چون مجبور شدم توی اون هوای بارونی بیخیال دوش گرفتن بشم، هنوز روی صورتم اکلیلهای طلایی دیده میشد و یه برچسب ستاره شکل پایین چشمم خودنمایی میکرد؛ اما حتی یه نگاه کوتاهم به آیینه ننداخته بودم که متوجهش بشم و هیچ ایدهای نداشتم چند نفر رو توی صبح دومین روز حمقاتم، با این ظاهر مسخره شاد کردم.
وقتی رسیدم، پیرهن شیری رنگم به لطف بارش صبحگاهی نمناک بود و لرز عجیبی به تنم میانداخت. کولهی مشکی رنگم با زیپ نیمه باز، از دستهام آویزون بود و میشد محتویات نه چندان خوشایندش رو دید. موهای چربم با بی نظمی خالص زیر کلاهم جمع شده بودن و گوشهی دهنم هنوز اثرات شکلات دیده میشد.
با این همه، وقتی نگاهش بالا اومد چیزی نگفت و اجازه داد توی آرامش خودم رو مرتب کنم؛ به اندازهی کافی مردد بودم که بیام یا نه و انگار که متوجهش شده باشه، یکم به حال خودم رهام کرد تا با شرایط کنار بیام.
بعد از اینکه از شر اثرات شب گذشته و صبحونهی بدمزهام خلاص شدم و بالاخره فرصت کردم پلیور آبی رنگم رو به تن کنم، زمزمه کردم «متاسفم.»
«اشکالی نداره.»
روی یه صندلی گوشهی اتاقک داربستی نشسته بودم و از صدای برخورد قطرات با سقف پلاستیکیش، حظ میکردم. میز فرمانرواییم رو ازم گرفته بود یا به نوعی، من پسش داده بودم! این موضوع حس اضافه بودن بهم میداد.
بعد از مدتی گفت «صندلیتو بیار نزدیک.»
انگار قصد نداشت امروز رهام کنه چون بارون میبارید و با وجود اینکه شدتش زیاد نبود اما برای کار سنگین مناسب به نظر نمیرسید. هنوز ماشینها رو روشن نکرده بودن و فقط صدای دریل به گوش میرسید.
نزدیکش رفتم و منتظر نشستم تا چندتا ضرب و تقسیم دیگه بهم بسپره و ازم بخواد یه سری پیشبینی ساده در رابطه با خاک و نوع حفاری بکنم. اما من تنها چیزی که بلد بودم محاسبهی نیرو بود و کل سوادم در رابطه با چیزی مثل تنش و تعادل فقط مربوط به شب امتحان میشد.
با اینحال امروز رو بیتوجه به گلههای درونی من شروع کرد و بر خلاف انتظارم، بیشتر در جریان کاری که انجام میداد، قرار گرفتم؛ وقتی با اشتیاق راجع به سازهها حرف میزد و به معماریهاشون ایراد میگرفت، نمیتونستم جلوی حسرت خوردنم رو بگیرم... اما اون قطعا موعظهگر خوبی میشد! چون در نهایت با وجود همهی تنفرم نسبت به موضوع بحث، جذبش شده بودم و گوش میکردم.
به نظرم رسید که از رفتار سردم متعجب شده اما من کار بیشتری از دستم ساخته نبود؛ نمیتونستم خودم رو وادار به شوخی یا خندیدن کنم برای همین، اجازه دادم طبق واکنشهای طبیعی جلو بریم. هر چند این کاملا عادی بود اگه برای دلخوشیش، سر تکون بدم و وانمود کنم حرفش رو درست فهمیدم.
اون چیزی که اتفاق میافتاد، عملا یه مکالمه نبود؛ بیشتر اون میگفت و من گوش میکردم. صرف نظر از اینکه متوجه میشم یا نه، رنگ صداش اجازه نمیداد حواسم موقع حرف زدنش پرت بشه. یه چیزایی گوشهی دفترم یادداشت کردم که به ادامه دادن مشتاقش کنه اما اون روند یکنواخت کلماتش رو حفظ کرد و اجازه نداد فکر کنم علاقهاش نسبت به شغلش ربطی به من داره.
پیرهن همیشگیش رو پوشیده بود اما به محض اینکه بلند شد تا سری به کارگرها بزنه، شلوار جینش منظرهی چشمهام رو گرم کرد تا لبخندی روی لبهام بشینه و پیشنهادش رو بابت یه هواخوری کوتاه، با احترام، رد کنم.
تنها دلیلی که به اینکار ادامه میدادم این بود که بهم سخت میگذشت؛ و نتیجه هم داشت. میتونستم برای یه ساعت یا بیشتر از فکر و فلسفهی زندگی دور باشم و گذر زمان رو حس نکنم. وقتی صبح با صدای بارش بارون بیدار شدم و شرط بندیم غلط از آب در اومد، در رابطه با این مکان حس بدی گرفته بودم اما حالا، رفته رفته حضور اون شخص برام از یه مفهوم پرتلاطم و مشکل، تبدیل به آرامش و دلگرمی میشد. همزمان موقعی که پیشش بودم، فضای سنگین اطراف هیجانی به افکارم میبخشید که نقشی توش نداشتم و این، از غریبگی اون شخص نشأت میگرفت.
چند دقیقه بعد برگشت و قبل از ورودش به چادر، چترش رو بست و کناری گذاشت؛ سیگارش رو در کمال ملایمت سوزوند و بعد از کش دادن بدنش، دوباره روی صندلی مقابل من نشست. پیرهن خاکستری رنگش هماهنگی نسبی با جین تنگش به وجود میآورد و عینک روی چشمهاش صورت گردش رو از یه حالت "بامزه" به "باتجربه" تبدیل میکرد. سریع جدی شد و بعد از بالا و پایین کردن کاغذها گفت «بیا کنارم. میخوام چندتا فرم نشونت بدم که نیازه دوتایی بررسیشون کنیم.»
از اینکه داشت واضح حرفش رو میزد و اجازه نمیداد توی طوفان کلمات دوپهلو و مبهمش غرق بشم، متشکر بودم؛ ارتباط آدمها از جایی شکل میگرفت که یه منظور واحد انتخاب میکردن و بسته به اون، مکالمهاشون رو ادامه میدادن. خوشحال بودم که نامجون قصد نداشت "کنایه و طنز" رو برای اون زبون در نظر بگیره چون اینجوری نمیدونستم باید چه واکنشی داشته باشم.
کنارش که نشستم قبل از شروع کردن پرسید «معذبی؟»
به راحتی به معنای نفی سرتکون دادم و گفتم «نه...» و واقعا نبودم؛ تا زمانی که این فاصله حفظ میشد و مجبورم نمیکرد طرز برخورد با یه بزرگسال رو یاد بگیرم، مشکلی نبود!
خیالش که راحت شد از توی لبتاپش یه جزوهی پنجاه صفحهای باز کرد که توش انواع جوشکاری و موقعیت قطعات رو با محاسبات توضیح میداد؛ بعد، از انواع فولادها و سیستمهای نام گذاریهاشون حرف زده بود و اینطور که به نظر میرسید قرار نبود تصورات راحت طلبانهام به حقیقت بپیوندن! گفت بخونمش و خلاصه برداری کنم و هیچ کجای این کار شبیه به وظایف موقعیتم نبود. که مثلا دستیارشم.
اما با اینحال چون نسبتا ساده بود، قبول کردم ولی نگاهم مدام روی اون و تمرکز مسخرهاش میرفت؛ داشت نادیدهام میگرفت یا صرفا سرش شلوغ بود، هیچ ایدهای نداشتم! هرازگاهی تصمیم میگرفت به توضیحات جزوه یه چیزایی اضافه کنه؛ با اینکه همون ترمهای اول یه کارگاه عملی جوشکاری گذرونده بودم اما چیزی یادم نبود و صادقانه بگم یادگرفتن عملیاتش به دردم نمیخورد. بیشتر مفاهیمش مهم بود و اینطور که پیش میرفتیم، حس میکردم قصد داره شش ترم دانشگاه رو برام دوره کنه.
مدتی وقتم رو گرفت و این با وجود فضای سنگین بینمون، شبیه شکنجه بود! گاهی، وقتهایی که داشتم بر حسب عادت با موهام ور میرفتم و سرم رو ماساژ میدادم، اتفاقی مچ نگاهش رو میگرفتم اما توانایی نداشتم بهش واکنش درخوری نشون بدم؛ تموم انرژیم صرف نخندیدن میشد و تا اون موقع، نگاهش رو دزدیده بود.
بالاخره خلاصه برداری با کیفیت خیلی پایینی به اتمام رسید و تا اومدم نفس عمیقی بکشم گفت «خوبه... نوبت فرمهاست.» با آرامش سمتم خم شد و در حالی که میتونستم بوی سیگار پیرهنش رو احساس کنم، شروع کرد قسمتهای مختلف فرم رو برام توضیح بده. داشت تند میرفت! من فقط یه نقشهکش ساده بودم!
وقتی پرسیدم که لازمه همهی اینا رو بدونم یا نه، عینکش رو برداشت و خمیازهای کشید؛ چشمهاش رو مالید و قانعم کرد که لازمه! انگار که فقط همین رو کم داشته باشم. هر چند که من تموم مدت حواسم به زبان بدنش بود تا بفهمم دقیقا "چی" باعث میشه اینقدر جذب صحبت کردنش بشم، اما داشت راجع به یه چیزایی مثل "استحکام ریلهای آهن" و "جنس مصالح سازه" حرف میزد.
دست آخر وقتی نگاه گیجم دلش رو به رحم آورد، خندید و گفت «فعلا یکم با این فرمها ور برو. نه اینکه کنارشون نقاشی بکشی!»
اما من نخندیدم چون خیلی خستهتر از اونی بودم که به دست انداخته شدن خودم بخندم و بهش فرصت بدم تا دوباره امیدوارم کنه؛ نگاهم رو از چشمهای نافذش دزدیدم و بلند شدم تا بیرون از محوطه، استراحت کوچیکی داشته باشم. با لحن مصممی گفتم «حتما! قبلش...» میخواستم بپرسم اجازه دارم برم بیرون یا نه اما به نظرم خیلی پاستوریزه رسید و بنابراین اینطوری ادامهاش دادم که «چیزی از سوپر مارکت نیاز نداری؟»
وقتی به صندلیش تکیه داد و کمی فکر کرد، متوجه شدم گند زدم و نباید وقتی پول همراه نداشتم، غلط اضافه بکنم. اما دیگه دیر شده بود و گفت «یه چیز شیرین اما نه خیلی. ترجیحا مایع باشه.» درست زمانی که انتهای جملهاش نقطه گذاشت آماده بودم اعتراف کنم کارتم همراهم نیست که خیلی هم پی به اوضاع اقتصادیم نبره اما بی درنگ خم شد و کیف پولش رو از جیبش در آورد.
کارتش رو سمتم گرفت و گفت «اولین بار رو مهمون من.»
***
اینبارو مهمون من؟ چون امروز بارون اومد و حس خوبی داشتم. امیدوارم خوندنش لذت بخش باشه.