My Blue

By farahnazmt15

348 79 99

گفته بودی از آغوش برایت بگویم. گفتم:«جسم ‌ها کنار هم‌ می‌ایستند، روح ‌ها درهم می‌پیچند و قلب‌ ها...» و قبل از... More

P1
P2
P3
P4
P5
P6
P7
P8
P10

P9

12 4 0
By farahnazmt15

دست بردار از غرورت
دست بردار از هرچی که داره منو از تو دور می‌کنه ؛ تو این شهری که هیچکس از یک ثانیه بعد خودش خبر نداره تو دست بردار از غرور لعنتیت ..
برگرد ؛ برگرد ..


با شدت چشمامو باز كردم و همين طور كه نفس نفس ميزدم روي تخت نيم خيز شدم تا بتونم نفسامو تنظيم كنم به ساعت نگاه كردم كه ٢ شب رو نشون ميداد ، كابوسي كه ديدم خيلي وحشتناك بود ، اونجا من بچه بودم شايد ، شايد تقريبا ٩ سالم بود و بعد توي خيابون با يه ماشين تصادف كردم و قبل اينكه چشمام بسته بشن كسيو ديدم كه سمتم ميدويد اما نتونستم صورت اون شخصو تشخيص بدم چون ، چون از خواب پريدم ....
همون طور كه به اون خواب مسخرم فكر ميكردم دوباره خوابم برد ، مطمعنم كه من هيچوقت تصادف نكردم...
صبح روز بعد با صداي گوش خراش ساعتي كه كوك كرده بودم بيدار شدم و بعد از شستن صورتم و مسواك زدن يونيفورم مدرسه رو با يه هودي سفيد پوشيدم و از اتاقم خارج شدم  و بعد از نگاهي به در بسته اتاق تهيونگ از پله ها پايين رفتم و مامانمو ديدم كه سر ميز صبحونه نشسته بود

+ صبح بخير مامان

_ اوه صبح بخير كوكي بيا زود صبحونتو بخور كه ديرت نشه

سري تكون دادم و روي صندلي نشستم و نون تستو برداشتم و بعد از ماليدن مرباي توت فرنگي گازي ازش زدم ، نميدونستم تهيونگ رفته يا نه؟

+ عام مامان ، تهيونگ برگشت امريكا؟
_ اره همون ديشب رفت فكر كنم ساعت ١٢ بليط داشت؟ يا ١٢:٣٠ ؟

من حتي باهاش خداحافظي هم نكردم...

+ ولي من نتونستم باهاش خداحافظي كنم چرا بيدارم نكردين؟

_ تو باهاش خداحافظي نكردي؟ ديشب تهيونگ قبل از رفتنش اومد توي اتاق تو ، پس من فكر كردم شما باهم خداحافظي كردين عزيزم

اون اومده تو اتاق من؟ پس چرا منو بيدار نكرده؟
سري براي مامانم تكون دادم و بعد از اين كه ليوان شيرم رو سر كشيدم از روي صندلي بلند شدم و بعد از خداحافظي با مادرم از خونه خارج شدم .
شايد بايد بهش پيام بدم و عذرخواهي كنم كه موقع رفتنش خواب بودم؟ اما اين تقصير من نيست من ساعت پروازشو نميدونستم...
بيخيال من بهش پيام ميدم.
قدم هامو تندتر برداشتم تا از اتوبوس جا نمونم و وقتي وارد اتوبوس شدم خودمو روي اولين صندلي انداختم و گوشيم رو از جيبم دراوردم تا براي تهيونگ يه پيام خداحافظي بفرستم ،
< سلام ته ، من جونگكوكم همين الان متوجه شدم كه برگشتي امريكا خب مامان گفت اومدي توي اتاقم ولي من خواب بودم ، متاسفم... وقتي اينجا بودي خاطره هاي خوبي باهم نساختيم پس اميدوارم دوباره به ميلان برگردي تا خاطره هاي قشنگي بسازيم و اونارو جايگزين خاطره هاي بدمون كنيم (: >

________________________

توي بار هوسوك نشسته بودم و ليوان ودكا رو توي دستم ميچرخوندم ، نميدونستم اين چندمين شاتمه اما مثل دفعه قبل بعد از برگشتن به امريكا حس كردم نياز دارم امشبو كاري نكنم و فقط مست كنم پس با هوسوك به بارش اومدم .
بي توجه به هوسوك و هرزه هاي دورش سرمو به مبلي كه روش نشسته بودم تكيه دادم و به سقف بالاي سرم كه با نورهاي رنگي پوشونده شده بود خيره شدم و بعد چشمامو روي هم گزاشتم

_ هي ته ، ببين كي اومده

بدون اين كه چشمامو باز كنم جواب هوسوكـ رو دادم

+ برام مهم نيست كدوم خري اومده

_ باشه ولي اون خر داره مياد اينجا و كاملا مشخصه براي چي ...

بازم توجهي به هوسوك نكردم و سعي كردم به تصور صورتش كه پشت پلك هاي بستم نقش بسته بود با چشم هاي بستم خيره بشم

+ جي

_ همم؟

+ من حتي با چشماي بسته هم ميبينمش...

هوسوك چيزي نگفت كاملا از صدايي كه ميومد مشخص بود چرا ، ميخواستم بلند شم برم خونه كه گرمي دستي رو روي پام حس كردم و بعدش نفس هاي گرمي روي گردنم پخش شد ، چشمامو باز كردم و كاترينا رو ديدم كه با ظاهر هميشگيش كنارم نشسته بود و با يه لبخند خيره نگاهم ميكرد ، همين طور كه دستشو روي گردنم ميكشيد صورتشو بهم نزديك تر كرد و طوري كه با هر حرفش لبامون به هم برخورد كنه گفت

_ دلم برات تنگ شده بود مرد سكسي من

پوزخندي زدم و بعد از سر كشيدن شات توي دستم دوباره سرمو به پشت مبل تكيه دادم ، سرم حسابي سنگين شده بود حس ميكردم ديگه نميتونم وزنشو تحمل كنم ، كاترينا از كنارم بلند شد و خودشو روي پاهام نشوند و سمت گردنم خم شد و لباشو روي گردنم و سينم كه به خاطر دكمه هاي باز پيرهنم مشخص بود ميكشيد
ميخواستم اون لعنتي از جلوي چشمام محو بشه اين بي انصافي بود كه حتي وقتي چشمامو ميبستم ،حتي وقتي يه كشور باهاش فاصله داشتم و زير يه اسمون نبوديم بازهم اون چشماش و صورت گرد و كوچولوش راحتم نميزاشتن ، ميخوام بهش فكر نكنم ، ميخوام پاكش كنم...
پس رو به كاترينا كه الان تقريبا داشت روي پاهام لپ دنس ميرفت گفتم

+ پس دلتنگيتو بر طرف كن

و بعد چشمامو باز كردم و به صورت مشتاقش خيره شدم ، كاترينا از روي پاهام بلند شد و بعد از اينكه دستمو گرفت منو همراه خودش تو يكي از اتاقايي كه كليدشو از بارمن گرفت برد ...

________________________

مدرسه خيلي خسته كننده بود ، سر كلاس هر ٥ دقيقه يك بار گوشيمو چكـ ميكردم كه ببينم ته جوابمو داده يا نه حتي تو راه خونه هم همش چشمم به گوشيم بود اما هيچ اتفاقي نيوفتاد ، با سري پايين افتاده و همون طور كه لبامو جلو داده بودم كليد خونه رو از جيبم دراوردم و درو باز كردم و وارد خونه شدم .
صداي هيونبين و مامانم از توي اشپزخونه ميومد ، خب احتمالا چون جواب پيام ها و زنگاشو ندادم اومده اينجا تا باهام حرف بزنه . از راهرو رد شدم و مامانم كه منو ديد صدام زد و باعث شد هيونبين كه پشتش به من بود سمتم برگرده و با لبخندي كه هميشه روي صورتش بود بهم خيره بشه ، جواب سلامشونو دادم و ميخواستم برم توي اتاقم تا لباسامو عوض كنم كه چشمم به كتابي كه روي ميز كنار مبل بود افتاد ، از روزي كه با خودم اورده بودمش خونه ناپديد شده بود و الان اونجاس سمتش رفتم و برش داشتم و از پله ها بالا رفتم و قبل اينكه وارد اتاقم بشم نگاهي به در بسته اتاقي كه تهيونگ اون چند روز داخلش ميموند انداختم و وارد اتاق خودم شدم و در رو بستم و خودمو روي تختم پرت كردم

+ لعنتتت بهت ويكتوررر لعنتتتتت ، دو روز اومدي اينجا و حالا...

حرفم با باز شدن درنصفه موند ، سرمو از توي بالشت در اوردم و هيونگو ديدم كه وسط اتاقم ايستاده

+ اوه هيونگ

هيونبين اومد و كنارم روي تختم نشست و دستاشو توي هم گره زد و همون طور كه نگاهش پايين بود گفت

_ ميدونم كه از دستم ناراحتي جونگكوك ، راجبش بهت حق ميدم نميدونم اون روز چرا همه چي بهم ريخت شايد ، شايد اگه تهيونگ نميومد اون طوري نميشد خودت كه تهيونگو ديدي اون اصلا رفتار خوبي با من نداره ، هيچوقت نداشته از همون بچگيمون ما هيچوقت شبيه دو تا داداش نبوديم اون هميشه به من حسادت ميكرد ، تهيونگ شخصيه كه هميشه همه چيو براي خودش ميخواد من منظور حرفاي اون روزشو نفهميدم اما ميزارم پاي خودخواهي هاش ، به هرحال ما بچگي خوبي نداشتيم و البته كه وقتي بچه بوديمم اون دوست نداشت كه من با تو بازي كنم

هيونبين تكـ خنده تمسخر اميزي زد و ادامه داد :
_ ولي الان نيومدم اينجا كه راجب تهيونگ باهات حرف بزنم ، اتفاقا و حرفاي اون روز همش سوتفاهم بود جونگكوكي ميخوام فراموشش كني ...

هيونبين به سمتم چرخيد و بعد از نگاه كوتاهي به چشمام دست هامو توي دستاش گرفت و ادامه داد

_ تو هميشه براي من مهم بودي جونگكوكـ هميشه برام خاص بودي و حسي كه نسبت بهت داشتم حس يه هيونگ به دونسنگش نبوده ، من از رفتارت اينطوري برداشت كردم كه توهم نسبت به من بي ميل نيستي پس...

فشاري به دستام وارد كرد كه باعث شد نگاهم از دستامون كه توي هم قفل شده بود برداشته بشه و به صورتش كه تو فاصله نسبتا كمي از صورتم قرار داشت خيره بشم

_ پس ميخوام ازت درخواست كنم كه باهام قرار بزاري جونگكوكـ

+ من..

صداي نوتيف گوشيم باعث شد براي لحظه اي به گوشيم كه پايين پامون افتاده بود نگاه كنم اما با كشيده شدن دستام دوباره نگاهمو به هيونبين دادم كه منتظر جواب من بود ، من هميشه منتظر شنيدن اين حرف از هيونبين بودم و هميشه براش لحظه شماري ميكردم اما الان ، الان نميدونم بايد چه جوابي بدم حس ميكنم توي بُهت فرو رفتم و نياز دارم يكم بهش فكر كنم...

+ من نميدونم هيونگ حس ميكنم نياز دارم راجبش فكر كنم

هيونبين لبخند مهربوني زد و دستاشو رو شونه هام گزاشت و فاصله اي كه بينمون بود و پر كرده و گفت

_ باشه عزيزم راجبش فكر كن ، من نميخوام همين الان جواب بدي

و بعد بوسه اي روي نوكـ بينيم زد و از اتاق خارج شد .

_________________________

< فلور داستان ايشونه >

ووت و كامنت يادتون نره آبي هاي من 🦋

Continue Reading

You'll Also Like

37.9K 4.3K 26
" پدرش ... پدرش منم ؟" " نه تو نیستی ! " " بر چه اساس خودتو پدر بچه من میدونی ؟" " نه کوک منو خر فرض نکن ... توی لعنتی توی رات من ... فاککک تو اونو ب...
47.8K 7K 35
كابوى كيم، مرد عياش و قماربازى كه يكشنبه‌ شب‌هاى آخر هر ماهش توى كازينو و روی تخت‌ گرمش سپرى می‌شد، این بار طعمه‌ی جدید و بازنده‌ی میز و تختش رو پیدا...
142K 14.4K 32
لب هایی که به روی هم لغزیدند و عشق خلق شد! شاید تمام این لغزش ها و بوسه ها، تنها در امتداد جوهر مشکی رنگ پسر، رخ داده بود.. _ _ _ _ برای بدست اوردن...
47.8K 5.9K 25
کیم وی،مرد به شدت پرنفوذی که ممکنه هرکاری ازش سر بزنه و همین دلیلی میشه که همسرش جئون جانگکوک ازش طلاق بگیره ، اونم با یه بچه .... چون قبل ازدواج کام...