مقدمه:
شاید این هم سرنوشت من بود؛ اینکه با وجود پوچی و روح خستهام گرفتار رنگ نگاه تو بشم؛ همون رنگ نگاهی که بهم ارزش و دلیل میده تا بتونم بیشتر نفس بکشم.
شاید هم قلب بیرمغ من فقط به تو نیاز داشت؛ به تویی که بیای و این آبی و خاکستری رو برای من عوض کنی. به جسم سرد و خستهی من گرما ببخشی و وقتی من رو بغل میگیری از تمام پوچیهام رها بشم.
یا شاید هم... شاید هم من فقط با تو میتونستم خودم رو پیدا کنم؛ شاید من تا قبل از تو فقط گرفتار یک کابوس بودم...
شاید باید تو میاومدی تا بتونم از اون تاریکی بیانتها رهایی پیدا کنم و بیدار بشم...
یا شاید هم... نمیدونم... شاید این بار باید این تو باشی که بهم بگی...
شاید چی؟ این بار تو بهم بگو.
***
با دیدن چمدونهای مشکی رنگ و آشنایی که مقابل در ورودی گذاشته شده بودن، اخمی کرد و بدون درآوردن کلید از قفل در، وارد خونه شد.
- نیک؟
همخونهاش رو صدا زد و بعد از درآوردن کتی که به دلیل بارش بارون پائیزی نمدار شده بود، اون رو از رخت آویز کنار در آویزون کرد.
زمانی که جوابی به غیر از صدایی شبیه به بسته بندی کردن کارتن دریافت نکرد، لحظهای مکث کرد.
با اخمی که حاصل از کنجکاوی روی ابروهاش نقش بسته بود، به سمت سالن اصلی قدم برداشت.
- نیک؟ خونهای؟
- تهیونگ؟ بالاخره اومدی؟!
نیکولاس درحالی که کارتنهارو حمل میکرد، از اتاق خارج شد و اونهارو وسط سالن اصلی قرار داد.
تهیونگ شوکه از دیدن صحنهی مقابلش و کارتنهای بیشماری که وسط سالن خودنمایی میکردن، به مرد مقابلش نگاه کرد.
- چه خبر شده؟ این کارتنها برای چی وسط خونهان؟!
- مشخص نیست؟
تهیونگ دم عمیقی گرفت و همونطور که سعی میکرد خودش رو کنترل کنه، گفت:
- نه، اگه مشخص بود ازت سوالی نمیپرسیدم.
نیکولاس درحالی که همچنان مقابل چشمهای منتظر تهیونگ کارتنهارو جا به جا میکرد جواب داد:
- خب...
مرد بعد از گذاشتن کارتن دیگهای کنار باقی کارتنها، نفس عمیقی کشید و درحالی که عرق پیشونیش رو پاک میکرد، ادامه داد:
- میدونم خیلی یکدفعهای شد... اما همینطور که میبینی، دارم از اینجا میرم.
- چی؟!
شوکه پرسید و درحالی که سعی داشت آرامش خودش رو حفظ کنه، به سمت نیکولاس رفت و مقابلش ایستاد.
حدس زدن اینکه همخونهاش قراره بهزودی ترکش کنه به هیچعنوان برای تهیونگ سخت نبود؛ اما حقیقت ماجرا درصدی از شوکه شدنش رو کم نمیکرد.
- تو داری از اینجا میری و قبلش به من چیزی نگفتی؟!
- بهجای بدرقه کردن دوستت داری سرزنشش میکنی؟
نیکولاس با ناراحتی پرسید و به تهیونگ نگاه کرد.
تهیونگ دندون قروچهای کرد و با کلافگی گفت:
- فقط جوابمو بده، باشه؟ تو که داشتی بدون خبر دادن به من میرفتی، دیگه بدرقه کردن من چه اهمیتی داره؟
- تو چند روزه خونه نیستی، توقع داری چجوری بهت خبر بدم؟!
- میتونستی باهام تماس بگیری!
- تو اصلا وقتی پیش برادر زادهاتی به تماسهات جواب میدی؟
پسر مقابلش با لحن طلبکارانهای گفت و نگاهش رو از چشمهای عسلی رنگ تهیونگ گرفت.
مرد درحالی که سعی میکرد اعصبانیتش رو کنترل کنه، پلکهاش رو روی هم فشرد و لحظهای بعد اونهارو باز کرد. کلافه دستی به موهاش کشید، ناسزایی زیرلب گفت و از نیک فاصله گرفت.
درحالی که به دور سالن میچرخید و کارتنهای روی زمین رو با ناراحتی نگاه میکرد، ناگهان چشمهاش روی قبضهای خونه که با بیرحمی مقابل چشمهاش خودنمایی میکردن، افتاد.
واقعا عالی بود. تهیونگ کیم باید وسط سال به دنبال همخونه میگشت تا بتونه قبضها و کرایههای ماهیانهی خونهی عزیزش رو پرداخت کنه. تنها دیدن همون صحنه، برای کشیدن آهِ کلافهی دیگهای کافی بود.
به خوبی این رو میدونست که توانایی پرداخت هزینههای خونه رو به تنهایی نداره و این موضوع بیشتر از هر چیزی نگرانش میکرد؛ اما اینطور که بهنظر میرسید، چارهای جز قبول کردن اتفاقی که افتاده بود نداشت.
درحالی که به کف سالن خیره شده بود، با پای راستش روی زمین ضرب گرفت و پرسید:
-کِی از اینجا میری...؟
- امروز بعد از ظهر...
مرد نگاهی به ساعت دیواری تقریبا بزرگ انداخت و با دیدن اینکه تنها هفت ساعت به رفتن همخونهاش مونده، نگاهش رو به نیک دوخت.
لبخند خستهای زد و به سمت پسر مقابلش حرکت کرد.
- عذرمیخوام... من فقط یکم...
لحظهای مکث کرد و ادامه داد:
- به هرحال، امیدوارم موفق باشی... دلم برات تنگ میشه!
نیکولاس بالاخره لبخندی زد و دستش رو روی شونهی تهیونگ گذاشت.
- ممنون... تو هم همینطور، راستش منم دلم برات تنگ میشه... اما مطمئنم بیشتر از همه چیز بخاطر رعایت نکردن نوبت شستن لباسها از رفتنم خوشحال میشی.
مرد با شنیدن اون حرف خندید و پسر رو در آغوش گرفت.
- تو هم مطمئنم اصلا دلت برام تنگ نمیشه و از دست غر زدنهام راحت میشی.
- این یعنی قرار نیست دلت برام تنگ بشه؟
- دقیقا!
- عوضی!
نیکولاس گفت و همزمان شروع به خندیدن کردن. بعد از زدن چندین ضربه به پشت هم، از آغوش هم بیرون اومدن.
- اوقات خوبی رو باهم گذروندیم، هرچند که من زیاد خونه نبودم... اما خوشحالم که باهات آشنا شدم... یادت نره باهام تماس بگیری و گاهی اوقات باز هم درمورد کشفیات جدیدت برام گزارش بدی!
- همون کشفیاتی که همیشه ازشون فراری بودی؟
- این سری فراری نمیشم، دلم براشون تنگ میشه. قول میدم!
هردو که انگار از همون لحظه دلتنگ همدیگه شده بودن، لبخند کوچیکی روی لبهاشون نقش بست. اینطور که بهنظر میرسید قرار بود زودتر از چیزی که تصورش رو میکردن از هم جدا بشن.
- منم از اینکه باهات آشنا شدم خوشحالم. از دستم ناراحت نباش... امیدوارم همخونهی خوبی پیدا کنی!
مرد سری تکون داد. لبخند کوتاهی زد اما اون انحنای ظریف خیلی دووم نیاورد و به سرعت محو شد.
- منم امیدوارم...
***
با قرار گرفتن برگههای ترجمه روی میز مقابلش، رشتهی افکارش پاره شد و نگاه کلافهای به نوشتههای روی اون کاغذها انداخت.
- هیونگ، من که گفتم امروز نمیتونم کار انجام بدم!
- منم گفتم نمیتونی با این بهونه از زیر کار در بری!
یونگی تقریبا داد زد و همراه با دو ماگ مشکی رنگی که به دست گرفته بود، به سمت تهیونگ رفت و مقابلش نشست.
مرد با حرص هوفهای کشید و برگههارو به دست گرفت. با بیحوصلگی متنهای روی کاغذ رو خوند و درحالی که هیچ ایدهای نداشت نوشتههای مقابلش متعلق به کدوم کتابن، اونهارو توی ذهنش ترجمه کرد و با استفاده از سیستم روی میز، متن رو تایپ و وارد سیستم کرد.
مرد بزرگتر که شاهد بدخلقی برادرکوچیکترش بود، لبخند کوتاهی به نگرانی بیموردش زد و پرسید:
- میدونی متن کدوم کتابه؟
- نه!
- بخون ببینم چی نوشته.
مرد جوانتر نگاه کوتاهی به چهرهی مرد ناشر انداخت و لحظهای بعد دیالوگی که ترجمه کرده بود رو خوند:
-"ما همگی خواب هستیم، تا زمانی که عاشق میشویم."
- خب...
- خب؟ خب فقط اینو نوشته!
زمانی که با سکوت نسبتا طولانی و نگاه خیرهی مرد بزرگتر مواجه شد، آهی کشید و گفت:
- اگه باز میخوای روی هرچیزی که ترجمه میکنم ساعتها فکر کنم و مثل همیشه برداشتمو از هر خطش برات توضیح بدم، باید بگم که امروز اصلا حوصله ندارم یونگی.
- هیونگ!
- چی؟
- باز که یادت رفت بهم بگی هیونگ!
تهیونگ لبهاش رو از هم فاصله داد تا حرفی بزنه، اما مردبزرگتر این اجازه رو بهش نداد و بیمعطلی اضافه کرد:
- اینکه تو توی بریتانیا به دنیا اومدی و داری زندگی میکنی، قرار نیست تغییری توی اصلیت پدریت ایجاد کنه، متوجهی؟ اینو باید چندبار بهت بگم تهیونگ؟!
مرد مترجم که استرس و ناراحتی اوقاتش رو به حد کافی تلخ کرده بود، لحظهای کنترلش رو از دست داد و با تندی جواب داد:
- و منم باید چندبار اینو بهت بگم که من کره بزرگ نشدم، اصلیتم هم فقط به کره برنمیگرده، و همینطور تو هم باید منو درک کنی!؟
با اخم نسبتا ظریفی که روی ابروهاش شکل گرفته بود اعتراض کرد و بعد نگاهش رو به سیستم روی میز داد.
یونگی تنها سکوت کرد. تحمل دیدن کلافگی تهیونگ رو نداشت؛ انگار که مرد مقابلش نقطه ضعفش بود و دیدن ناراحتی اون میتونست آزارش بده.
درجواب تهیونگ چیزی نگفت، برگههارو از زیر دستش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- هنوزم بزرگ نشدی...
- چی گفتی؟
- هیچی.
یونگی جواب داد و ماگ مشکی رنگی رو که طبق خواستهی همیشگی تهیونگ، با شیر گرم پر شده بود بهش نزدیکتر کرد و ادامه داد:
- فقط گفتم بیخیال، امروز نمیخواد کار انجام بدی؛ تمرکز نداری.
مرد جوانتر زیر چشمی به بردارش نگاه کرد و با تردید سری تکون داد؛ ماگ رو به لبهاش نزدیک کرد و دوباره تمام وجودش از پشیمونی پر شد.
میدونست مرد رو به روش چقدر به فرهنگشون پایبنده و احترام میذاره؛ بنابراین حدس زدن اینکه با صحبتهای چند لحظه پیشش اون رو ناامید کرده، به هیچ عنوان کار سختی نبود.
و آخرین چیزی که تهیونگ میخواست ناراحت کردن برادرش بود؛ پس بعد از اینکه محتویات ماگش رو سر کشید، با احتیاط دوباره شروع به صحبت کردن کرد.
- باشه... معذرت میخوام.
انگشتهاش رو میون تارهای عسلی رنگش برد، با کلافگی دم عمیقی گرفت و ادامه داد:
- من فقط کلافهام. نمیدونم چیکار کنم... بنظرت میتونم کسی رو پیدا کنم که تو این موقع از سال دنبال خونه بگرده؟ یا باید خونه رو عوض کنم؟
- میدونم... و معلومه که میتونی پیدا کنی! الان ترم اول ساله، همیشه دانشجوهای زیادی این موقع از سال وارد دانشگاه میشن و دنبال خونه میگردن. انقدر نگران نباش، میتونی همخونه پیدا کنی.
- اگه نتونستم چی؟!
یونگی در جواب تنها با نگاه خالی از حسی بهش خیره شد؛ طوری که انگار تهیونگ احمقانهترین حرف ممکن رو زده.
تهیونگ با دیدن نگاهی که منظور برادرش رو به خوبی بهش میرسوند، اخمی کرد و گفت:
- من فقط دارم به منفی ترین بعد ماجرا نگاه میکنم تا بتونم برای اون موقعیت خودمو آماده کنم، باشه؟ خودت که میدونی، هزینههای لندن وحشتناکه!
یونگی همراه با تک خندهی کوتاهی که به نگرانی بیمورد تهیونگ کرد، سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- دنیا که به آخر نرسیده بچه، فوقش اگر هم نتونستی پیدا کنی، مبل خونهی من همیشه برای تو آمادست و میتونی روش حساب باز کنی... درضمن، آیلی هم خیلی خوشحال میشه اگه عمو ته ته پیشش بمونه!
و بعد از بلند شدن از روی صندلی و برداشتن ماگها از روی میز ادامه داد:
- راستش منم خیلی خوشحال میشم...
مرد جوانتر بالاخره تونست اون روز یک لبخند واقعی بزنه و کمی از نگرانی های افکارش رو آزاد کنه. این یک حقیقت بود که تهیونگ علاوه بر خانوادهی خودش، عضوی از خانوادهی مین بود و میتونست همیشه روی اونها حساب باز کنه.
با رفتن یونگی، نگاهش رو به صفحهی سیستم برگردوند و دوباره چشمهاش به اون دیالوگ برخورد کرد:
"ما همگی خواب هستیم، تا زمانی که عاشق میشویم."
***
اون شهر معروف و محبوب همونطور بود که تصورش رو میکرد؛ شهری که جای جای اون پر شده بود از ساختمانها و معماریهای معاصری که توجه هر آدمی رو به خودشون جلب میکردن. ساختمانهایی که هر کسی میتونست بوی آجر و خشتهای قدیمیشون رو، به دلیل بارونی که با لطافت روی اونها مینشست به خوبی حس کنه.
شهری پر از جمعیت و عابرهای پیادهای که بهنظر میرسید مثل اون مرد توجه چندانی به زیبایی و تمدن لندن نشون نمیدادن و فقط زیر قطرات بارون راه میرفتن، بدون اینکه به خیس شدن یا هر چیز دیگهای اهمیت بدن.
همینطور پائیزی که به شدت به تنِ اون شهر میومد؛ فصلی که داشت خاکستریهارو با قلم زرد و نارنجیش رنگ میکرد و در انتظار زمستون، به استقبال مردم شهر اومده بود.
البته عبور گاه و بیگاه اتوبوسهای قرمز رنگ و وجود باجههای تلفن همرنگ اونها هم بیتاثیر نبود. وجود رنگ قرمز اونها، خاکستری بودن شهر رو تا حدودی از بین میبرد و نگاه کنجکاو مو مشکی رو به دنبال خودش میکشید.
تعداد ماشینهایی که اون ساعت از صبح زود داخل خیابونها تردد داشتن بسیار کم بود و برای مردی که به ترافیکهای طولانی مدت سئول عادت داشت، کمی عجیب بهنظر میرسید.
تاکسیهای مشکی و زرد رنگ، دوچرخههایی که همراه با سوارشون درحال حرکت بودن و افرادی که به قصد تماشای رود تِیمزِ1 بارانی درحال قدم زدن بودن.
و جونگکوک سرانجام اونجا بود؛ لندن!
1Thames
ایستادن یکدفعهای ماشین، باعث شد جونگکوک به جلو خم بشه و هندزفریای رو که برای نجات پیدا کردن از دست رانندهی حراف تاکسی توی گوشهاش فرو کرده بود، از گوشهاش دربیان.
- لندن جای شلوغیه مرد غریبه، باید مراقب آدمهای دورت باشی.
همونطور که انتظار میرفت، راننده همچنان مشغول صحبت کردن با جونگکوک بود و اینطور که به نظر میرسید، اهمیتی به اینکه مسافرش شنوندهی صحبتهاش نبود نمیداد.
- ب-بله، درست میگید...
جونگکوک به راننده جواب داد و سعی کرد از پشت شیشههای ماشین که قطرات بارون روی اون سر میخوردن، خیابون رو نگاه کنه.
با دیدن ماشینهایی که ایستاده بودن، حدس زد به چهار راه اصلی وِست مینستر2 رسیده باشن.
درحالی که سرش رو از شیشهی تاکسی فاصله میداد، با چشمهای کنجکاوی به تابلویی که بهنظر میرسید اسم خیابون روی اون نوشته شده بود نگاه کرد.
- استرند3؟!
- آره مرد جوون، نزدیک خیابون استرندیم.
با شنیدن حرف راننده، اخم ظریفی روی ابروهای کمپشتش شکل گرفت. اینطور که به نظر میرسید، جونگکوک متوجهِ مسیری که چهل دقیقه صرف طِی کردنش کرده بودن، نشده بود.
2West Minster
3Strand
- احمق...
با حرص زیر لب خطاب به خودش گفت و با کف دستش ضربهی نسبتا آرومی روی پیشونیش زد.
تصمیم گرفت به جای فکر کردن و تحلیل کردن فضای لندن، تمام حواسش رو به مسیر بده تا خودش بتونه خیابونهای داخل شهر رو یاد بگیره و بدون دردسر رفت و آمد کنه.
به هرحال، جونگکوک اونجا بود؛ پس بعدا هم میتونست با دقت شهر رو بررسی کنه.
چند دقیقه بعد، جونگکوک بالاخره تونست ساختمان آشنای هتل سِوُی4 رو از فاصلهی نسبتا زیادی تشخیص بده.
4Savoy
با نزدیک شدن به ساختمان هتل، هندزفری و تمام مدارکی که از فرودگاه تا به اون لحظه توی دستش گرفته بود رو داخل کیف دستیش گذاشت و آمادهی پیاده شدن از ماشین شد.
چیزی نگذشته بود که راننده با لحجهی غلیظ بریتیش رو به جونگکوک گفت:
- هتل سوی اینجاست، رسیدیم.
ماشین بالاخره بعد از گذشت چند دقیقهای که به نظر جونگکوک به اندازهی چندین ساعت طول کشید، مقابل هتل ایستاد و باعث شد مرد نفس راحتی بکشه.
البته که با دیدن دیوارهای بلند و زیبای اون هتل از فاصلهی نزدیک، ناخوداگاه چند لحظهای به اون خیره موند؛
اما سرانجام زمانی که راننده از تاکسی پیاده شد و به سمت صندوق عقب ماشین رفت، مرد هم سریعا پیاده شد تا چمدونهاش رو تحویل بگیره.
قطرات بارون به آرومی روی تنش مینشستن و همین باعث میشد جونگکوک بخواد هر چه سریعتر کرایهی تاکسی رو پرداخت کنه و داخل هتل بره.
کیف پولش رو از داخل جیب کتش خارج کرد و درحالی که مشغول شمارش اسکناسها بود، چمدونهای مشکی رنگش مقابل پاهاش قرار گرفتن.
- میشه صد و پنج پوند.
جونگکوک با شنیدن اون جمله لحظهای با تعجب سرش رو بالا آورد و به چهرهی راننده خیره شد.
مرد که توقع شنیدن چنین مبلغی رو نداشت، به زحمت جملاتی که آمادهی گفتنش بود رو به زبان انگلیسی توی ذهنش چید و چند لحظه بعد گفت:
- شما گفتید از فرودگاه هیترو5 تا وست مینستر کرایهاش نود پوند میشه... چرا الان شد صد و پنج پوند؟!
- من گفتم تا منطقهی وست مینستر میشه نود پوند، نگفتم تا خیابون استرند هم نود پوند میگیرم!
جونگکوک اخمی کرد و خواست حرفی بزنه؛ اما تنها در جواب تونست دهانش رو باز و بسته کنه.
- حیف که اصلا حوصله ندارم...
5Hitro
زیر لب با خودش زمزمه کرد و بعد، بدون اینکه بخواد لحظهای رو با دیدن چهرهی اون مرد تلف کنه، به مبلغی که ازش خواسته بود اضافه کرد و بدون هیچ حرف دیگهای اسکناسهارو کف دست راننده گذاشت.
دستهی چمدونهاش رو محکم گرفت و به سمت پلههای ورودی هتل حرکت کرد.
مرد راننده خوشحال از اینکه تونسته بود مبلغ بیشتری رو از اون مسافر آسیایی بگیره، در ماشینش رو باز کرد. قبل از سوار شدن، به پشت سرش نگاه کرد و با صدای بلندی به جونگکوک گفت:
- راستی، به لندن خوش اومدی!
جونگکوک که تا بالای پلهها رفته بود، با شنیدن اون حرف لحظهای ایستاد و با چشمهای درشت و براقش از اون ارتفاع نه چندان زیاد، دور شدن تاکسی رو دنبال کرد.
سرش رو بالا آورد و به منظرهی دلگیر شهر نگاه کرد، لبخند تلخی زد و به آرومی گفت:
- فقط بهخاطر تو اومدم، اگر نه... خودم میدونم لندن از اومدن من خوشحال نیست... هوارو نگاه کن، آسمونو ببین، ابرهایی که خاکستری شدنو میبینی؟ میبینی دل آسمون چجوری گرفته؟ حتی لندنم از اومدن من ناراحته... اما امیدوارم تو خوشحال باشی!
آهی کشید و بعد چمدونهاش رو به دست گرفت و وارد هتل شد.
بدون اینکه به فضا و معماری مجلل و زیبای لابی اهمیت بده، به سمت پذیرش سالن رفت و پشت میهمانانی که منتظر گرفتن اتاقشون بودن، ایستاد.
صدای انگلیسی صحبت کردن اشخاص داخل سالن براش غریبه بود.
تصور اینکه قراره هرروز به جای شنیدن زبان مادریش شنوندهی زبان انگلیسی باشه براش سخت بود؛ اما این رو میدونست که باید دیر یا زود به این فضا عادت کنه و باهاش کنار بیاد.
- خوش اومدید! چه کاری از دستم ساختهست آقا؟
مرد با شنیدن صدای متصدی پشت پیشخون که اون رو مخاطب قرار داده بود، افکارش رو برهم زد و گفت:
- روز بخیر، خسته نباشید... یک اتاق دو روز پیش از سئول برای من رزرو شده بود.
- بله، مشخصاتتون لطفا.
- جئون جونگ...
لحظهای با به یاد آوردن شیوهی معرفی اسم و فامیل درون لندن مکث کرد و بعد از گذشت چند لحظه گفت:
- جونگکوک... جونگکوک جئون.
- کارت شناسایی و پاسپورتتون رو لطف کنید.
جونگکوک سریعا مدارک شناساییش رو از جیب کتش خارج کرد و روی پیشخون قرار داد.
بعد از گذشت چند دقیقه که صرف تاییدِ هویت مرد شد، بالاخره کلید اتاقش رو دریافت کرد و به سمت آسانسور حرکت کرد.
از اونجایی که قصد داشت تنها باشه، پیشنهاد خدمهی هتل برای بالا بردن چمدونهاش رو رد کرد و خودش اونهارو با استفاده از آسانسور به طبقه دهم رسوند.
با رسیدن به اتاقش، بدون اینکه به راهرو و پنجرههای بزرگش نگاه کنه و اهمیتی بده، قفل در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
چمدونهاش رو کنار در گذاشت و با خستگی که احساس میکرد تا مغز و روحش نفوذ کرده، خودش رو روی تخت انداخت.
نفس راحتی کشید وچشمهاش رو بست. چیزی نگذشته بود که صدای زنگ تلفنش باعث شد پلکهاش رو از هم فاصله بده و با بیحالی موبایلش رو از داخل جیب شلوارش دربیاره.
به شمارهای که روی خطش افتاده بود نگاهی نکرد و بلافاصله تماس رو متصل کرد تا فقط صدای آزاردهندهی اون رو قطع کنه.
- الو؟
- الو پسرم؟ جونگکوک عزیزم اونجایی؟
با شنیدن صدای نگران مادرش لبخند کوچیکی زد و جواب داد:
- سلام مامان...
- خداروشکر جواب دادی... کجایی پسرم؟! بالاخره رسیدی؟
- تازه همین الان رسیدم هتل... ببخشید حواسم نبود، خودم میخواستم بهتون زنگ بزنم.
- اشکالی نداره عزیزم... من و پدرت نگرانت شدیم، موبایلتو جواب نمیدادی؛ توی راه اذیت که نشدی؟
- نه مامان خوبم، فقط یکم خستهام؛ یک دوش بگیرم و استراحت کنم بهتر میشم.
- باشه پسرم... چیزی خوردی؟
- نه فعلا... ولی تا تایم ناهار چیزی نمونده.
- خب پس خوبه... جونگکوک؟
- بله؟
خانوم هان بعد از چند لحظهای که توی سکوت سپری شد، به آرومی گفت:
- اونجا اذیت نمیشی؟ از رفتنت که پشیمون که نشدی؟ میدونی که ما پشتتیم و هر تصمیمی که بگیری حمایتت میکنیم پسرم... اگه-
جونگکوک لبخندی زد و گفت:
- میدونم مامان و خیلی هم ممنونتونم... اصلا جای نگرانی نیست و پشیمون نیستم، راستش لندن اونجوری هم که فکرشو میکردم بد نیست... فقط خیلی بارون میاد!
خانوم هان با شنیدن اون جمله با بغض و دلتنگیای که از دوری پسرش به جونش چنگ زده بود، خندید و گفت:
- تو هم که مثل بچه گربهها از بارون فراری!
- مامان!
جونگکوک به اینکه مادرش همچنان حاضر نبود دست از گفتن اون جمله برداره اعتراض کرد و با شنیدن صدای خندهی زن، خودش هم به آرومی خندید.
- باشه عزیزم ببخشید... اینجا دیر وقته، من دیگه قطع میکنم... مراقب خودت باش و خوب غذا بخور. یادت هم نره که حتما به من و پدرت زنگ بزنی، باشه؟
- چشم. شما هم مراقب خودتون باشید، به بابا هم سلام برسون و بهش بگو حتما باهاش تماس میگیرم.
- باشه عزیزم. فعلا مراقب خودت باش.
- شما هم همینطور، فعلا.
- جونگکوک؟
- بله؟
- دوست دارم عزیزم.
مرد لبخندی زد و وجودش از گرما پر شد؛ دم عمیقی گرفت و زمزمه کرد:
- منم دوست دارم مامان.
تماس رو قطع کرد و موبایلش رو روی تخت انداخت.
درحالی که چشمهاش رو میمالید از روی تخت بلند شد و چمدونهاش رو به سمت کمد گوشهی اتاق برد.
کت مشکی رنگش رو که به لطف بارون لندن نم دار شده بود رو از تنش دراورد و روی صندلی کنار میز گذاشت.
لباسهاش رو تک به تک درآورد و بعد از برداشتن حوله و وسایل ضروریش به داخل حموم رفت.
بدون توجه به اینکه شیشههای بزرگ و دیواری حموم اجازهی دیدن چه منظرهای از شهر رو بهش میدادن، دوش نسبتا کوتاهی گرفت و ظرف یک ربع از حموم خارج شد.
لباسهاش رو پوشید و بدون اینکه موهای بلند و مشکی رنگش رو خشک کنه اجازه داد روی صورتش بیافتن.
لپتاپش رو از داخل کیفش درآورد و بعد همزمان با اینکه منتظر روشن شدنش بود، به سمت آشپزخونهی کوچیک داخل اتاقش رفت و نگاهی به اونجا انداخت.
حالا که به اونجا نگاه میکرد اتاق بزرگی بود؛
آشپزخونهی خوب و مجهزی داشت، طرف دیگهی اتاق، تراس متوسطی قرار داشت که منظرهی رود تیمز رو به ببینده نشون میداد و از اونجا میشد چرخ و فلک بزرگ و معروف لندن رو دید؛
هرچند که، یک تخت خواب راحت و گرم تنها چیزی بود که جونگکوک با وجود خستگیش بیشترین توجه رو بهش نشون میداد.
به سمت قهوه ساز رفت و بعد از گشتن کابینتها، که حداقل امیدوار بود گشتنش قرار نبود بینتیجه باشه، تونست شیشهی حاوی قهوه رو پیدا کنه.
قهوه رو داخل قهوهساز ریخت و تصمیم گرفت تا آماده شدن نوشیدنیش، نگاهی به یخچال بندازه.
در یخچال رو باز کرد و به محتویاتش چشم دوخت؛ از مواد غذایی که داخلش بود سر درنمیاورد، پس بیخیال اونها شد.
طولی نکشید که صدای قهوه ساز به گوش جونگکوک رسید؛ مرد قهوه رو داخل ماگ ریخت و به سمت لپتاپش رفت.
پشت میز کوچیکی که کنار تراس بود نشست و کمی از قهوهی معمولیش رو نوشید. از پشت شیشه به رود تیمز5 و بارانی که همچنان هم درحال باریدن بود نگاه کرد.
- پس لندن اینجوریه... هر روز قراره اینجوری بارون بباره؟
همونطور که منتظر بارگیری سایت دانشگاه بود زیر لب گفت و از پشت میز بلند شد. به سمت کیفش رفت؛
با باز کردن کیف و نبودن پاکت سیگارش اخمی کرد و به دور و اطراف اتاق نگاه کرد.
درحالی که امیدوار بود پاکت سیگار رو توی جیب کتش گذاشته باشه، به سمت کمد رفت و کتش رو بیرون کشید؛ دستش رو داخل جیبش برد و به محض اینکه دستش با پاکت آشنایی برخورد کرد، نفس راحتی کشید.
- خوب شد پیدات کردم... اگر نه هیچ جوره نمیتونستم تو این شهر غریبهای که باهام لج کرده و از لحظهای که رسیدم داره بارونشو میکوبه تو صورتم برم سیگار پیدا کنم!
خودش هم هیچ ایدهای نداشت که چرا باید بخاطر بارش بارون سر پاکت سیگارش غر بزنه، اما اهمیتی نداشت؛ به هرحال سیگار همون مادهای بود که به گفتهی مردم انسان رو آروم میکرد؛ پس فرقی نداشت که چجوری این کار رو انجام میداد.
با شعلهی فندک مشکی رنگش سیگارش رو روشن کرد و کام عمیقی ازش گرفت؛
همزمان با بستن چشمهاش، لحظهای نفسش رو حبس کرد و بعد دود اون رو بیرون فرستاد.
چشمهاش رو باز کرد و سیگارش رو بالا آورد، درحالی که به سوختن توتون رول سیگارش نگاه میکرد زمزمه کرد:
- نمیدونم فقط دارم به خودم تلقین میکنم که آرومم میکنی یا واقعا تاثیرت همینه...
کام دیگهای گرفت و به سمت میز و لپتاپش قدم برداشت.
با ورود به سایت دانشجویی دانشگاه کینگز کالج5، به قسمت ورودیهای سال اولی رفت و بعد از وارد کردن مشخصات دانشجوییایش، بالاخره تونست برنامهی دانشگاهش رو ببینه.
6Kings College
-سه روز در هفته، دوشنبه، سهشنبه و پنجشنبه...
زیر لب با خودش زمزمه کرد و تمامی مواردی که برای حضورش داخل دانشگاه لازم بود رو توی دفترش یادداشت کرد تا اونهارو فراموش نکنه.
همزمان با اینکه کارهای داخل سایت رو به اتمام رسوند، تلفن داخل اتاق هتل به صدا دراومد؛ مطمئن بود که تماس از طرف خدمهی هتله؛ پس بدون معطلی جواب داد.
- بله؟
- مهمان اتاق صد و سه؟
- بفرمائید.
- برای ناهار چی میل دارید؟
با شنیدن اون جمله لحظهای مکث کرد. جونگکوک هیچ آشنایی با غذاهای لندن و غربی نداشت؛ پس نمیتونست چیزی رو از روی علاقه انتخاب کنه.
- راستش فرقی نداره... از همون غذایی که امروز بیشترین سفارش رو داشته باشه میخوام.
- بله؛ داخل اتاق سرو میکنید یا به رستوران میاید؟
- داخل اتاق.
و بعد از تشکر کوتاهی تماس رو قطع کرد.
حالا میتونست بعد از خوردن ناهار به خوبی استراحت کنه.
فردا روز مهمی بود. حداقل باید سعی میکرد براش مهم باشه.
***
"همگی خسته نباشید!"
صدای استاد توی سالن پیچید و باعث شد تهیونگ با خستگی پلکهاش رو روی هم بگذاره؛ با دو انگشت شصت و اشاره گوشهی چشمهاش رو فشرد و سرش رو پایین انداخت.
بهنظر میرسید کلاس اون روز با وجود اتفاق ناخوشایندی که برای مرد رخ داده بود، بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد، خسته کننده بوده.
کیفش رو به دست گرفت و بعد از چند لحظه، از روی صندلی بلند شد. درحالی که دانشجوهای داخل سالن یکی یکی اونجارو ترک میکردن، به اونها محلق شد و پشت سرشون به حرکت افتاد.
با وجود کلافگیای که چندساعتی میشد تنهاش نذاشته بود، به هرکدوم از دانشجوهایی که بین راهش داخل راهرو میدید لبخندی میزد و سلام میکرد.
اینکه خودش رو در برابر دیگران مسئول میدونست و به هیچ عنوان حاضر نبود انرژی منفیش رو به اونها انتقال بده، یکی از خصوصیات بارز تهیونگ بود و همیشه دیگران اون رو بابت داشتن چنین شخصیتی تحسین میکردن.
به سرعت از راهپلهی تقریبا طولانی سالن دانشگاه بالا رفت و در نهایت خودش رو به سلف رسوند. با رسیدن به سالن و دیدن جمع دوستانهاشون که دور میز همیشگیشون نشسته بودن، سرعت قدمهاش رو به اون سمت بیشتر کرد.
همزمان با رسیدن به جمعشون، کیفش رو با خستگی روی میز پرت کرد و روی صندلیش جا گرفت.
با حرکت یکدفعهای تهیونگ، جمع ساکت شد و همه با نگاه گیجی، به یکدیگه خیره شدن.
در نهایت، با نگرفتن واکنشی از سمت مرد موعسلی نسبت به نگاه متعجبشون، نامجون گلوش رو صاف کرد و به آرومی گفت:
- نمیپرسم که خوبی؛ چون نیستی. ولی حداقل بگو چیشده.
انگار این سوال مرد مقابلش، تیر خلاصی برای از هم پاشیدن چهرهی خونسرد تهیونگ بود و بلافاصله باعث شد مرد دهانش رو به قصد صحبت کردن باز کنه:
- خب، تقریبا میشه گفت دارم خونهام رو از دست میدم.
- یعنی چی؟!
سوکجین شوکه پرسید و به تهیونگ نگاه کرد؛ اخمی روی ابروهای همشون نقش بست و نگاهشون رنگ نگرانی به خودش گرفت.
تهیونگ تکیهاش رو از روی صندلی گرفت و به سمت میز خم شد، دکمهی اول پیرهنش رو باز کرد و جواب داد:
- هم خونهام نیکولاس رو یادتونه؟
- خب!
همگی همزمان باهم جواب دادن و خیره به تهیونگ، منتظر ادامهی صحبت مرد شدن.
- خب، امروز بدون اینکه به من خبر بده وسایلشو جمع کرد رفت و الان نمیدونم تکلیف خونهام چی میشه.
با گفته شدن اون جمله، تا چندین ثانیه بینشون سکوت برقرار شد؛ تا اینکه با پیوستن پسرموبلوند به جمعشون، هوسوک رو به تهیونگ گفت:
- خب اینکه مشکل بزرگی نیست، تا اونجایی که من خبر دارم امسال ورودیهای زیادی داشتیم که خوابگاه نیومدن.
- واقعا؟!
تهیونگ امیدوارانه از هوسوک پرسید و بعد نامجون به جای مرد جواب داد:
- آره؛ منم شنیدم که ورودیهای امسال اکثرا بورسیه شدن، اینجوری برای تو هم بهتره، چون دیگه قرار نیست خرجی برای دانشگاه بکنن و میتونن اون پول رو برای اجاره خونه استفاده کنن.
سوکجین در تایید حرف مرد، سری تکون داد و اضافه کرد:
- اکثرا هم با شماها هم رشتهان و از این بابت خیلی بهتره؛ اتفاقا یکیشون هم کرهایه و تازه بورسیه شده.
جیمین که تازه به جمعشون اضافه شده بود و چیزی از صحبتهاشون نمیفهمید، سینی حاوی کاپهای قهوه رو روی میز قرار داد و پرسید:
- چی شده؟ درمورد چی حرف میزنید؟
تهیونگ رو به جیمین با بیقراری جواب داد:
- دنبال همخونه میگردم، درمورد اون حرف میزنیم.
جیمین با تعجب ابرویی بالا انداخت، کاپهای قهوه رو مقابل اونها قرار داد و پرسید:
- پس اون پسر آمریکاییه چی شد؟ اسمش نیکولاس بود، آره؟
تهیونگ سری تکون داد و گفت:
- داستان اون مفصله، حالا برات تعریف میکنم؛ فعلا میتونی کمکم کنی همخونه پیدا کنم جیم؟ لطفا!
- البته که میتونم کمکت کنم.
جیمین گفت و بعد درحالی که به هوسوک اشاره میکرد ادامه داد:
- البته فکر کنم پیرمردمون بهتر از من آمار خوابگاه رو داشته باشه!
با اشارهی غیر مستقیم جیمین، همگی به هوسوک نگاه کردن و لحظهای بعد، مرد نگاهش رو از صفحهی موبایلش گرفت و سرش رو بالا آورد:
- چیزی گفتید؟
جیمین با لبخند کوچیکی که روی لبهاش جا گرفته بود، رو به هوسوک جواب داد:
- گفتم که تو آمار خوابگاه رو بهتر داری، باید بهم کمک کنی اون پسر کرهایه که تازه بورسیه شده رو پیدا کنیم.
هوسوک با شنیدن اون جمله چشمهاش رو توی کاسه چرخوند و گفت:
- من کار دارم بچه، نمیتونم بیوفتم دنبال یه بچهی دیگه؛ خودت آمارش رو از وَگنر بگیر.
-ولی لئون وگنر هم اتاقی شماست آقای جانگ! خودت ازش بپرس، اسم و فامیل اون پسره رو دربیار و بقیهاش رو بسپر به من.
هوسوک در جواب تنها به جیمین خیره شد؛ چند لحظهای گذشت و خواست حرفی بزنه که سوکجین دستش رو روی کتفش گذاشت و گفت:
- معلومه که کمکت میکنه جیم، باید اینکارو بخاطر تهیونگ انجام بده.
تهیونگ که تا اون لحظه تنها شنوندهی صحبتهاشون بود، لبخندی زد و با نگاهی که نگرانیش رو به خوبی مشخص میکرد، رو به هوسوک گفت:
- اگه نمیتونی اشکالی نداره، خودم یه کاریش میکنم.
نامجون جرعهی آخر قهوهاش رو سر کشید و درحالی که از پشت میز بلند میشد تا به کلاس بعدیش برسه، رو به هوسوک گفت:
- این یک بار رو به درد بخور جانگ.
و بدون اینکه منتظر جوابی از سمت مرد و باقی جمع باشه، کیفش رو به دست گرفت، از پشت میز بلند شد و به سمت خروجی سلف حرکت کرد.
هوسوک نگاهی به جیمین که همچنان با لبخند کوچیکی بهش خیره شد بود انداخت و آهی کشید؛ اینطور که به نظر میرسید، باید این بار به حرف اون گوش میداد.
- خیلی خب، باشه. امروز آمارش رو میگیرم و بهت خبر میدم.
- ممنون!
تهیونگ به آرومی زمزمه کرد و لبخندی زد.
جیمین کاپ شیرقهوهی هوسوک رو به اون نزدیک کرد و گفت:
- شیر قهوهاست، بخورش تا سردتر نشده!
هوسوک درحالی که سرش پایین بود، با نزدیک تر شدن کاپ شیرقهوه بهش و شنیدن اون جمله به جیمین نگاه کرد. مرد مقابلش با چشمهای مشتاق و لبخند کوچیکی که روی لبهای درشتش شکل گرفته بود، بهش نگاه میکرد. هوسوک هم متقابلا بدون دلیل به چشمهای براق جیمین خیره شد؛ اما زمانی که سنگینی نگاههای اطرافش رو روی خودش احساس کرد، سرش رو به کنارش چرخوند و با نیشخند تهیونگ و سوکجین مواجه شد. چشم غرهای به اونها رفت؛ از روی صندلی بلند شد و کیفش رو برداشت، درحالی که به سمت خروجی سالن میرفت رو به جیمین گفت:
- هزاربار گفتم از شیرقهوههای اینجا متنفرم بچه، الکی پولتو حروم نکن.
با خارج شدن هوسوک از سالن، جیمین سری به نشان تاسف برای اون تکون داد و آهی کشید. سوکجین با دیدن اینکه تنها پنج دقیقه به کلاس بعدیش مونده، به سرعت کیفش رو برداشت و قبل از اینکه از میز دور بشه، رو به جیمین گفت:
- پیرمردها همینن جیم، فقط بلدن ضدحال بزنن؛ ولش کن، اهمیتی نده.
جیمین سری تکون داد و گفت:
- دیگه عادت کردم، حقیقتا شوکه نمیشم.
سوکجین در جواب تنها لبخندی زد و به سمت خروجی سالن رفت.
تهیونگ دستش رو دور کتف جیمین حلقه کرد و با لبخند گفت:
- سوکجین راست میگه، پیرمردها همیشه ضدحالن؛ حالا هم اخم نکن و پاشو برو سر کلاست.
موبلوند به چشمهای دوستش نگاه کرد و گفت:
- میگم که، دیگه به این رفتارهاش عادت کردم؛ چیز جدیدی نیست.
از روی صندلی بلند شد و درحالی که کیفش رو روی دوشش تنظیم میکرد ادامه داد:
- اشکالی نداره، بالاخره یه روزی از خودش یاد میگیرم که چجوری شیر قهوه درست میکنه؛ اون موقع دیگه مجبور میشه تا قطرهی آخرشو بخوره!
مردبزرگتر با شنیدن اون جمله، به آرومی خندید وهمراه جیمین به سمت خروجی سالن قدم برداشت.
- اگه سر و کله زدن با هوسوک برات سخته، بیخیال پیدا کردن اون پسر کرهایه شو؛ خودم یه کاریش میکنم جیم، مجبور نیستی انجامش بدی.
- چی داری میگی ته؟ من حاضرم باهاش سر و کله بزنم تا فقط باهام حرف بزنه!
مرد بزرگتر درحالی که سرش رو به نشان تاسف تکون میداد، آهی کشید و گفت:
- پس من تا فردا منتظر خبرت میمونم.
و بعد از گرفتن اطمینان خاطر بابت پیدا کردن همخونه، از جیمین جدا شد و به سمت کلاس خودش رفت.
نمیدونست چرا، اما امید کوچیکی رو ته دلش احساس میکرد و امیدوار بود که اون احساس، قرار نیست بیدلیل باشه.