نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(F...

By goligh

12.3K 1.4K 57

کاپل اصلی تهجین (ورس)، جینکوک فرند شیپ ژانر سوپر نچرال ، جهان موازی ، تخیلی ، اسمات🔞 More

part1
part2
part3
part4
part5
part7
part8
part9
part10
part11
part12
part13
part14
part15
part16
part17
part18
part19
part20
part21
part22
part23
part24
part25
part26
part27
پارت آخر (last part)

part6

432 55 0
By goligh

(خونه گرگینه ها)
جونگکوک: جین چرا زل زدی به پنجره ؟ حالت خوبه؟برگشتم سمتش -نه راستش حس بدی دارم نمیدونم چرا همش حس میکنم قرار اتفاق بدی بیوفته یا شایدم افتاده .هوسوک از جاش پاشد و اومد کنارم و دستشو گذاشت روی شونم و گفت: نگران نباش جین امیدوارم که اتفاقی نیوفتاده باشه بد به دلت راه نده .آهی کشیدم و رفتم روی کاناپه نشستم و سرمو بین دو دستام گرفتم . جونگکوک نشست کنارم و گفت: جین میخوای بریم سراغ اون خون آشاما.با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:چییی؟! نه بابا اخه واسه چی بریم اونجا مگه ندیدی چجوری باهامون رفتار کردن .جیمین :اره حق با جینِ . کوک ما نمی تونیم هی بریم اونجا اون خون آشاما پررو میشن.هوسوک :بچه ها راستشو بخواین منم حس بدی دارم و یه انرژی منفی خیلی زیادی رو از سمت قلعه ی اون خون آشاما حس میکنم .
هممون با تعجب بهش نگاه کردیم. چنگی توی موهام زدم و گفتم: میگم نکنه زی رفته سراغشونو یه بلایی سرشون اورده؟همه شوکه شدن جونگکوک :اره ممکنه منم دارم اون انرژی منفی رو حس میکنم .جیمین:بنظرتون باید بریم اونجا.هوسوک اخمی کرد و گفت: نه!مگه ندیدی که اون نامجون گفت که با ما همکاری نمیکنه و خودشون به تنهایی از پسش برمیان؟سرمو تکون دادم وگفتم :ولی هوسوک من حس میکنم اون دوتا یعنی یونگی و تهیونگ زیاد با نظر نامجون موافق نبودن . من نمیگم بریم کمکشون کنیم ولی بهتره بریم یه سر و گوشی آب بدیم .جونگکوک سرشو تکون داد : منم با جین موافقم فقط بریم ببینیم چه خبره . هوسوک :خیلی خب اگه شما فکر میکنین اینکار درسته اوکی بریم .جیمین:ولی بچه ها جین هنوز نتونسته قدرتاشو پیدا کنه و ما هم اصلا وقت نکردیم کمکش کنیم بنظرتون چیکار کنیم ؟ جونگکوک دستشو زیر چونش زد و داشت فکر میکرد. هوسوک : فهمیدم!ما سه تا با تعجب برگشتیم سمتش :چیو؟هوسوک :من یه چیزی از جدت دارم که ممکنه بدردت بخوره.چندتا پلک زدم و گفتم :چی؟هوسوک :صبر کن الان میام .رفت توی اتاقش و بعد از چند لحظه برگشت و یه عصای چوبی که سرش یه الماس بنفش بود رو با خودش اورد و سمت من گرفت .جونگکوک با تعجب گفت :اینو از کجا اوردی من فکر میکردم گم یا دزدیده شده.هوسوک خنده ای کرد:نه من برای این روز قایمش کرده بودم.با تعجب بهشون نگاه میکردم و عصارو از هوسوگ گرفتم و دستی روش کشیدم که یه دفعه الماس نورانی شد .بچه ها با ذوق بهم نگاه میکردن .جیمین با هیجان گفت:واااای کار کرد!هوسوک :عالی شد!جونگکوک با خوشحالی شونه هامو گرفت و گفت :خودشه!تو دقیقا همونی تو مثل جدتی!با تعجب بهشون نگاه میکردم و با لکنت گفتم : من...من باید با..این...چی...کار کنم؟کوک لبخندی زد :جین تو فقط باید ذهنتو متمرکز کنی این عصا خودش کمکت میکنه که قدرتاتو پیدا کنی و حتی بتونی درمقابل زی مبارزه کنی و شکستش بدی . ولی خب هنوز زوده و اصلا انتظار نمیره که بتونی همین امشب شکستش بدی.سری تکون دادم . جیمین دستشو روی شونم گذاشت و گفت :نگران نباش جین ما هواتو داریم نمیذاریم آسیبی ببینی .لبخندی زدم:باشه بزنین بریم.جونگکوک :ارههه من عاشق مبارزه ام.هوسوک:خب پس منتظر چی هستی.شنلمو پوشیدم و بچه ها تبدیل شدن و منم پشت جونگکوک سوار شدم و عصامو محکم توی دستم گرفتم و فقط به اینکه قرار با چه موجودی روبرو بشم فکر میکردم .بلاخره رسیدیم .همه محافظا یا مرده بودن یا زخمی روی زمین افتاده بودن . از پشت کوک پایین اومدم و وارد قلعه شدیم . همه جا بهم ریخته بود . هیچ صدایی نمیومد .جونگکوک:بچه ها فکر کنم ترتیب اون خون آشامارو داده.هوسوک:اره احتمالا.جیمین:بیاین بریم بالا یه نگاهی بندازیم.-باشه بریم .رفتیم بالا درو که باز کردم دیدم نامجون یه طرف افتاده ، تهیونگ روی زمین افتاده و یونگی هم پهلوش زخمی شده و داشت سعی میکرد پهلوشو ترمیم کنه. وقتی مارو دید سرشو اورد بالاو گفت:ش...شماها اینجا چیکار میکنین؟نفسمو بیرون دادم:اومدیم کمکتون ولی مثل اینکه دیر رسیدیم .یونگی پوزخندی زد و گفت: حتی اگه شماها هم بودین بازم از پسش برنمیومدیم.هوسوک اخمی کرد و گفت :چطور مگه؟یونگی لبشو تر کرد: اون خیلی قوی تر و خطرناک تر از این حرفاست. روز به روز داره قوی تر میشه با کشتن هر موجود ماورائی اون کلی نیرو دریافت میکنه . درواقع نیروهای مارو میدزده .نشستم روی زمین کنارش:الان با سماها چیکار کرده؟یونگی نگاهی بهم کرد و گفت : نمی بینی مگه زده لت و پارمون کرده؟اخمی کردم :چرا میبینم منظورم این بود قدرتاتونو گرفته یانه ؟خنده ای کرد:نه نگرفته ولی کلی تهدیدمون کرد و گفت اگه کتاب خانوادگیمونو بهش ندیم می کشتمون .(یک ساعت قبل در قلعه ی خون آشام ها)زی:مشتاق دیدار!تهیونگ با لکنت گفت: تو..تو چی ازمون میخوای؟ برای...چی... اومدی اینجا؟زی با صدای ترسناکش خندید : اگه میخواید قیمه قیمتون نکنم بهتره اون کتاب خونوادگیتونو بهم بدین .نامجون با تعجب گفت:چیییی؟ چطور جرئت میکنی همچین چیزی ازمون بخوای؟زی اومد جلو و دستشو زد زیر چونه ی نامجون و با اون چشمای ترسناک و قرمزش توی چشماش زل زد و گفت : انگار هوس مردن کردی ! و نامجونو محکم پرت کرد و کوبیدش به دیوار . نامجون به سختی از جاش بلند شد و شمیشیرشو برداشت و حمله کرد سمت زی ولی زی بازم پرتش کرد . یونگی سمت زی حمله کرد و دست زی رو با شمشیرش خراشید و زی عصبانی شد و با ناخن های بلندش پهلوی یونگی رو زخمی کرد. و رفت سراغ تهیونگ و تهیونگ حسابی ترسیده بود و با شمشیرش به سمت زی حمله کرد و زی اونم پرت کرد و نگاهی به تهیونگ که روی زمین افتاده بود انداخت و رفت سمتش و دور گردن تهیونگو با دستش گرفت و از روی زمین بلندش کرد و تهیونگ احساس خفگی بهش دست دادهدبود . زی گفت: ببین بچه جون اگه میخوای  تو و اون پسرخاله هاتو نکشم زود جای اون کتاب خونوادگیتونو بهم بگو
تهیونگ از گوشه ی چشماش اشکاش پایین میومد .نامجون به سختی از روی زمین سرشو بلند کرد و تو چشمای تهیونگ با التماس نگاه کرد که جای کتابو بهش نگه ولی تهیونگ دستشو به سختی بالا اورد و جای کتابو بهش نشون داد.(زمان حال)دستی توی موهام کشیدم و به یونگی نگاهی کردم و گفتم : که اینطور . پس اون کتاب خونوادگیتونو با خودش برده .حالا میخواین چیکار کنین؟یونگی با ناراحتی سرشو پایین انداخت و گفت : نمیدونم واقعا نمیدونم .هوسوک روی زمین کنارمون نشست و گفت: بیاین لجبازی رو بذاریم کنار و باهم همکاری کنیم بنظرم پاشو برادراتو ببریم خونه ی ما اینجا دیگه امن نیست.جونگکوک :اره درسته که ازتون خوشم نمیاد ولی حق با جینه باید باهم همکاری کنیم و بهتره شما به خونه ی ما بیاین هیچ کس جای خونه ی مارو نمیدونه اونجا برامون امنه.یونگی سری تکون داد :باشه باهاتون میایم. هوسوک: خیلی خب بچه ها کمک کنین نامجون و تهیونگ رو ببریم .سری تکون دادیم و من تهیونگ رو انداختم رو کولم و هوسوک و جونگکوک هم نامجون رو بلند کردن و جیمین هم به یونگی کمک کرد و رفتیم سمت خونمون .(Taehyung)چشمامو باز کردم و خودمو توی یه مکان نا آشنا دیدم . -این اتاق ... من کجام؟یدفعه یه نفر گفت: بلاخره بیدار شدی !چشمامو ریز کردم و اطرافمو دید زدم و دیدم یه نفر جلوی میز و آینش نشسته و داره به صورتش آلوئه ورا میزنه وقتی برگشت سمتم از تعجب چشمام گرد شد .-ت..تووووو؟!جین چشماشو تو کاسش چرخوند و گفت :اره پس کی؟ اینجا خونمونه مثلا!پوفی کشیدم و اخم ریزی کردم و گفتم : خب میشه بگی من چرا اینجام ؟جین نفسشو با حرص بیرون داد و گفت : خب ما اومدیم قلعتون چون حس کردیم زی اومده سراغتون و حدسمونم درست بود و وقتی اومدیم اونجا همتون لت و پار افتاده بودین یه گوشه . بنظرت باید چیکار میکردیم؟ بعدم یونگی همه چیو برامون تعریف کرده .چنگی توی موهام زدم و گفتم : خب الان باید چیکار کنیم؟جین لبخندی زد و گفت: هیچی فعلا اینجا می مونید تا یه نقشه ی درست و حسابی بکشیم . و بعد از جاش بلند شد و گفت : خب دیگه من باید برم جایی .و عصاشو براشت و از اتاق رفت بیرون .گیج و منگ از جام پاشدم و درو باز کردم و از پله ها رفتم پایین و دیدم همه دور میز نشستن .جونگکوک برگشت سمتم و گفت : به به خون آشامِ عزیز بالاخره بیدار شدی؟یونگی :بیا بشین باید صحبت کنیم .نامجون سکوت کرده بود و حرفی نمیزد .هوسوک از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:بیا بشین یه چیزی بخور باید صحبت کنیم . فکر کنم جین یه چیزایی بهت گفته .سری به نشونه ی تایید تکون دادم .جیمین : من میرم دنبال جین باید بریم جایی کار داریم و یه چشمک به جونگکوک زد و رفت بیرون.(Jin)با جیمین رفتیم توی جنگل یه منطقه ای رو انتخاب کرده بودیم واسه تمرین . تقریبا کار هر روزمون بود من خیلی از نیروهامو پیدا کرده بودم و از این قضیه خیلی خوشحال بودم .با جیمین در حال تمرین کردن بودیم که متوجه صداهای عجیبی شدیم صداها از پشت تپه ای که اونطرف تر بود میومد و شدیدتر شدن و به فریاد تبدیل شدن  . جیمین با انگشتش اشاره کرد که ساکت باشم و آروم اروم رفتیم سمت تپه و صداها قطع شدن . یه چیزی به سرعت از اونجا رفت و باعث ایجاد باد شدیدی شد . وقتی باد قطع شد متوجه چیزی روی زمین شدیم . جیمین دست منو گرفت و هردو حسابی با دیدن صحنه ی روبرومون شوکه شده بودیم .جیمین:زی اینجا بوده!من با لنکت گفتم: اون...اونا گرگینه بودن؟جیمین با ناراحتی سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت :جین بهتره همین الان برگردیم خونه .مکثی کردم و گفتم : باشه بریم .رفتیم سمت خونه و  به محض اینکه رسیدیم دیدم هوسوک و یونگی دم دور میز نشستن و دارن شطرنج بازی میکنن . جیمین چپ بهشون نگاه کرد و گفت : بیاین تو کارتون داریم .هوسوک با تعجب بهمون نگاه کرد و از جاش بلند شد: چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و با دست بهشون اشاره کردم که بریم داخل . همگی دور میز جمع شدیم . جونگکوک: خب بچه ها نمی خواین بگین چی شده؟تهیونگ: مشکلی پیش اومده؟جیمین دستی توی موهاش کشید و گفت : وقتی من و جین بیرون توی جنگل بودیم متوجه سر و صداهایی شدیم که کم کم به فریاد تبدیل شدن و وقتی رفتیم نزدیک با جسد سه تا گرگینه مواجه شدیم .هوسوک با ترس و نگرانی گفت : یعنی چی ؟ کار اون زی عوضیه !جونگکوک با عصبانیت گفت: من اون زی رو نابود میکنم !سرمو پایین انداختم و گفتم : این برای ما گرگینه ها خیلی درداوره ولی باید به بقیه خبر بدیم که مراقب خودشون باشن و از کشته شدن باقی گرگینه ها توسط زی جلوگیری کنیم.جونگکوک : درسته !بنظرم باید یه جلسه با عموم داشته باشیم .تهیونگ : بچه ها اگه کمکی از ما برمیاد بهمون بگین .یونگی :درسته که ما دشمنان دیرینه ایم ولی الان وقت جنگیدن نیست و باید باهم همکاری کنیم .نامجون بالاخره سکوت رو شکست و گفت : من واسه کارا و اشتباهات
گذشتم ازتون معذرت میخوام .همه با تعجب به سمتش برگشتیم .و ادامه داد: جین میخوام اگه بشه باهات خصوصی صحبت کنم .

Continue Reading

You'll Also Like

979K 22.3K 50
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
126K 4.7K 51
𝐋𝐔𝐂𝐈𝐀𝐍𝐀 𝐃𝐀𝐍𝐄𝐒 is the daughter of Luke Danes, and is always second best to the already perfect Rory Gilmore, somebody who Lucy has compare...
434K 26.2K 85
Y/N L/N is an enigma. Winner of the Ascension Project, a secret project designed by the JFU to forge the best forwards in the world. Someone who is...
513K 17.3K 49
⚠Jungkook weak side ⚠ စာရေးသူ၏စိတ်ကူးသက်သက်သာဖြစ်သည်။ *Uni + Zawgyi*