد از برداشتن شمع ،پر قو و دفترچه راهنما از جاش بلند شد اما با دیدن چهره ی ناراحت و بغض کرده ی مادرش سر جاش ایستاد.
البته که تعجب کرده بود در تمام صد و بیست و یک سال عمرش هرگز چنین چهره ای از مادرش رو به یاد نداشت!
_مامان،چیشده؟اتفاقی افتاده؟!
یجی با صدایی که از ترس می لرزید گفت و در جواب اولین قطره ی اشک مادرش قلبش رو مچاله کرد...
_مامااان،خواهش میکنم بهم بگو چی شده!
_یجی...
_مامان...لطفا بگو چیشده،برای کسی اتفاقی افتاده؟!

دختر مو بلوند با وحشت پرسید و مادرش رو روی صندلی چوبی قدیمی کنار اتاقش نشوند.

_یجی دخترم...باید ...باید یه چیزی بهت بگم!

_بگو مامان،من می‌شنوم اما اگه چیز مهمی نیست اجازه میدی تا بعد از اینکه از جنگل برگشتم باهم حرف بزنیم؟

_مهمه عزیزکم
مادرش با بغض گفت و چشم های دختر رو نمناک کرد.
بدنش می‌لرزید و با ترس به مادرش خیره شد.در تمام عمرش هرگز همچین رویی از مادرش ندیده بود؛اونها سخت ترین مشکلات رو هم پشت سر گذاشته بودن و هیچ وقت از چیزی نترسیده بودن اما حالا واکنش شدید مادرش خبر از چیزی ترسناکتر از همه ی اونچه پشت سر گذاشته بودن میداد.
_یجی...قراره جنگ بشه دخترم
_چییی؟منظورت چیه مامان؟!
_جنگ عزیزم،تمام شواهد نشون میده یه جنگ سخت در راهه ،بین خون آشام ها و گرگینه ها و حالا کل اعضای پنج قلمرو در خطرن .به خصوص افسونگر ها ...احتمال مرگ ما بیشتر از بقیه است...

پیرزن با نگرانی گفت و به صورت خیس دخترش خیره شد.

_ولی سر چی مامان؟اونا...اونا که سال هاست بهم کاری ندارن.
_این فقط در ظاهره دخترم،گرگینه ها سالهاست در حال آماده شدن برای جنگن و خون آشام های احمق هنوز برای جنگ گذشته اعذا دارن.

_ولی تو اینارو از کجا می‌دونی ؟ربطشون به ما چیه؟

_خودت بهتر از هر کسی می‌دونی که گرگینه ها با افسونگر های گناهکار در ارتباطن ،خون آشام ها هم با افسونگر های درستکار،در نتیجه ما از هر دو دسته اطلاعات کافی داریم و اونا بخاطر همین موضوع مارو قربانی میکنن...

_اما...
_تو باید فرار کنی یجی،قبل از اینکه دیر بشه.
_من هیچ جا نمیرم ! همینجا کنار قبیله مون می مونم ،ما باید از خودمون دفاع کنیم.

_نه یجی،باید بری.تو آخرین جادوگر درستکار قلمرو هستی،نباید بزاری نسلت منقرض بشه !

_مامان تو نمی تونی منو فراری بدی مگر اینکه منو بکشی!
_یجی به حرفم-
_نمیخوام!
مو بلوند وسط حرف جادوگر پیر پرید و داد زد .
_دخترم،فقط به این دلیل نیست...

پیرزن با صدایی که بخاطر اشک هاش گرفته بودن گفت...
_نمی خوام دلیلشو بدونم،همینکه گفتم ،من محفلمون رو ترک نمی کنم.

یجی با لجاجت گفت و از جاش بلند شد اما با گرفته شدن مچ دستش سرجاش ایستاد.

_تو یه برادر داری!...یه...یه برادر دوقلو!

نفس دختر کوچیک تر گرفت و به سختی به طرف مادرش برگشت.
_داری شوخی میکنی نه؟
_شوخی نمیکنم یجی...تو یه برادر داری

_چرا باهام بازی می‌کنی مامان؟چون مثل تو طلسم های شوم انجام نمیدم و دنبال نجات مردمم؟! یا اینکه از جای دیگه ای مشکل داری؟

مو بلوند داد زد و اشک هاش برای چندمین بار صورتش رو خیس کردن ،دیگه از این زندگی مسخره خسته بود و باعث شد تا مادرش متاسف تر بشه اما باید حقیقت رو به دخترش می گفت...

_منو پدرت عاشق هم بودیم ....اما همه چیز وقتی از هم پاشید که پدرت پنهانی به من خیانت میکرد و اون موقع من متوجه شدم که باردارم ...این موضوع رو از پدرت مخفی کردم و به بهونه ی اینکه می‌خوام مدتی به قلمرو خودمون برگردم دوره ی بارداریم رو اونجا گذروندم و اون حتی یک بارم به دیدنم نیومد.‌‌..جریانش طولانیه دخترم اما در آخر موفق شد قبل از اینکه من به هوش بیام برادرتو بدزده...من سال ها دنبالشون گشتم تا بالاخره پنجاه سال قبل توی جنگ پیداشون کردم،اون توی قصر خاندان سوم اصیل ها زندگی می‌کنه.

_مامان...یعنی داری میگی پدر این همه بلا رو سرت آورده و تو به هیچ کس نگفتی...اخه چراااا،چرا مقابل اون عوضی سکوت کردی؟

یجی با صدای گرفته ای گفت،باور چیز هایی که شنیده بود براش سخت بود اما باید باور میکرد.‌..

_نمی تونستم چیزی بگم،اون تبدیل به یه پسر خشن و تنها شده ،حتی نمیدونه والدینش کی هستن...ازت خواهش میکنم برو پیش برادرت ...نجاتش بده

پیرزن توی چشم های روشن دخترش زل زد و قبل از اینکه اتصال چشمی شون از بین بره وردی رو زمزمه کرد و قبل از اینکه تن بی جون دخترش روی زمین بی افته به آرومی لب زد
_دوست دارم یجی،مراقب خودت باش...

Lisa

مدت زیادی تا پروازشون مونده بود و از زمانی که به فرودگاه رسیده بودن ،غرغر های بی انتهای جنی و نگاه های مرگبار جه بوم اعصابش رو مورد هدف قرار داده بودن و از همه بدتر مردم مسخره ای که دور تا دورشون حلقه زده بودن و با تحسین نگاه شون میکردن صبرش رو به اتمام رسونده بودن...

_اوه خدایا اون پسره رو ببین وای چقدر جذابه.
_اون دختره چقدر کراشه ،انگار خواهر برادرن.

_این سه تا سوپر مدلی چیزین؟

_پوست شون چطوری اینقدر سفیده ،شبیه خون آشامان!

لعنت که کاسه ی صبر هر سه تاشون در حال لبریز شدن بود ‌.

_لیسا،راه نجاتی از دست این آدما هست؟من خیلی تشنمه ،اگه تا یکم دیگه گورشونو گم نکنن تا آخرین قطره خون تک تک شونو میمکم!

جنی با دندون های چفت شده گفت و باعث شد لیسا چشم غره ای نثارش کنه.

_در واقع عامل مزاحمت شما دوتایین وگرنه مواقعی که من و فلیکس از این خراب شده رد می شدیم همچنین اتفاقی برامون نمی افتاد.

_یعنی داری میگی من و جه بوم جذابیم؟

جنی گفت و چشمک زد
_هی خواهر کوچولو،قصدت از این لاس زدن های حرفه ای با این دختره چیه؟!

جه بوم که از تلاش های مجدد خواهرش برای مخ زنی خسته شده بود گفت:/

_قصد خاصی ندارم داداش
جنی گفت و بعد از اون بی حال خندید
_هی چته ؟
لیسا با نگرانی پرسید،حال اون شاهدخت دیوونه خوب بنظر نمی رسید

_چیزی نیس فقط آخرین بار سه چهار روز پیش خون نوشیدم!

_اینطوری که می میری احمق!!!
جه بوم سرش داد زد
_میگی باید چیکار میکردم؟!،زندگیمون در عرض چند روز عوض شد .

_حالا توی این شلوغی از کجا برات خون جور کنم اخه؟!

جه بوم با کلافگی گفت و چنگی به موهاش زد و البته که نباید غش و ضعف های دخترای اطرافشون رو نادیده گرفت.

با شنیدن صدای بلندگو که پروازشون رو پیج میکرد نفس آسوده ای کشیدن و به سمت گیت پرواز حرکت کردن،بنظر می اومد از شر اون جماعت بی کار خلاص شدن .

_نگران نباش عوضی وقتی برسیم نیویورک می تونی تشنگیتو برطرف کنی،اینم اضافه کنم که باید تا اونجا دووم بیاری.

_میتونم.‌..
جنی رو به لیسا لب زد
و توی صف طولانی مقابلشون ایستاد،شاید دور شدن از این سرزمین درد هاشو کمرنگ میکرد...!

Yeji

با حس سردرد وحشتناکی چشماشو باز کرد و با دیدن جنگل تاریکی که حتی نمیدونست کجاست با وحشت از جاش بلند شد؛ هر چقدر که فکر میکرد به یاد نمی آورد که کیه ،اینجا کجاست و چرا اینجاست ،حافظش...از دستش داده بود ولی چرا!
اشکاش بدون اختیار جاری شدن و نفس هاش به شماره افتادن
_کسی اینجا نیست؟!کمککککک

تنها جوابی که گرفت سکوت ترسناکی بود که فضای تاریک جنگل رو در بر گرفت اما همه چیز ترسناک تر شد وقتی که متوجه شد یک جفت چشم آبی رنگ به اون زل زدن.
بدون اختیار چندین قدم به عقب برداشت و بالاخره چهره ی زشت الفی که معلوم نبود به چه قصدی بهش نزدیک شده نمایان شد.
_با...با من چیکار داری؟
_هیچی خوشگله فقط می‌خوام با من بیای !
مرد با نیشخندی که دندون های کثیفش رو‌ نشون میداد گفت.
_گمشووو
یجی داد زد و لحظه ای بعد بخاطر فریاد بلند مرد چشم هاشو بست.
بدنش از شدت ترس می لرزید و آماده ی هر اتفاقی بود اما بالاخره بعد از چند ثانیه چشم هاشو رو باز کرد و جنازه ی خونین مرد رو درست روی زمین دید.
چطور ممکن بود؟!
بله...به یاد اورد،یه جادوگر بود!
به یاد آوردن همین هم یک امتیاز محسوب میشد
سعی کرد کمی بیشتر به مغزش فشار بیاره ولی این خیلی مسخره بود!
یه قلعه ی متروکه رو به یاد آورد که نمیدونست کجاست!
تنها چیزی که میدونست صدایی بود که دعوتش میکرد اون قلعه رو پیدا کنه،شاید خونش اونجا بود!
اما حالا باید چطور اونجا رو پیدا میکرد؟
شاید با جادو؟!...

"فلش بک"
Felix

دیگه نمی تونم تحمل کنم، نمی تونم این همه بی توجهی هاشو ببینم و آروم باشم باید الان که بقیه نیستن باهاش حرف بزنم

_لعنت پس کجاس؟
چیز زیادی از جای اتاق قبلی هیونجین به یاد ندارم،تنها به غریزه ام اکتفا کردم و سر از قسمت متروکه ی قصر در آوردم .
این همون در آشنا بود.
در اتاقشو بدون در زدن باز کردم که با عصبانیت سرشو بالا آورد خواست حرف بزنه که دستشو گرفتم و با خودم میکشوندمش انقدر تو مغزم حرفایی رو که میخواستم بهش بزنم رو سبک سنگین میکردم و با خودم درگیر بودم که صدای عصبی و شکایت هاشو نمیشنیدم
حالا به اندازه ی کافی از اون آدما دور بودیم پس ایستادم

_ببین هیونجین من فقط آوردمت اینجا تا حرف بزنیم باشه؟

_من حرفی با تو ندارم همه حرفا رو قبلا زدیم

_ خواهش میکنم حداقل به حرفام گوش کن

چشماشو با حالت کلافگی چرخوند

_میخوای بهونه بیاری؟بگو میشنوم

_اشکال نداره اسمشو هرچی دوست داری بزار ولی اینا بهونه نیستن هیونجین ..

_حرفتو میزنی یا برم؟

_نه..نه میگم
Hyunjin

داشت اون بهونه های مسخره اشو یکی یکی میگفت و چه مضحک حتی براشون دلیل هم درست کرده

...آره نه اون و نه هیچ کدومشون منو نمیفهمن هیچ کدومشون درکم نمی کنن

_هیونجین من بخاطر خودتون....

_من دوست دارم هیونجین منو مثل قبل که بچه بودیم ببخش...

لباش...نمی دونه چقدر دلم برای لبای شیرینش تنگ شده ..وقتی که با مهربونی موهامو نوازش میکرد ..بهم لبخند میزد و لبای سرخشو روی لبام میزاشت..

دوست دارم ببوسمش...

یقه لباسشو گرفتم و لبامو روی لباش کوبیدم و لباشو میمکیدم ...میخواستم داد بزنم و بگم تو لعنتی نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود..اما نمیتونستم غرور اجازه نمیداد یا شاید اون تیکه شکسته قلبم..یا شاید مغزم؟! نمی دونم

به سختی ازش جدا شدم که با صدایی که تو دوراهی اینکه خوشحال باشه یا غمگین مونده بود گفت

_ این؟این یعنی الان...منو بخشیدی؟

_معلومه که نبخشیدمت فیلیکس این مسابقه یا حتی قایم موشک بچگی مون نیست که بخوای تقلب و جرزنی کنی و انتظار داشته باشی ببخشمت

تک خنده عصبی و معنی داری کرد

_ هه..شاید تو عاشقم نبودی نه؟شایدم عاشق کس دیگه ای شدی.

نمی فهمم چی میگه...حالا میگه عاشقش نبودم؟

برخلاف حرفای دلم با تیکه گفتم

_فلیکس تو واقعا تازه فهمیدی؟معلومه که عاشقت نبودم ،اونا بچه بازی بود اصلا من فقط به همین دلیل با تو بودم چی فکر کردی پس؟
عشق؟هه..عشق چیه؟من واقعا معنیشو نمی دونم آخی دلم برات میسوزه فلیکس آخه تو چقدر ساده ای پسر فاک شکست عشقی باید خیلی بد باشه نه؟ اخییی واقعا من چقدر پستم مگه نه؟برای هوسم با یکی میرم تو رابطه و بعدش چی میشه؟ بومم ترکش میکنم و میگم وای میدونی منکه عاشقت نبودم ک من فقط میخواستم خودمو ارضا کنم

به چه دلیل کوفی و فاکی چشمام تار میبینه و آب دهنم رو به خاطر یه چیز گرد که راه گلومو بسته نمیتونم قورت بدم؟آمم شاید خوابم میاد و تشنم آره همینه هیونجین واگرنه دلیل دیگه ای نباید داشته باشه..

"پایان فلش بک"

ایمممم بککککک
عام اول از همه یه عذرخواهی از همه ی عزیزای دلم.
امتحانامون حضوری بودن و کلا مجبور بودیم از کل زندگیمون بزنیم💔🤧
بعد از اون هم یکم زمان نیاز بود تا گشادی مو برطرف کنم ،سو بابتش از همتون عذرمیخوام😭😂💔
امیدوارم دوستش داشته باشین و خیالتون بابت آپ هم راحت باشه💙
دوستون دارم🌹♥️💋

Continue Reading

You'll Also Like

20.4K 2.4K 22
〰️〰️〰️🀄️〰️〰️〰️ Sweet Curse 〰️〰️〰️🀄️〰️〰️〰️ ▪️Couple: #Vkook وژرن...
2.6K 646 24
#بی_ال🔞❤️‍🔥⭐️🩸🧛🏻🔥 #اسمات کاپل#ییجان#ومپایبر#خوناشام ♥️وانگ ییبو(تاپ) وانگ ییبو،یک خوناشام(وَمپایر)است که سنی حدود دو هزار و هفتصد(2700) سال دا...
18.7K 2.4K 24
ژانر:اسمات🔞🔞،خون آشامی،عاشقانه کاپل ها:ویکوک ،هوپمین،نامجین(تمامی کاپل ها اصلی می باشند و به همه ی آنها در داستان پرداخته می‌شود ) خلاصه: اصیل زاده...
12.3K 1.4K 39
کی فکرشو میکرد وقتی که از قصرش فرار کنه همچین اتفاقایی براش بیوفته .. سرنوشتی براش ورق خورده بود که که نه راه فرار داشت نه راه برگشت یعنی باید ادامه...