***هوسوک ویو***
به محض اینکه اسم استاد مین رو شنیدم خودم رو پرت کردم توی اتاق... ازش خیلی خجالت میکشم، کل دیروز رو مثل اسب لم داده بودم توی بغلش. تازه جلوش بالا اوردم. وایی با چه رویی باید برم جلوش؟ اگر نرم ازش تشکر کنم هم میگه اون همه براش زحمت کشیدم مثل بزغاله اومد جلوم یه تشکر هم نکرد...ولی واقعا خیلی سخته روبرو شدن باهاش اب میشم از خجالت.
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که صدای زنگ در اومد و بعدش صدای کوک که میگفت:
_ خوش اومدید استاد بفرمایید داخل.
+ ممنون کوک. موش کوچولو چطوره؟ من اینا رو براش اوردم .
و بعدش صدای خنده ی نخودی کوک اومد که میگفت :
_ خیلی ممنون استاد. شما بشینید منم الان میام.
کلافه و با بیچارگی نشستم روی تخت که کوک اومد داخل اتاق و در حالی که سعی داشت جیغ نزنه پرسید :
_ هوسووووک چرا اومدی توی اتاق اومده تو رو ببینه ها. بیچاره به اندازه ی سفارش شیرینی یه عروسی هم برات شیرینی آورده. زشته نیای بیرون.
= کوکی باور کن خجالت میکشم من جلوش بالا اوردم باورت میشه؟ و دیدی که تمام روز منو بغل کرده بود و منم انگار که تشک خوش خواب گیر اورده باشم لم داده بودم توی بغلش .
کوبید توی پیشونیش و گفت :
_ دیوونه با اخلاقی که من از استاد مین سراغ دارم همه ی دانشجو ها به یه ورشن . این که این همه کار کرده برات یعنی خودش دوست داشته از کجا معلوم ازت خوشش نیومده باشه ها؟
پوکر بهش نگاه کردم.
= باشه باشه جوک قشنگی بود .
شونه ای بالا انداخت و به سمت در رفت.
_ نمیخوای باور کنی؟ اشکالی نداره...امتحان میکنیم حالا که حالت سر جاشه و میتونی به کاراش دقت کنی.
= گیجم نکن کوک بگو چی تو سرته؟
با یه لبخند شیطانی برگشت پیشم و توی گوشم گفت :
_ بهش نمیگم کاملا خوب شدی دراز بکش بعد از چند دقیقه میام میبرمت بیرون . ریکشنشو ببین اونوقت میفهمی جوک میگم یا نه.
پاهامو با استرس تکون دادم و اعتراض کردم :
= کوکی نمیشه من بلد نیستم نقش بازی کنم.
دوباره سمت در رفت و دستور داد :
_ همین که گفتم . حالا دراز بکش تا من برم .
از اتاق رفت بیرون و همون لحظه صداش اومد:
_ خداروشکر چند دقیقه ای هست که تبش پایین اومده. از صبح خیلی تب داشت ... از این شیرینی هایی که اوردین حتما براش میبرم خیلی ضعیف شده. عاااا شما قهوه دوست دارید یا نسکافه؟
+ قهوه... یه لیوان شیر هم گرم کن تا با چند تا شیرینی ببرم برای موش کوچولو.
_ باشه حتما.
با شنیدن اینکه میخواد بیاد توی اتاق سریع رفتم توی تخت و با استرس مانگ رو بغل کردم. چشمام رو بستم و وانمود کردم خوابم.
چند دقیقه گذشته بود و چشمم گرم شده بود که اول صدای باز شدن در اومد. چند ثانیه بعد دستی رو روی موهام احساس کردم و همون لحظه صدای استاد مین به گوشم رسید :
+ هوسوک؟ موش کوچولو؟ نمیخوای بیدار شی؟
تکونی خوردم و چشمام رو باز کردم. یه خمیازه ی ساختگی کشیدم و سعی کردم صدام رو گرفته جلوه بدم.
= سلام استاد ... شما اینجایین؟
+ اوهوم. اومدم ببینم حال این موش کوچولوی لوس چطوره؟
خندیدم و جواب دادم :
= من عالیم ... چیز ... یعنی بهترم.
چشم غره ای رفت و گفت :
+ اوکی معنی عالی بودن رو هم فهمیدم. وقتی اینقدر ضعیف شدی که نتونستی کل روز از جات تکون بخوری و تبت هم تازه بند اومده یعنی عالی هستی . چقدر خوب. خیلی حرفت با حالت همخوانی داره.
با چشمهای گرد شده پرسیدم :
= اینا رو کی به شما گفته استاد؟
+ خرگوشک. حالا هم پاشو خدمتکار بیچارم از صبح داره واست شیرینی و کلوچه درست میکنه .
حالا که فرصتش هست باید ازش تشکر کنم. پس بدون اینکه به چشمهاش نگاه کنم گفتم :
= ازتون ممنونم... من شما رو خیلی اذیت کردم.
موهامو به هم ریخت و با عصبانیت ساختگی جواب داد :
+ اره خیلی اذیت میکنی. خیلی هم تنبلی. این همه دارم میگم پاشو ولی یه سانت هم تکون نخوردی ...شیرت سرد شد بچه.
سریع نشستم. استاد مین یه بشقاب پر از شیرینی رو گذاشت روی پام و همونجوری که قهوشو مزه مزه میکرد با چشم و ابرو بهم فهموند بخورمش.
دستم رو به سمت میز بردم تا لیوان شیر رو بردارم که یهو داد زد :
+ با اون دستت نهه.
با قیافه ی وات د فاک نگاش کردم. بدون توجه به قیافه ام ادامه داد :
+آخ خیلی درد میکنه نه؟ کبود شده.
انگشت اشارش رو با احتیاط روی قسمتی از دستم که بخاطر سرم کبود شده بود کشید و لب پایینشو جلو داد...
آخه استاد ممکلت اینقدر نازک نارنجی میشه؟ سعی کردم خندمو جمع کنم و گفتم :
= عاااا نه این درد نمیکنه مگر اینکه بهش فشار بیاد.
نگاهی به لیوان شیر انداخت و پرسید :
+ الان اینو برداری بهش فشار نمیاد؟
= خب... نه.
باشه ی آرومی گفت و دوباره قیافه اش مثل قبل جدی شد. بیخیال شیره شدم و یه شیرینی برداشتم... اولین دونه اش رو کامل نخورده بودم که گوشیم زنگ زد و اسم یونگ بوک رو نشون داد...لبخندی زدم و همونطور که گوشی رو برمیداشتم به استاد مین که چشمش روی گوشیم بود توضیح دادم :
= یونگ بوکه... شما با اسم تام میشناسیدش.
نگاه غضبناکی به گوشیم انداخت.
+ اها... پس مثل دانشگاه اینجا هم دست از سرت بر نمیداره جناب ویلیامز.
خندیدم و بعد از عذر خواهی کوتاهی جواب دادم :
= سلام یونگ بووووکی.
با حالت نگرانی پرسید :
* سانشاینم حالت خوبه؟ جونگ کوکی میگفت که دوباره تب کردی. ای کاش نمیرفتم و مراقبت میبودم. اصلا الان راه میوفتم میام فقط بهم بگو که حالت خیلی بد نیست تا قبل از اینکه برسم پیشت سکته نکنم.
پوکر جواب دادم :
= یونگ بوکا خوبم من نگران نباش ... اونجوری که کوک میگه هم نیست.
استاد مین که حواسش به حرفهامون بود، لیوان شیر رو به لبم چسبوند تا مجبور بشم بخورمش. همزمان گوشی رو از دستم کشید و خطاب به یونگ بوک گفت:
+ راست میگه جناب ویلیامز اصلا اونجوری که خرگوش میگه نیست حالش خیلی بد تره. حتی جون نشستن نداره. اما لازم نیست بیای من تا بهتر بشه هستم...حالشو هم بهت میگم منتظر تماسم باش .
گوشی رو قطع کرد و رو به من ادامه داد :
+ سانشاین اره؟
= ها؟
از بین دندون های چفت شده اش غرید :
+ مریض شدی خنگ نشدی که. میگم چرا بهت میگه سانشاین؟
یه گاز دیگه از شیرینیم زدم.
= یونگ بوک از وقتی که واسه اولین بار دیدم گفت تنها کلمه ای که به ذهنش رسیده سانشاین بوده و این چیزا... خلاصه اینکه سانشاین صدام میکنه ولی خودمم قبول دارم عجیبه.
پشت چشمی نازک کرد و با غرور گفت :
+ در هر صورت موش کوچولو بیشتر بهت میاد.
شنیدن این اسم باعث شد دوباره اخم کنم. با اعتراض جیغ زدم :
= استااااااد اخه موش؟
+ نگفته بودم شبیهشون جیغ میزنی؟
با لبهای آویزون گفتم :
= ولی من دوستش ندارم.
+ خب باشه...چی دوست داری؟
یعنی چی؟ الان واسه استاد مملکت مهمه من چه کلمه ای رو دوست دارم که باهاش صدام بزنه؟ باید بحث رو عوض کنم. پس گفتم :
= شیرینی هایی که اوردید خیلی خوشمزست ممنون.
و یکی دیگه اشو چپوندم توی دهنم.
+ اوووووم شیرینی؟ بذار ببینم میخوای اسم یه شیرینی باشه ها؟
چشمهام گرد شد. ظاهرا به این راحتی ها حواسش پرت نمیشه.
= نهههههه من فقط تشکر کردم.
انگار اصلا صدای منو نمیشنید... همونجوری که داشت نگاهم میکرد یه چیزایی زیر لبش میگفت.
وات د فااااااک . استاد اینقدر بیکار اخه؟ نشسته داره واسه من اسم پیدا میکنه . اخه هوسوک مریضی خودتو لوس میکنی همون موش چش بود مگه؟
بعد از چند دقیقه انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه بشکنی زد و گفت:
+ اهااااااا فهمیدم. کلوچه.
لپم رو کشید و ادامه داد:
+ بهت میاد چون هم نرمی هم شیرین.
از اونجایی که به خودم قول داده بودم باز هم دیوونه نشم و حداقل برای استاد مین لوس نشم، خودم رو ذوق زده نشون دادم.
= کلوچه... دوسش دارم.
یه لبخند لثه ای قشنگ رو بهم نشون داد، بلافاصله یکی از کلوچه ها رو برداشت بدون اینکه نگاهش رو از من بگیره خوردش.
آه یونگ بوک کم بود استاد مین هم عجیب و غریب شد .
هنوز لپ هاش پر بود که با دیدن بیکار بودن من غر زد :
+ این شیر سرد شد. نمیخوری که. دارم حس میکنم اون کلوچه ای که داشت تند تند دونات و قهوه میخورد تو نبودی.
شیرو برداشتم و یه نفس سرکشیدم. بعد از اون مانگ رو بیشتر به خودم فشردم و از اونجایی که دفعه ی اول به حرفم توجهی نکرده بود دوباره تکرار کردم :
= استاد من دنبال یه فرصتی بودم که ازتون تشکر کنم. واقعا دیروز خیلی اذیتتون کردم. متاسفم و ممنونم.
سرش رو تکون داد و با حرص گفت :
+ خب اگر متاسفی بیشتر مراقب خودت باش این چه وضعشه ؟ الان از جات بلند شی غش میکنی ... گفتم امروز بمونی خونه که استراحت کنی و به خودت برسی. حالا اومدم و میبینم به هیچ کدوم از حرفهام گوش نکردی . چجوری ازم ممنونی وقتی که من این همه نگران سلامتیتم و تو بهش هیچ اهمیتی نمیدی؟
سرم رو پایین انداختم.
= ببخشید.
+ نمیبخشم. بعد از اینکه دوباره من و همه ی دانشگاه از صدای جیغات سردرد گرفتیم میتونم موردش فکر کنم.
با تعجب بهش نگاه کردم.
= اما شما گفته بودید که جیغ نزنم...
+ فراموشش کن الان دارم میگم با اینجوری بودنت مشکل دارم. اگر میخوای زحمت هامو جبران کنی باید به حرفهام گوش بدی نه؟
نفسی گرفت و از جاش بلند شد.
+خب من دیگه میرم کلوچه. فعلا.
خواستم از جام بلند شم و بدرقه اش کنم. اما انگشت اشاره اش رو روی پیشونیم فشار داد تا جایی که افتادم روی تخت . همونطور که پتو رو از زیر پام بیرون میکشید گفت:
+ نچ نچ نچ نگاه کن پر کاهه. بگیر بخواب راه رو بلدم خودم میرم.
پتو رو تا گردنم بالا آورد. لپم رو کشید و بعد از لبخند لثه ای بامزه ای، چراغ رو خاموش کرد. از اتاق بیرون رفت و منو با قیافه ی وات د فاکم تنها گذاشت.
بعد از بیرون رفتنش از اتاق خطاب به جونگ کوک گفت :
+ مراقبش باش خودش اصلا حرف گوش کن نیست . اگر لازم شد بگو تا نامجون رو بیارم دوباره معاینه اش کنه. اگر فردا نتونست بیاد دانشگاه کافیه بهم بگی... تا زمانی که خوب خوب نشده نمیخواد بیاد. هیچ غیبتی براش زده نمیشه.
جونگ کوک ازش تشکر کرد و بعد از خداحافظی باهاش، بلافاصله توی اتاق اومد و گفت:
_ خب نظرت چی بود حرفم هنوزم برات شبیه جوکه؟
مانگ رو محکم تر بغل کردم.
= جونگ کوکی این استاد مین هم خیلی عجیبه هاااا.
با تک خنده ای پرسید :
_ تازه فهمیدی؟ وایی وقتی یونگ بوک زنگ زد چی شد؟
با یادآوری نگرانی اون بیچاره گفتم :
= چیکار یونگ بوک داشتی کوووک؟ گناه داشت خیلی نگران شد.
شونه ای بالا انداخت.
_ خب استاد مین هم گناه داشت اما باید ریکشنشو میدیدی . حسودی کرد نه؟
= نه اصلا. تازه بهش گفت خودش مراقبمه. بهش زنگ میزنه و میگه که حالم چطوره پس لازم نیست این همه راه بیاد اینجا. به فکرش هم بود.
چپ چپ بهم نگاه کرد.
_ اونوقت اگر این حسودی نیست چیه؟ رسما بهش گفته نیا اینجا.
اخمی کردم.
= نه اصلا اینجوری نیست.
بازدمش رو با حرص بیرون فرستاد.
_ باشه قبول نکن کلوچه.
= وایسا ببینم. گوش وایساده بودی؟
با خونسردی جواب داد :
_ نه تنها گوش وایسادم بلکه گوشیم رو هم توی اتاق جا ساز کردم تا از همه چیز فیلم بگیره.
سرم رو با تاسف تکون دادم.
= از دست تو. حالا اینا رو ولش کن. گشنمه همبرگر و اسپرایت سفارش میدی؟
_ همین الان کلی چیز به خوردت داد که .
قیافه ام رو مظلوم نشون دادم و گفتم :
= خب چیکار کنم باز هم ضعف دارم. سفارش بده دیگه. میخوای دوباره مریض شم؟
_ چشم کلوچه .فقط دوباره اسم مریضی رو نیار که از استاد مین گذشته خودمم دیگه طاقت مریض بودنتو ندارم... الان سفارش میدم.
مشتی به بازوش زدم.
= کوفت و کلوچه.
از دستشون باید سر به کدوم بیابون بذارم که احتمال برگشتم صفر باشه؟
بیخیال شدم و افکارم رو از ذهنم دور کردم . برگشتم و تلوزیون رو روشن کردم تا موانا رو از اول ببینم. البته اگر کسی دوباره قسمت حساسش نیاد. یعنی اگر این بار هم کسی دوباره مزاحم کارتون دیدنم بشه سرش یه جیغ فرابنفش میکشم که بلند تر از جیغ های هِی هِی ( خروسه توی انیمیشن موانا) باشه و کر شدنش رد خور نداشته باشه.
.
.
.
***یونگی ویو***
بعد از اینکه به جونگ کوک کلی سفارش کردم مراقبش باشه و بهش برسه بیرون اومدم. سوار ماشین شدم و طبق معمول چشمهام رو بستم تا برسیم خونه. احساس خوبی داشتم از این که دیدمش و مطمئن شدم خیلی حالش بد نیست.
چند دقیقه گذشت و همونطور اتفاقات رو توی ذهنم مرور میکردم. رفتم دیدمش. براش شیرینی و کلوچه بردم تا تقویت بشه. به اون پسره ی لعنتی که همیشه بهش میچسبه فهموندم من بهش نزدیکم...
با چرخیدن این افکار توی ذهنم، انگار که بهم الکتریسته وصل کرده باشن از جا پریدم. چیکار کردی یونگی؟ خودت فهمیدی الان چه غلطی کردی؟ رفتی خونه ی دانشجوت دیدیش؟ الان چی پیش خودش فکر میکنه؟ وای گوشی رو از دستش کشیدی و با اون تام نچسب حرف زدی؟ خوبه مست هم نبودی لعنتی . این چه غلطی بود که کردی؟ حالا چجوری میتونی سر کلاس ها باهاش روبرو بشی؟ اخه مثل احمقا واسه دست کبودش بغض کردی؟ اینجوری فایده نداره باید برم خودمو توی رودخونه ی هان غرق کنم.
همونطور که به خودم لعنت میفرستادم، رو به اجوشی گفتم:
_ پشیمون شدم خونه نمیرم. ببرم به نزدیک ترین بار.
= چشم قربان.
چند دقیقه ای توی راه بودیم و من تمام مدت داشتم خودم رو به فحش میکشیدم. همین که رسیدیم، یه استراحتی به خودم دادم و بعد از اینکه به اجوشی گفتم منتظر بمونه، داخل رفتم. خودم رو به پیشخوان رسوندم و رو به بارمن جوونی که اونجا بود گفتم:
_ یه شات ودکا بیار.
چشمی گفت و بعد از دو دقیقه برام اوردش. یه نفس همشو نوشیدم و ازش یه شات دیگه خواستم.
دومین شات رو هم یه نفس نوشیدم. کمی مست شدم. اما هنوزم یادم بود که چه گلی کاشتم. یه چیز قوی تر میخواستم. پس گفتم:
_ هی پسر یه چیز قوی تر میخوام.
به اطرافم نگاهی انداخت و تذکر داد :
+ حالتون بد میشه اینجا. تنهایی خطرناکه.
چونه ام رو به دستم تکیه دادم و همونطور که به در اشاره میکردم جواب دادم :
_ رانندم بیرونه بابا بیارش برام.
+ چشم.
منتظر اومدن بارمن بودم که یه مرد جوون با قیافه ی اعصاب خورد کن کنارم نشست و خودش رو بهم نزدیک کرد.
* مرد جذابی مثل تو چرا تنهاست؟
سرم رو برگردوندم تا قیافه اش رو نبینم.
_ چیه تو هم ادم بابامی؟ برو پی کارت امروز اصلا اعصاب ندارم.
* نه ادم کسی نیستم فقط جذب یه ادم جذاب شدم. افتخار رقص میدی جناب؟
پوزخندی زدم.
_ برو بابا کی حوصله ی رقص داره؟
* کارای دیگه هم میتونیم انجام بدیم... مثلا یه کم خوش گذرونی.
دستشو روی رونم گذاشت و همونطور که لبش رو لیس میزد فشارش داد.
ازش فاصله گرفتم و گمشویی نثارش کردم.
مرد شونه ای بالا انداخت و همونطوری که میرفت گفت:
* خودت میای دنبالم ... من اون اخر میشینم ... بی صبرانه منتظرم تا سوراخ کوچیکتو پر کنم.
مرتیکه عوضی. پس کو این نوشیدنی من؟ اعتراض کردم که این بار یه پسر دیگه نوشیدنی رو برام اورد. بدون اینکه توجه کنم اصلا میدونسته سفارشم چی بوده یا نه، شات رو برداشتم و یه نفس سر کشیدم.
نمیدونم چند شات دیگه نوشیدم. اما کم کم احساس کردم سرگیجه دارم و تمام بدنم داغ شده. درد خفیفی رو هم توی پایین تنم حس میکردم.
فاک این دوباره چه مرگش شد کاریش نداشتم که... یه شات دیگه خواستم تا شاید دردم رو فراموش کنم اما بعد از خوردنش بدتر شدم... به معنای واقعی دیکم داشت میترکید و فقط دنبال یه راهی برای اروم کردنش بودم که همون بارمن جوون سمتم اومد. دستم رو گرفت و همونجوری که داشت به یه سمت میکشیدم توی گوشم گفت:
+ سریع دنبالم بیا اگر باکرگیتو دوست داری.
اخمی کردم و با تمسخر پرسیدم :
_ چی میگی تو؟
همونطور که از بین جمعیت رد میشدیم جواب داد :
+ همون مرده که خودشو بهت میمالوند به یکی از بارمن هام رشوه داده بود تا توی مشروبت قرص بریزه.
پوکر بهش نگاه کردم.
_ چه قرصی؟
+ واقعا با این حجم پایین تنت نمیدونی چه قرصی به خوردت داده؟ باید تا کنترلتو از دست ندادی و نیومده با خواست خودت به فاکت بده از اینجا بری.
پوزخندی زدم.
_ ولم... کن...هیچ کاری ...نمیتونه... بکنه...
+ آه اصلا چرا بخاطر توی دیوونه کارمندمو اخراج کردم و الان هم دارم از اون کله گنده ی هورنی نجاتت میدم تا بهت تجاوز نشه؟
همونجوری که داشتم سعی میکردم دستمو از بین دستاش در بیارم گفتم:
_ حتما خودت میخوای جای اون باهام یه کاری کنی.
پشت سرم رفت و به سمت بیرون هولم داد.
+ من کاری بهت ندارم... گفتی رانندت کجاست؟
نگاه گنگی به به اطراف انداختم.
_ عاااا اونجا بود....نه نه اون طرف نبود سمت راست بود.... شاید هم همین دم در بود.... اصلا نمیدونم.
به پیشونیش کوبید و نالید :
+ ای بابا چیکار کنم با تو حالا؟
بدون توجه بهش نگاهی به پایین تنه ام انداختم.
_ این درد میکنه.
با چشمای گرد بهم نگاه کرد.
+ یاااااا به من چه ؟ گفته باشم بخوای خودتو بهم بمالونی کشتمت.
داشتم حرفاشو تحلیل میکردم که اجوشی چوی از ماشین پیاده شد و پرسید :
= قربان سوار نمیشید؟
با دیدن اجوشی خندیدم.
_ عه تو اینجا بودی؟ عه اینجاست...چرا ندیدمت؟
اجوشی کمکم کرد سوار ماشین بشم.اون پسره که میخواست منو بکشه هم سوار شد.
_ چیه اومدی بکشیم؟
پوکر جواب داد :
+ نه اومدم تا راننده ی بدبختتو هم دستمالی نکنی اون که نمیدونه روفیز به خوردت دادن. یهو فکر میکنه منحرفی.
با دردی که توی پایین تنه ام پیچید چنگی به بازوش زدم.
_ آیی درد میکنههههه.
گوش هاش رو گرفت.
+ اروووم ... چرا داد میزنی؟
با لجاجت سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم.
_ نمیخوام. درد میکنهههه.
آهی کشید و همونطور که خودش رو به در ماشین نزدیک میکرد گفت :
+ باشه باشه اگر ساکت باشی وقتی رسیدیم خونه ساکتش میکنم باشه؟
_ همین الان میخوام.
با جدیت تاکید کرد :
+ همین که گفتم. وقتی که رسیدیم خونت... پس تا اونموقع ساکت باش باشه؟
_ باشه.
ساکت نشستم و سعی کردم هیچ صدایی ایجاد نکنم تا برسیم خونه و یه فکری به حال دردم کنه.
.
.
.
***ته هو ویو***
ساعت نزدیک به ده شب بود و هنوز نیومده بود... نگرانش بودم و چشمم رو به در دوخته بودم... همونجوری که پام رو با حرص میکوبیدم به زمین و پوست لبمو میکندم، صدای اومدن ماشین توی حیاط رو شنیدم. پس با سرعت رفتم توی حیاط تا ببینم حالش خوبه یا نه. اما با دیدن یونگی مست و پسری که کنارش بود نفسم بند اومد... نزدیکش رفتم و پرسیدم :
_ قربان حالتون خوبه؟
+ ته هو عصا قورت داده نباش دیگه. اسمم یونگیه خب. قربان خودتی.
مرد بغل دستش هم با تموم شدن حرف یونگی پرسید :
* تو کی هستی خدمتکارشی؟
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
* بریم داخل یه چیزی رو باید بهت بگم.
باشه ای گفتم و به سمت داخل رفتم که یونگی غر زد :
+ یاااااا چی میخوای بهش بگی؟ قرار بود ساکتش کنی.
و به پایین تنش اشاره کرد. چشمم به عضو بزرگ شدش افتاد ... یونگی هیچ وقت از این کارا نمیکرد ... اونو اورده تا باهاش بخوابه؟ دارم دیوونه میشم...چجوری خوابیدنش با یکی دیگه رو ببینم . توی افکارم غرق بودم. پسره همونجوری که داشت سعی میکرد یونگی رو از خودش جدا کنه توضیح داد :
* توی بارم دیدمش... یه پسره بهش گیر داده بود و خب اون کسیه که خوب میشناسمش... کله گندست و میاد دختر یا پسر...هر کدوم که دوست داشته باشه رو میبره به فاک میده...به همین رئیس تو هم گیر داده بود. اما وقتی که بهش پا نداد به کارمندم رشوه داد تا توی مشروبش قرص محرک جنسی بریزه که حسابی تحریک بشه و راضی شه باهاش بخوابه. منم تا فهمیدم اوردمش بیرون. ناچارا باهاش اومدم اینجا تا بسپرمش به یکی و برم... خلاصه که این رفتاراشم بخاطر همون قرصه هست . من دیگه میرم بای.
و قبل از اینکه یونگی بتونه بهش برسه با دو از در بیرون رفت. با حرف های پسره خیالم راحت شد. نگاهم رو به یونگی ایستاده دادم. توی مستی چقدر کیوت شده...سمتش رفتم و بهش گفتم :
_ اقای مین شما حالتون خوب نیست لطفا بشینید.
با اخم کیوتی جواب داد :
+ ته هو تو بیا ساکتش کن.
اخ یونگی اینو بهم نگو تو که نمیدونی که چقدر تشنه ی لمس کردنتم. به سختی بزاقم رو قورت دادم.
_ اقای مین لطفا بشینید حالتون اصلا خوب نیست... من الان میام.
با شتاب رفتم سراغ تلفن و بعد از گرفتن شماره ی نامجون شی منتظر جواب دادنش شدم :
= بله؟
نفسی گرفتم.
_ سلام نامجون شی.... یه اتفاقی افتاده که به کمکتون احتیاج دارم... خلاصش اینه که به اقای مین توی بار قرص محرک جنسی دادن. الان اصلا حالشون خوب نیست و من نمیدونم باید چیکار کنم .
متعجب جواب داد :
= اوه... کاری باهاش نکنی ها. الان همش دری وری میگه. یا میخواد به فاکت بده و یا میخواد بفاکش بدی ...خلاصه که هر چی گفت گوش نکن چون اثر قرص بپره چیزی یادش نمیمونه ... یه قرص خواب قوی بهش بده تا سریع خوابش ببره خب؟
_ باشه... ممنون ازتون فعلا.
گوشی رو قطع کردم و برگشتم پیش یونگی. لباسش رو در آورده بود و فقط با باکسر روی کاناپه دراز کشیده بود. نفس های تندش نشون میداد چقدر حرارت داره و لمس کردنش میتونه باعث شه انگشت هام بسوزه. با دیدنم نق زد:
+ ته هو بیا... این خیلی درد داره...
سعی کردم از کنارش بی تفاوت رد بشم و سریع رفتم توی اشپزخونه. یه قرص خواب برداشتم و با اب براش اوردم.
_ باید اینو بخورید...
با اخم نگاهی به قرص توی دستم انداخت.
+ این چیه؟ نمیخوام... نکنه تو هم نمیدونی من چی میخوام ها؟ باید فیلمشو بهت نشون بدم؟
ابروهام بالا پرید. کی بهش فیلم نشون داده؟ اصلا اهلش نبود که. سعی کردم قانعش کنم :
_ اول این بخورید بعد در موردش صحبت میکنیم خب ؟
خوشبختانه موفق شدم :
+ خب بهم بده.
و دهنشو با صدای عااااا مانندی باز کرد ... در حالی که داشتم از کیوتیش ضعف میکردم و همینطور سعی داشتم نسبت به بدن برهنش مقابلم بی تفاوت باشم، قرص رو روی زبونش گذاشتم وپشت سرش نشستم تا کمکش کنم اب رو بخوره.
وقتی که بلند شدم تا لیوان رو به اشپزخونه ببرم دستم رو کشید و دوباره نق زد :
+ یعنی ازم بدت میاد؟ دوست نداری حسم کنی ها؟ من بهت نیاز دارم اما تو حتی بهم توجه نمیکنی.
این دیوونه چی داره میگه ؟چجوری میتونه بگه ازم بدت میاد؟ میخواستم سکوت کنم اما حرف نامجون یادم افتاد "اثر قرص بپره چیزی یادش نمیمونه" پس دلم رو زدم به دریا و جواب دادم :
_ ازت بدم میاد؟ تو همه ی زندگیمی ... تمام دنیامی یونگی... من سالهاست که عاشقتم... چجوری میتونی بگی که ازت بدم میاد؟
قهقه ای زد و گفت :
+ پس لمسم کن...اووووووم تنم خیلی منتظر دستاته .
یه قدم به عقب برداشتم.
_ نمیتونم.
با تندی گفت :
+ پس نگو که عاشقمی وقتی حالم حتی برات یه ذره هم اهمیت نداره... اصلا بگو همون پسره بیاد.
آهی کشیدم. آخه تو چه میدونی چی داره به من میگذره. سمتش رفتم.
_ بذار کمکت کنم بری توی اتاق. باید بخوابی.
بلندش کردم و به سمت اتاق بردمش. هنوز داخل اتاق نرسیده بودیم که دستشو روی عضوم حس کردم... برای چند ثانیه خشکم زد اما هیچ اعتراضی نکردم. یونگی هم نامردی نکرد و تا تونست دیک بیچارمو فشار داد.
بالاخره رسیدیم توی اتاقش... خوابوندمش روی تخت و سمت در رفتم که صدای نالش بلند شد :
+ آه نه خواهش میکنم نرو.
برگشتم پیشش و در حالی که سعی داشتم اثری از خواب توی چهرش پیدا کنم گفتم :
_ لطفا بخواب .
بدون توجه به حرفم دوباره دستش رو روی عضو نیمه سختم کشید و همونطور که فشارش میداد پرسید :
+ ببینم توخودت اینجوری میتونی بخوابی ؟ اگر اره منم میخوابم.
دستش رو از روی عضوم برداشتم و گفتم :
_ این کارو نکن.
صورتشو بهم نزدیک کرد و لبهاش رو کوبوند روی لبم. با شیطنت لب پایینم رو مکید و پرسید :
+ این کار رو هم نکنم؟
_ یونگی نبای...
قبل از اینکه حرفم رو کامل کنم دستم رو گرفت و روی عضوش گذاشت.
+ ببین چقدر داغه... دوستش نداری؟
داغیشو از روی باکسرش هم حس میکردم... اگر فقط تا وقتی که خوابش ببره بزارم کاری که دوست داره رو انجام بده اشکالی نداره مگه نه؟ با صدای ارومی پرسیدم :
_ دوست داری باهام چیکار کنی عزیزم؟ هر کاری که دوست داری انجام بده .
با شنیدن حرفم نیشخندی زد. به لباسم اشاره کرد و گفت :
+ مثل من درش بیار... تو حتی از منم کمتر بلدی.
و لب پایینشو جلو داد.
همه ی جراتم رو جمع کردم، چونه سلام رو ثابت نگه داشتم. لب پایینشو بین لبهام گرفتم و با تشنگی بوسیدمش....اوووم این طعم مثل خوابمه اما خیلی شیرین تر... مراقب بودم که به اروم ترین نحو ممکن ببوسمش تا فردا هیچ اثری ازش نباشه... یونگی محکم و ناشیانه جواب بوسه هام رو میداد. ولی من کسی نبودم که توی این شرایط به بهش اعتراض کنم. پس فقط از فرنچ کیسم باهاش لذت بردم و برای بیشتر لذت بردن ازش زبون شیرینش رو هم تا جایی که نفس کم اوردم مکیدم. طبق گفته اش لباسم رو در اوردم و پرسیدم :
_ حالا دوست داری چیکار کنیم عزیزم؟
کمی فکر کرد و جواب داد :
+ اوووووم، اونو هم در بیار.
و به باکسرم اشاره کرد. پس درش اوردم و منتظر نگاهش کردم. این اولین تجربشه. باید بذارم هر کاری که دوست داره انجام بده. چند ثانیه به عضوم نگاه کرد و پرسید :
+ چرا مثل مال من نیست؟
انتظار این سوال رو نداشتم.
_ مگه مال تو چجوریه ؟
کش باکسرشو از خودش جدا کرد و سرش رو خم کرد، چند ثانیه با دقت به خودش نگاه کرد و بعد دستشو رسوند به عضوم. اوردش بالا تا جایی که به شکمم چسبید و پرسید :
+ ببین اینجوریه... چرا مال تو اینجوری نیست؟
لبخندی زدم و موهاش رو نوازش کردم.
_ هنوز اونقدر تحریک نشدم اخه... تو قرص خوردی.
با جدیت گفت :
+ تو هم بخور خب.
_ نمیشه عزیزم.
کمی فکر کرد و همونطور که سعی داشت کلاهک عضوش رو داخل باکسرش برگردونه پرسید :
+ پس ...اگر مثل فیلمه که خوردش و شبیه مال من شد بخورمش اینجوری میشه نه ؟
لبخندی به کیوتیش زدم.
_ اره اما نباید بخوریش بیبی.
با اخم غر زد :
+ چرا؟ من میخوام. اصلا مگه نگفتی هر کاری دوست دارم انجام بدم؟ چرا زیرش میزنی؟
بدون مکث عضوم رو برد توی دهنش. هیسی از خیسی و داغی دور عضوم کشیدم و موهاشو نوازش کردم. چند دقیقه ای به مکیدن عضوم ادامه داد تا بالاخره به حالت دلخواهش رسید و گفت :
+ عااااام حالا دوسش دارم . ولی این خیلی بزرگه. بخوای بکنیش داخلم خیلی دردم میگیره؟
پیشونیش رو بوسیدم.
_ قرار نیست بکنمش داخلت کیوتم.
+ یااااااا ولی قرار بود کام شی.
به سادگی و سطح اطلاعاتش لبخندی زدم.
_ خب به نظرت راه دیگه ای نیست تا کام شم؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
+ نخیر باید بره اینجا.
و از روی باکسرش دستش رو روی ورودیش گذاشت.
لبم رو با زبونم تر کردم، اروم خوابوندمش روی تخت و روش خیمه زدم . لباش رو به بازی گرفتم و اروم وجب به وجب تنش رو لمس کردم. یونگی هم پیچ و تاب میخورد و ناله میکرد...زبونم رو از روی لبش تا گردنش کشیدم و تمام گردنش رو اونقدر اروم که کبود نشه مزه کردم... این پسر حتی پوستش هم شیرین بود...
بالاخره از گردنش دست کشیدم و به نیپل سفت شده اش رسیدم. زبونم رو به آرومی دورش چرخوندم که نالید :
+ اوووووم این خیلی خوبه بیشتر میخوام.
_ تو اینقدر خوشمزه ای که منم بیشتر میخوام.
شروع کردم به مکیدن نیپلش اما باز هم مراقب بودم تا همه چیز رو به ارومی انجام بدم...
دو دقیقه ای مشغول خوردن و فشار دادن نیپل هاش بودم که دوباره غر زد :
+ اینم میخواد خب.
و به دیکش اشاره کرد... لیس دیگه ای به نیپلش زدم و باکسرش رو با کمک خودش در اوردم. نگاهی بهه کینگ سایزش انداختم و یک ضرب تمام دیکشو توی دهنم بردم که ناله اش در اومد :
+ اوووووممممم دوسش دارمممممم.
آخ لعنتی با قلبم بازی نکن...
چند دقیقه ای مشغول ساک زدن بودم که دستش رو دوباره روی عضوم حس کردم... یه کم دیگه باهاش بازی کنه مطمئنا کام میشم...
سرم رو عقب بردم و پرسیدم :
_ کی اینا رو بهت یاد داده؟
در حالی که سعی داشت بخاطر حرکت دستم روی عضوش بین ناله هاش صحبت کنه بریده بریده پرسید :
+ آه... چیا... رو ؟
_ این که اینقدر سکسی و خوشمزه باشی و اینکه الان دوباره با این بازی کنی و دیوونه ترم کنی.
در حالی که شستشو روی کلاهک عضوم میچرخوند گفت :
+ واسه اولی هاش باید بگم من مین یونگیم و طبیعیه که خوشمزه و سکسی باشم اما اون اخریه رو توی فیلم دیدم و یاد گرفتم. تو دوسش نداری؟
بوسه ی آرومی روی لبهاش گذاشتم.
_ عاشقشم.
با حس اینکه نزدیکم دوباره عضوش که تا الان داشتم بهش هندجاب میدادم و خیس از پریکام بود رو لیسیدم تا طعم پریکامش یادم بمونه. بعد دوباره به مکیدنش ادامه دادم. همزمان یکی از دستهام رو به نیپلش رسوندم و مشغول بازی کردن باهاش شدم. سرم رو تند تر بالا و پایین کردم و دست دیگه ام رو به بالزهاش رسوندم. چند ثانیه بعد توی دستهای یونگی به اوج رسیدم و با ناله ای که بخاطر وجود دیک یونگی توی دهنم خفه شد کام شدم. کلاهک دیکشو محکمتر مکیدم و زبونم رو دورانی روش چرخوندم. دستش که هنوز روی دیکم داشت حرکت میکرد و باعث لرزش بدنم میشد رو گرفتم و رسوندم به اون یکی نیپلش. بعد از سرفه آرومی پرسیدم :
_ مثل من باهاش بازی کن میتونی؟
با لبهای غنچه شده جواب داد :
+ اوهوم اما نمیخوام. خودت باهاش بازی کن.
باورم نمیشد این موجود کیوت و لوسی که جلومه همون مین یونگی جدی و خشکی هست که همه ی عمرم میشناختم و با این حال عاشقش شدم. پس این بار بین پاهاش قرار گرفتم و دوتا دستم رو به نیپل هاش رسوندم. همونطور که بین انگشتام فشارشون میدادم بالز ها و عضوشو با لذت میمکیدم. عضوش نبض زد و با ناله ی بلندی کام شد. بعد از قورت دادن تمام کامش و مطمئن شدن از اینکه حتی یک قطره از کامش هدر نرفته، بلند شدم و سمت حموم رفتم که یونگی برای بار صدم توی امشب غر زد :
+ کجا رفتی؟ بازم میخوام. تازه داخلم نکردی که.
کوبیدم به پیشونیم و جواب دادم :
_ حموم رو اماده میکنم ادامش باشه اونجا. خوبه عزیزم؟
نمیخواستم تا ردی از جریان امشب بمونه پس باید حتما حموم میبردمش.
وان رو اماده کردم و بعد از ریختن شامپو بدن با رایحه ی نارنگی مورد علاقش، برگشتم پیشش و خوشحال از اینکه معلوم بود کمی خوابش میاد بغلش کردم. داخل حموم بردمش و گذاشتمش توی وان، خودم هم پشتش نشستم تا بشورمش... موهاشو خیس کردم و دستم رو سمت شامپو بردم که موهاش رو بشورم اما برای اولین بار جیغ زد :
+ من بازم میخوام. اما داری گولم میزنی منو آوردی اینجا که بشوریم.
شونه اش رو بوسیدم.
_ نه بیبی اول میشورمت بعد ادامه میدیم.
چند لحظه ساکت شد ولی انگار که چیزی یادش اومده باشه پرسید :
+ عاااا تو با یه دست هم میتونی موهامو بشوری؟
_ اره مگه چطور؟
یکی از دستهام و گرفت و برد زیر آب. چند ثانیه بعد عضوش رو توی دستم حس کردم.
+ پس بیکار نشین.
بیخیال شستن موهاش شدم. برگردوندمش و عضوش رو توی دستم گرفتم.
_ تو دوست داری این کارو انجام بدم.
+ خب اره اما فقط این نیست. کلی کار دیگه هم هست که دوست دارم انجام بدم.
موهاش رو از روی پیشونیش کنار زدم.
_ مثلا چی؟
+ مثلا... اینا رو بچلونم .
و به نیپل هام اشاره کرد.
_ هر کاری که دوست داری انجام بده بیبی.
خندید و روی پام نشست. دستش رو رسوند به نیپل هام. اولش فقط با انگشت هاش فقط لمسشون کرد اما بعد بین انگشت شست و اشاره اش گرفتنشون و شروع کرد به چلوندن نیپل هام. رفته رفته فشار انگشت هاشو بیشتر میکرد تا جایی که ناله ام در اومد. به محض شنیدن صدام ولشون کرد و پرسید :
+ این درد داشت؟
لبخندی زدم و کمرش رو نوازش کردم.
_ نه عزیزم دوستش داشتم.
+ منم دوستش دارم مثل پاستیل نرمه...
دوباره نیپل هامو بین انگشت هاش گرفت و این بار سمت خودش کشید تا حسابی برامده شدن. ذوق زده از این که باعث بزرگتر به نظر رسیدن نیپلم شده زبونش رو کشید روش، آهی کشیدم. به حرکت زبونش روی نیپل حساس شده ام نگاه میکردم و لذت میبرم که این بار محکم مکیدش... لبم رو گاز گرفتم و دستم رو به دیکش رسوندم. شروع کردم به هندجاب دادن که لبشو از سينه ام جدا کرد و گفت :
+ الان نه. بعدا خودم بهت میگم چیکار کن.
_ چشم بیبی.
و منتظر حرکت بعدیش موندم. سر جمع پنج دقیقه ای مشغول نیپل هام بود که بالاخره ازشون دست کشید. همینجوری که چشماشو ریز کرده بود و نگام میکرد گفت :
+ بشین لبه وان من اینجوری نمیبینم دیکتو که.
به یه قسمت از لبه ی وان اشاره کردم و پرسیدم :
_ چشم اینجا خوبه؟
بعد از تاییدش، لبه ی وان نشستم و منتظر موندم تا کاری که دوست داره رو انجام بده. دستش رو به دیکم رسوند و شروع کرد به بازی کردن باهاش... انگشت اشاره اش رو دورانی روی کلاهکش حرکت داد که هیسی کشیدم و لیسی به لبم زدم ، خنده ی شیطونی کرد و این بار زبونش رو کشید دور شیار کلاهکش... لبم رو گاز گرفتم و نفسم رو بیرون فرستادم. انگشت شست و اشاره اش رو گذاشت دو سمت کلاهکش و محکم فشارش داد. جوری که ناله ی بلندی کردم. با کمال تعجب یونگی خندید و گفت :
+ اهاااا این شد... وقتی که همش ساکتی حس میکنم تحریک کننده نیستم.
و دوباره لب پایینشو جلو داد.
گردنش رو توی دستم گرفتم و لب خوش طعمش رو بین لبهام گرفتم. بعد از اینکه حسابی مکیدمش گفتم :
_ هیچ کس توی دنیا سکسی تر از تو نیست بیبی... از این به بعد صدای ناله هامو قطع نمیکنم تا بفهمی چقدر دارم لذت میبرم.
در جوابم یه لبخند لثه ای زد و بالاخره دست از سر کلاهک ورم کرده ی دیکم برداشت.
+ خب حالا بیا پایین تا بشینم روش.
سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم.
_ نه بیبی این کارو نباید انجام بدیم.
اخمی کرد و دست به سينه نشست.
+ اما من میخوام... اصلا اگر نذاری باهات قهرم .
_ هر کاری که بخوای انجام میدم فقط نمیتونم بکنمش داخلت خب؟
متفکر پرسید :
+ اووووم هر کاری؟
_ اوهوم.
لثه ای خندید و گفت :
+ خب پس بیا.
ودستمو کشید تا دوباره بشینم توی وان، نشست روی پام جوری که عضو های تحریک شدمون به هم برخورد میکرد و نالید :
+ دستتو دور جفتشون حلقه کن و هندجاب بده.
کاری که گفت رو انجام دادم و صدای ناله هام رو هم آزاد کردم...
_ آههههه تو فوق العاده ای یونگی... این... فاک خیلی خوبه.... تو خیلی داغی...
+ اووووم داخلم داغ تر بود ولی از دستش دادی... تند تر.
سرش رو به عقب پرت کرد و ناله کرد. اما انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت :
+ نکن نکن بسه.
متعجب پرسیدم :
_ چی شد عزیزم؟
بلند شد و اب رو باز کرد. کف های بدنش رو شست و رو بهم گفت:
+ یه چیزی دیدم که میخوام امتحانش کنم... ولی میترسم که تو خفه شی... خفه میشی؟
_ اول بگو چی توی سرته؟
نفسی گرفت و توضیح داد :
+ اگر وقتی که داری اینو میخوریش سرت رو فشار بدم بهش تا بخوره به گلوت و چند ثانیه همونجوری نگهت دارم چیزیت میشه؟
وای خدای من این پسر آزارش یه هیچ کس نمیرسه... میترسه بلایی سرم بیاد...
لبخندی زدم و گفتم :
_ نه عزیزم چیزیم نمیشه. تازه خیلی هم دوستش دارم... میدونی چی رو بیشتر دوست دارم؟ این که محکم داخل دهنم بکوبی بفاکش بدی.
_ پس بدو منتظره.
برای اینکه دیکش رو یه شخص جدا میدونه و در موردش سوم شخص صحبت میکنه غش کردم و رفتم سمتش... تا جایی که میتونستم توی دهنم بردمش که سرم رو گرفت و شروع به حرکت کرد. چنگی به موهام زد و ناله هاش رو آزاد کرد. با لذت به صدای ناله هاش گوش میدادم که سرم رو خودش نزدیک کرد جوری که دیکش رو توی حلقم حس میکردم و بینیم به پوست زیر چسبیده بود. اوق زدم و چشمهام پر از اشک شد. اما بیشتر خوشش اومد و ناله هاش بلند تر شد. برای اینکه ناله ی من رو هم در بیاره پاش رو رسوند به دیکم و فشارش داد. جیغی کشیدم که بخاطر لرزش حنجره ام بیشتر خوشش اومد و محکمتر از قبل به فشار دادن عضوم ادامه داد... بدون هیچ اعتراضی براش ناله کردم البته که صدام بخاطر وجود کینگ سایزش توی دهنم خفه میشد ولی همین که لرزش گلوم باعث لذت بردن یونگی میشد کافی بود...
+ آیش این خیلی خوبه توی دهنت خیلی گرمه...
اين بار با پاش به بالز هام فشار آورد. اما انگار که از چیزی تعجب کرده باشه عضوش رو از توی دهنم بیرون کشید و گفت :
+ وایی این... زود باش دوباره بشین لبه ی وان.
کاری که گفت رو انجام دادم. نشست بین پام و دستش رو به بالز هام رسوند و تقریبا محکم فشارشون داد. صدای ناله ی من با صدای خندش همراه شد و گفت :
+ وایی این خیلی نرمه... چقدر بامزست.... و توی یه حرکت بالز هامو بین لبهاش گرفت و محکم مکید... از درد و لذتی که همزمان بهم وارد میشد ناله ی بلندی کردم و موهای خیسش رو نوازش کردم....
بعد از اینکه بالاخره راضی شد بالز هامو به حال خودشون رها کنه به دیک هارد شده ام نگاه کرد و شروع کرد به کشیدن خط های فرضی روش. گاهی هم انگشت اشارشو محکم میکوبید روی شیارش و کلاهکش رو فشار میداد...
بی تجربگی و کنجکاوی توی تمام حرکاتش معلوم بود. لبخندی به معصومیتش زدم و سعی کردم تک تک حرکاتش رو به ذهنم بسپارم.
چند دقیقه ای که گذشت، دیکم رو توی دستش گرفت، نزدیکش کرد به نیپلش و سعی کرد تا نیپلش رو توی شیار خیس از پریکام دیکم فرو کنه. اما موفق نشد. پس با شکایت بهم نگاه کرد و پرسید :
+ چرا نمیشه؟
_ اخه نیپل کوچولوی تو خیلی نرمه اگر هم چیزی اون داخل بره باید سفت باشه تا بازش کنه.
چشمهاش از تعجب گرد شد.
+ اهااا.
این بار رفت سراغ صابون ها، دستهاش رو کاملا کفی کرد دور عضوم حلقه کرد. همزمان که دستش رو حرکت میداد، زبونش رو هم روی کلاهک عضوم میکشید...
دستهام رو مشت کردم و چشمهام رو بستم. چطور ممکنه بازی های ناشیانه اش اینجوری دیوونه هم کنه؟
+ بشین توی وان و چشماتو هم باز نکن.
با شنیدن حرفش، کاری که گفت رو انجام دادم. سرم رو به دیوار تکیه دادم چشمهام رو باز نکردم. چند ثانیه بعد یه چیز خیس و گرم و نبض دار رو دقیقا سر دیکم حس کردم... آهی کشیدم و پرسیدم :
_ چیکار... آه... میکنی یونگی؟
+ ببین مثل اینکه این دوتا دارن هم و میبوسن...
چشمهام رو باز کردم و دیدم جوری دیکش رو چسبونده به دیکم که دقیقا کلاهکشون روی هم باشه. لبش رو گزيد و شروع کرد به لغزوندشون روی هم... با صحنه ای که دیدم به اوج نزدیک شدم و با گرفتن دستهای یونگی گفتم... دستت رو دور گردنم حلقه کن من انجامش میدم.
با لجاجت گفت :
+ نمیدم مگر اینکه اینا رو هم بخوری.
و به نیپل هاش اشاره کرد.
_ پس بده چون دیوونه ی خوردن این خوشمزه هام.
و همونجوری که عضو هامون رو روی هم میلغزوندم، زبونم رو به نیپلش رسوندم و بین لبهام فشردمش. یونگی با اوووووم کشیده ای ناخون هاش رو فرو کرد توی کمرم...
چند دقیقه ای به حرکت دستم ادامه دادم، همزمان نیپل هاشو میمکیدم و گازهای ریز ازش میگرفتم. یونگی هم بیکار ننشست و یکی از دستهاش رو به نیپل راستم رسوند و باهاش بازی کرد ... چند ثانیه بعد عضو های هردومون نبض زد و برای بار دوم کام شدیم. کاممون با هم مخلوط شد و کف وان ریخت.
بعد از کام دوم حسابی گیج شده بود. پس اجازه داد سریع بشورمش و بیرون ببرمش. پس تونستم زود موهاشو خشک کنم و لباساش رو هم تنش کنم.
بعد از اینکه کمی غذا بهش دادم تا گرسنه نمونه، خوابوندمش و اونقدر نوازشش کردم تا خوابش برد. و قبل از اینکه چشمهاش بسته بشه توی گوشش زمزمه کردم :
_ دوستت دارم یونگی من.
جوابم فقط یه نگاه گیج و صدای نفس های منظمش بود.
بعد از عمیق شدن خوابش لباس هاشو برداشتم و شستم. اتاقش رو مرتب کردم و دوباره دوش گرفتم تا رایحه ی نارنگی تنم از بین بره و هیچ ردی از رابطه ی امشبمون نمونه.
یونگی شیرینم... تمام عمرم امشب رو یادم میمونه...امشب که مال من بودی خوشحال ترین ادم دنیا بودم اما خوشبخت ترین آدم دنیا نه... زمانی خوشبخت ترین ادم دنیا میشم که تو کنار کسی که دوستش داری خوشحال ترین ادم دنیا باشی. خوب بخواب و فردا هیچی از امشب رو به یاد نیار.
.
.
.
*** تهیونگ ویو***
تمام روز رو نتونستم روی هیچی تمرکز کنم...اخه یعنی چی؟ چرا باید به این زودی ازدواج کنه... اصلا چرا من عصبانیم از این موضوع ؟ چرا بغلش کردم و خوابیدم؟ چرا گفتم براش خوشحالم وقتی اینقدر عصبانی و ناراحتم؟ با توقف ماشین و صدای جیمین که میگفت رسیدیم از افکارم بیرون کشیده شدم. با بی حوصلگی داخل خونه رفتم... هوسوک در حال فیلم دیدن و جونگ کوک در حال کار کردن با گوشیش بود و حتی متوجه اومدنمون نشد.
سلامی کردم که هوسوک با انرژی همیشگیش دوید سمتمون و گفت :
+ سلام هیونگااااا. بدویین بیاین غذا درست کردم و دارم از گشنگی میمیرم.
جونگکوک هم بعد از یه سلام تقریبا سرد رو به هوسوک گفت :
* هوسوکا تازه دوتا همبرگر و یک و نیم لیتر اسپرایت خوردی که.
هوسوک لبهاش رو جلو داد و اعتراض کرد :
+ خب هنوزم گشنمه.
جونگ کوک دستش رو دور گردنش انداخت.
* از دست تو. خب حداقل صبر کن اونا هضم شه.
همینجوری که داشت لج هوسوک رو در میاورد گوشیش زنگ خورد. با دیدن صفحش لبخندی زد. از ما دور شد و با سرعت توی اتاق رفت. اما صدای ضعیفش به گوشم رسید :
* جانم بیبی؟
* خوبم عزیزم تو چطوری غذا خوردی؟
* اره با مامانم صحبت کردم و بالاخره با مامانت تماس گرفت.
* نمیتونم صبر کنم تا اخر ترم بشه ... اون موقع مال خود خودم میشی.
* یاااااااا الکی نگو من خوشحال ترم.
* اخه تو که نمیدونی رسیدن به فرشته ای مثل تو چه حسی داره که. تو قراره مال خودم باشی جئون سه را شی.
* اینقدر زبون نریز یهو طاقت نمیارم پامیشم میام بوسان هااااا.
* باشه عزیزم زود بخواب شبت بخیر . حواست باشه پتو رو بکشی روت سرما نخوری.
* عاشقتم بیبی . فعلا.
( دوستان این ستاره ها همشون از زبون جونگ کوک هست و مکالمه نیست بخاطر این پشت هم تکرارش کردم که متوجه فاصله ی بین جملات بشید. به هر حال سه را هم یه چیزی میگفته پشت خط که کوک جوابشو میداده دیگه.)
با شنیدن هر جملش انگار داشتن تمام بدنم رو اتیش میزدن... نه نه نه... نباید حساس باشی تهیونگ مگه چه مشکلی داره برادر دوست صمیمیت ازدواج کنه؟ تو الان باید کلی هم خوشحال باشی... عاشقش که نیستی چرا باید عصبی بشی؟
اما کوک بهش گفت عاشقتم.... گفت منتظرم تا مال من بشی.... نه من حساس نیستم روش. فقط برام عجیبه شنیدن این حرفها از جونگکوک...
بهش گفت فرشته...اون همیشه میگفت تهیونگ هیونگ تو واقعا یه فرشته ای که انگار خدا کلی برای افریدنت وسواس به خرج داده و بخاطر همین اینقدر خوشگلی. اما الان...الان به اون گفت فرشته... آه نمیدونم چمه ؟ چرا اینقدر حالم بد شد با دیدن توجه و علاقش به یه نفر دیگه ؟ سعی کردم افکارم رو دور بریزم و ظاهرم رو حفظ کنم پس گفتم :
_ هوسوکی... هیونگ هم داره از گشنگی میمیره تا دوش میگیرم میزو میچینی؟
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.
+ باشه هیونگ برو.
سمت اتاق رفتم و خودم رو پرت کردم توی حموم... احساس سنگینی زیادی روی قلبم میکردم... انگار که یه تیکه از قلبم رو ازم گرفته باشن...یا اینکه یه چیزی نفس کشیدن رو برام سخت کرده باشه... دقیقا همونقدر کلافه بودم و ناراحت... اما چرا حسم با فکر کردن به جونگ کوک قوت میگرفت و باعث میشد بغض سمجی رو توی گلوم حس کنم؟ این رو حتی خودمم نمیدونم... دارم شک میکنم.... نکنه عاشق کوک شدم؟ همیشه توجهش رو برای خودم داشتم اما الان با هر بی توجهی بهم یا توجهش به کس دیگه قلبم درد میگرفت... چیکار کردی باهام بانی کوچولو؟ اینا کار توعه؟ نکنه قلبمو صاحب شدی بدون اینکه بهم اجازه ی فکر کردن بدی؟
اب رو باز کردم و زیر دوش رفتم. با ریختن اب روی صورتم ماسک بی تفاوتیم رو حداقل پیش خودم برداشتم و اجازه دادم تا بغض مزاحمم بشکنه و اشکهای گرمم صورتم رو خیس کنه... جمله های کوک پشت تلفن یکی یکی توی ذهنم پخش میشد و با هر کدومش بیشتر احساس شکستگی میکردم... لبهام رو روی هم فشار میدادم تا صدای گریم به بیرون درز نکنه. تنها صدایی که به جز صدای اب شنیده میشد، صدای نفس های تند و نامنظم ناشی از گریه هام بود... بعد از چند دقیقه بالاخره کمی اروم شدم و بیرون رفتم. لباسم رو پوشیدم و بعد از اینکه به اینه نگاهی انداختم تا مطمئن شم چهره ام بی تفاوته، بیرون رفتم...شام رو که خوردیم جونگ کوک بلند شد و بعد از شب به خیر کوتاهی به سمت اتاقشون رفت. جیمین با تعجب پرسید :
= اینقدر زود میخوابی ؟ از تو بعیده جونگ کوکی.
با لبخند درخشانی جواب داد :
* هیونگ فردا باید صبح زود به سه را زنگ بزنم تا بیدار شه... آخه دوست داره روزش رو با صدای من شروع کنه. پس باید زود بخوابم.
= اهااااا پس شبت بخیر.
هوسوک هم ازش آویزون شد و بعد از بوسیدن گونه اش گفت :
+ شب بخیر جونگکوکی.
بدون اینکه مستقیما بهش نگاه کنم لب زدم :
_ خوب بخوابی.
دوباره بغض لعنتی به گلوم چنگ انداخت. سعی کردم تا با پرسیدن اتفاقات امروز از هوسوک حواسم رو پرت کنم. خوشبختانه هوسوک با انرژی همیشگیش شروع کرد به تعریف کردن از عجیب بودن استاد مین و کمی حواسم رو پرت کرد.
بالاخره بعد از یک ساعتی همگی رفتیم بخوابیم ... اما من با اینکه به شدت خسته بودم نمیتونستم بخوابم... حداقل تا زمانی که جونگکوک از مغزم بیرون بره و سوزشی که توی قفسه ی سينه ام حس میکنم و مربوط به جونگکوکه آروم بشه .
************************************
انسولین برای همه ی کسایی که از شدت کیوتی یونگی دیابت گرفتن موجوده به خودم مراجعه کنید میدم بهتون.
این هم از پارت شیش. لطفا دوسش داشته باشید...
اون جنابی که اولش برای یونگی نوشیدنی سرو کرده و از بار آوردش بیرون هوانگ جونگ سوک هست که عکس رو توی پارت معرفی گذاشتم... جونگ سوک قراره بعدا به سپ کمک کنه اما در چه شرایطی و چجوری بعدا متوجهش میشید فقط از اونجایی که کرم دارم گفتم جلو جلو بگم ذهنتون درگیر شه.
کلی دوستتون دارم بوس به کلتون ♡
ادیت شده