#پارت_سی_و_چهارم 💫
من: سلام خوش اومدین.
نیما: سلام زن داداش. اینجا دیگه خونه ی خودمون حساب میشه پس با هم تعارف نداریم.
بعدم یه لبخند گشاد زد که نگار با آرنج زد تو پهلوش.
نگار: دیگه پررو نشو.
نیما: آبتین جان سلام بدی بد نیستا.
آبتین: منتظر بودم کوچیکترا سلام بدن.
نگار: ببخشید سلام. انقدر این نیما حرف میزنه که حواس نمی ذاره برا آدم.
آبتین: نه تو رو نمیگم زن داداش. این داداش بی تربیتم رو میگم که نه سلام میکنه نه حالم رو میپرسه.
نیما: عه. راست میگیا. حواسم نبود چلاق شدی. حالا با این دست چلاقت چرا داری کار میکنی؟ زن داداش بهش رحم کن.
من: گردن من نندازید. من بهش گفتم کار نکنه.
آبتین: بده میخوام به خانومم کمک کنم؟
باز دلم ریخت. برگشتم سمتش و با تعجب نگاش کردم. چیزی نگفت و فقط نگام کرد.
نیما: اهم. خب من میرم پیش نگار.
خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین. آخرین قارچ رو هم خورد کردم و ریختم تو ماهیتابه.
بعد از اینکه مواد رو ریختم رو ماکارونی چایی ریختم و با شکلات بردم تو پذیرایی.
من: بفرماییید.
نیما: دست شما درد نکنه. یاد بگیر نگار خانم انقدر تنبل نباش.
لیدا: تا وقتی تو و لیدا هستید من چرا.
بعد هم بغل نیما لم داد و کانالا رو جا به جا کرد. نگار که دید تلویزیون چیز خاصی نداره زد ماهواره. بهش چشم غره رفتم چون میدونستم الان میزنه فیلم های عاشقانه. با دوتا پسر توی خونه که هر چند هم بهمون محرم باشن ولی بازم خطرناکه. ولی مگه این بشر حالیش بود. کلافه زل زدم به صفحه ی تلویزیون. ماشالا سانسور هم نمیکنن. انقدر به این زبون نفهم اشاره کردم که دیگه ابروهام درد گرفته بود. دیگه دیدم کار داره به جاهای خطرناک میرسه از جام پاشدم و کنترل رو از رو شکم نگار برداشتم و تلویزیون رو خاموش کردم.
نگار: عهههه ...
چنان چشم غره ای بهش رفتم که خودش ساکت شد.
من: پاشید شام بخوریم.
دوباره چشم غره ای به نگار رفتم و رفتم تو آشپزخونه و میز رو چیدم. منو آبتین کنار هم نشستیم و نگار و نیما هم کنار هم.
نیما: به به. خسته نباشی زن داداش.
من: نوش جون.
بعد از خوردن شام و بعدش هم چایی نیما و آبتین بلند شدن که برن. با نگار تا دم در بدرقشون کردیم. نیما و نگار که قربونشون برم اصلا خجالت سرشون نمیشد همدیگه رو از لب بوس کردن که آبتین گردن نیما رو گرفت و برد تو آسانسور. منم که از خجالت سرم رو انداخته بودم پایین.
آبتین: نگران نباش لیدا ادبش میکنم تا دیگه از این بی ادبیا نکنه.
چشمکی زد و خدافظی کرد. خنده ای کردم و خدافظی کردم. در رو بستم و دست به سینه با اخم به نگار نگاه کردم. لبخند ژکوندی زد و تند راه افتاد سمت اتاقش. افتادم دنبالش و از پشت یقه ی لباسش رو گرفتم.
من: کجا با این عجله؟ جنابعالی میری پذیرایی رو مرتب کنی. تنبیه میشی تا یاد بگیری جلوی دو نفر دیگه نباید از این کارا کنی.
نگار: نه خیرم. تو فقط منتظر بودی کارای پذیرایی رو بندازی گردن من.
من: باهوشیا. حالا هم برو زود تر کارات رو تموم کن. شب به خیر.
یقش رو ول کردم و رفتم تو اتاقم.
💞 حسی به نام عشق 💞
By _EELLIISSEE
خلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی ا... More